سلام به دوستان همیشه سبز
بابت طولانی بودن متن از همه مشاورین عزیز عذرخواهم
قبل اینکه ازدواج کنی یجور دل نگرانی داری بعدی هم که ازدواج کنی دنیات کاملا عوض میشه...اول از خودم بگم تازگیا یه فرد پرخاشگر شدم که به سرعت سر مسائل خیلی ریز یا شاید بزرگ عصبانی میشم ...وقتی عصبانی میشم هرچی از دهنم درمیاد به طرف مقابل میگم(که اکثر اوقات همسرمه) یا دلم میخاد یه چیزو پرت کنم یا طرف مقابلمو بزنم.. ضریب هوشیم به شدت اومده پایین..برای فهمیدن یه مطلب هزاران بار باید یه چیزو مرور کنم که دست اخر بازم یادم میره...ارزوهای بزرگی دارم اما از انجام هرکدومشون ناتوان شدم...اینم اضافه کنم که حوصله هیچ چیز و هیچکس و ندارم.
اما مشکل اصلی من با شوهرمه باورتون نمیشه حتی یادم نمیاد با چه منطقی ازدواج کردم و چه معیار هایی داشتم.به محض اینکه خطبه عقد خونده شد پشیمون کردم . هیچ راه برگشتی نداشتم مجبور شدم با گریه خودمو تخلیه کنم...شوهرم 2 روز بعد عقد رفت سرکارو تا 2هفته نیومد... منم (نمیخواستم اینطوری بشه اما ارزوی مرگشو میکردم) . همسرم شب خواستگاری خیلی چیزا گفت اما حرفاش انگار از تخیالتش بود و منم خام همون حرفا شدم..اون اوایل هرکاری میکرد به نظرم خیلی بچگانه بود و حرص میخوردمو با پدرم مقایسه ش میکردم(خانواده م یه خانواده تقریبا مذهبی و با اداب رسوم هستن...پدرم یه مرد 45 ساله و فرهنگی هستن..و نشده یک حرفی بزنن روی قولشون نمونن)
همون اولی که وارد زندگیم شد به همسرم گفتم لطفا رفتارتو متین کن...اما یه گوش در و یه گوش دروازه...همسرم خیلی پر حرفه...که همین پر حرفی داره کار دستمون میده( سر کارش نشسته با یکی از همکاراش صحبت کرده که احتمال داره از این شرکت دربیام (کاری که حتی 1% مشخص نیست بشه یا نه)...نمیدونم چطور به گوش رییسش رسیده و اونم بیمه شو رد نکرده با اینکه الان 6 ماهه سرکاره اما هنوز نه حقوق درست حسابی بهش دادن نه بیمه داره)... هزاران بار بهش گفتم سرکار نشین به حرف زدن از چیزی صحبت نکن...از خانواده صحبت نکن ... اما کو گوش شنوا)
اولی که میخواست وارد این شرکت بشه به قول خودش کارشناس فنی بشه گفتم تحقیق کن... گفت نه خوبن و ازین حرفا ...فقط تازه تاسیسه .گفتم باشه برو ...خدا تا الان روزی رسون بوده... اما مگه یه تازه ازدواج چقدر خرج دارن تو عقد که به ماه نکشیده پول نداریم..
یکی دیگه از مشکلای شوهرم اینه خیلی خراجه و نمیدونه پولشو صرف چی کنه...هفته پیش 100 تومن از بابام گرفته قرار بوده این هفته بده اما نداره که بده...میگم از بابات بگیر حداقل پیش خانوادم بد قول نشیم میگه بزار 3 یا 4 روز دیگه میدم...
پدرم چون جوان هستن و با اداب و سنت از همسر من انتظار دارن که حداقل جلوی ایشون رعایت کنه... ما اول اسفند ازدواج کردیم اولین دعوایی که با همسرم کردیم روز عید بود...بعد عید دیدنی ها طبق هرسال بعد دیدن بزرگتر ها میریم بهشت زهرا... تو ماشین که نشستیم شوهرم اشاره کرد به چندتا خانم بی حجاب به خواهرم گفت نگاشون کن منم خیلی ناراحت شدم... گفتم بابام خیلی مرده...که نباید این حرفو میزدم...دعوا افتادیم البته کسی متوجه نشد...
دومین دعوای سختمون 5 عید بود... با اینکه خیلی مهمون داشتیم که برای خواب وا میستادن شوهرمم میموند( خودش خونه داره )... مهمون هامون پسر جوان داشتند ...و من دوست نداشتم جلوی اونا برم تو یه اتاق با شوهرم اما خب مجبور بودم.... جالب این قضیه اینجا بود که شوهرم هر موقع میومد خونه ما بعد ناهار یا شام دل درد میگرفت و باید چای نبات میخورد که خوب میشد( تو خونه خودشون از دلدرد خبری نبود...البته من به روش نمی اوردم و خودتون فکرشو بکنین که تکرار این قضیه چقدر میتونه جلوی خانوادم زشت باشه) که بالاخره مادرم تدکر داد که بابا این چه حرکتیه شما جلوی مهمونا میکنید زشته ...
شوهرتو بگو یخورده سنگین برخورد کنه... چایی نبات 12 شب هرشب حالشو خوب میکنه؟ یا اینکه میبینی بابات بدش میاد که جلوش بهت دست بزنه باز اینکارو میکنین؟ ( بخدا من هزار بار بهش گفتم اینکارو نکن)
که منجر به دعوامون شد با همسرم.... از این قضیه ها خیلی پیش میاد که بخاطر شوهرم از خانوادم تذکر میشنوم و باعث میشه خجالتزده تر از قبل بشم...
شوهرم زیاد میاد خونمون و خانوادم بخاطر حرفای نسنجیدش و حرکاتش زیاد مایل به دیدارش نیستن...یه شب پدرش میگن بسه زیاد نرو اونجا... بهم زنگ زد یه طور خیلی ناراحت قضیه رو تعریف کرد گفت تو هرچی بگی همونکارو میکنم... منم دلم سوخت گفتم عب نداره بیا..
شبش فوتبال داشت... پدرمو و همسرم داشتن فوتبال نگاه میکردن... هر گلی که پرسپولیس میزد شوهرم دنبالم راه میفتاد دستامو میگرفت به شدت ت************م میاداد... هموز فوتبال تموم نشده بود پدرم که ناراحتی تو چهرش مشخص میشد رفتن بخوان...که مادرم دهمین تذکرر و داد...
منم نشستم به گریه کردن گفتم به خدا هرچی میگم متوجه نمیشه... بهش گفتم پدرم حساسه و روحیاتشون سنگینه... اونشب منکه هی به بهونه میرفتم تو اتاقم یا اشپز خونه که نیاد دنبالم متوجه نمیشد... و باااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااازهم تا زمانی که زبونی و به صورت خشونت نگفتم متوجه نشد که کارش اشتباه بوده... و 2 روز قهر کرد.
امسال به بهونه شوهرم که کار داره با خانوادم نرفتم مسافرت...اما حقیقتش این بود میترسیدم حرکتی یا حرفی بزنه که خانوادم ناراحت شن...
یه شب با پدرمو و مادرم رفتیم بیرون خرید ... شب که خونه مادر بزرگم دعوت بودیم و مهمون غریبه داشتن شوهرم از محل کارش اومده بود... من تا خریدامو نشون دادم( اصولا پدرم خیلی خوشش میاد بچه هاش خوشحال باشن و با ذوق داشت نگام میکرد) منم تند تند خریدامو باز میکردم... تا رسیدم به کفشام شوهرم گفت چقدر زشته اینارو تو فلان جا میدن 10 تومن... تند تند داشت این حرفشو تکرار میکرد...
کفشام به سلیقه پدرم بود!!!!!1
تمام فامیل از برخوردش جلوی مهمونا پدر بزرگم جا خوردن... مادرم گفت اگه 10 تومنه فردا برامم یه جفت بگیر بیار... خالم گفت زشته این حرفتو نزن و هرکی یه چیز میگفت... روز بعدشم که مادربزرگم تیکه اخرو انداخت (گفت شوهرت خیلی بی عقله)
باور دارم اشتباه از من بود که به شوهرم نشون دادمو خریدامو... کاش هیچ وقت باز نمیکردمشون...به هیچ کس اجازه ندادم به شوهرم توهین کنه... اما خودش یه رفتاریو نشون داده که باعث شده همه دست پایین بگیرنش.... بر عکس خودم که تو فامیل کسی جرات نداره بهم بگه تو...
امروز داشتیم فیلم نگاه میکردیم... شوهرم سر هر سکانس شروع میکرد به توضیح دادن... وسط فیلم یهو داداشم که 10 سالش بود گفت...اح این شوهر توام که همش حرف میزنه. ول کن دیگه داریم فیلم نگاه میکنیم با اینکه داداشمو دعوا کردم اما چه فایده همه اینا مقدمه توهین های بزرگتره... چه باشم چه نباشم..امشبم که با پررویی تمام گفتم برو خونتون.....ازین قضیه ها خیلی پیش اومده بخوام بگم از حوصله خارج میشه...
میدونم شوهرم قابل عوض شدن نیست... در کنار اینا یه قلب مهربون داره.... اما به حد انفجار رسیدم... که سعی میکنم کنترل کنم اما کو حال خوش... احساس میکنم سرخوردم ...
همش درد و دل بود که خودمو تخلیه کنم اما هر ساعت عصبی تر از ساعت قبل هستم...