نمایش نتایج: از 1 به 29 از 29

موضوع: حسرت 28 ساله من

4367
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30483
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    حسرت 28 ساله من

    سلام و عرض ادب


    داستان از این قرار است که مادرم بیست و هشت سال پیش تصمیم گرفت که از ایران به آمریکا مهاجرت کند و تمامی کارهای لازم را انجام داد و بمنظور اخذ روادید برای خودش و من به ترکیه رفتیم .

    پدرم و یکی از اقوام و یکی از دوستان مادرم هم همراه ما بودند (صرفا برای سفر تفریحی) .


    در اینجا باید به یک نکته اشاره کنم که هنوز جنگ بین ایران و عراق تمام نشده بود و من به سن ممنوع الخروجی رسیده بودم ولی بواسطه آشنایی پدرم با ریاست شهربانی و دستور مستقیم ایشان به اداره گذرنامه ، اجازه خروج قانونی از کشور برای چند ماه به من داده شد . لازم به ذکر است که در آن زمان به کمتر کسی این امکان داده میشد و اکثر خانواده ها فرزندان خود را از راههای قاچاقی و غیر قانونی از کشور خارج میکردند که در عین حال بسیار پر مخاطره نیز بود . در نهایت با اینکه در آن زمان بخاطر وجود جنگ به ندرت به تک فرزندان روادید آمریکا داده میشد و همه تقریبا مطمئن بودند که من و مادرم دست از پا درازتر به ایران بر میگردیم ولی بخاطر شغلی که مادرم پیش از انقلاب در ایران داشت به ما روادید داده شد و مثل بمب صدا کرد و تعجب و حیرت همه را برانگیخت .


    مادرم چون میدانست که من فقط برای چند ماه اجازه خروج از ایران را دارم تصمیم داشت که سریع دست به کار شود و با جمع آوری پول به اندازه کافی من را با خود راهی آمریکا کند که در نهایت پدرم بخاطر مسائلی که توضیحش در اینجا خیلی طولانی خواهد شد مادرم را منصرف کرد و ایشان هم هیچ کاری انجام نداد و من چند سال بعد متوجه شدم که چه بلایی بر سرم آمده است . فعلا فقط در این حد بدانید که پدرم بخاطر مسائل شخصی خودش این کار را کرد و اصلا بخاطر مثلا مصلحت اندیشی برای من و مادرم نبود .


    از سن نه سالگی استعدادی درخشان در یکی از رشته های هنری در من کشف شد و با لطف خدا مادرم بواسطه یکی از دوستان به این مساله پی برد و سعی کرد من را در مسیری قرار دهد تا بتوانم خودم را شکوفا کنم . من هم بتدریج بزرگتر میشدم و خودم را بهتر میشناختم و بهمین دلیل با اشتیاق فراوان این راه را ادامه میدادم . مشکل اساسی که وجود داشت این بود که امکان تحصیل در مقاطع عالی در این رشته بعد از انقلاب در ایران وجود نداشت ضمن ذکر این نکته که تحصیل در این رشته در خارج از کشور دارای محدودیت سنی است .


    به زمان دیپلم گرفتن نزدیک شده بودم و میبایست برای ادامه تحصیل در دانشگاه و نرفتن به سربازی تصمیم میگرفتم که اتفاقا چون خورده علاقه ای به یکی از رشته های علوم پایه نیز داشتم با گذراندن آزمون سراسری ( به تعبیر من "قاتل آرزوها" ) وارد یکی از دانشگاههای دولتی شدم و بعد از پنج سال در مقطع کارشناسی فارغ التحصیل شدم که متاسفانه اصلا انتظارات و توقعی که در ذهن خود نسبت به تحصیل در دانشگاه داشتم بواسطه سطح کیفی و نوع نگرش اساتید محقق نشد و از سال دوم متوجه شدم که فقط در حال اتلاف وقت و سرمایه عمر هستم و هیچ راه گریزی هم نداشتم چون با گذاشتن پا به بیرون از دانشگاه میبایست بلافاصله به خدمت سربازی اعزام میشدم . در عین حال در تمام مدت این دوره از تحصیل در پی دنبال کردن علاقه هنری خودم هم بودم .


    تا اینکه بعد از پایان تحصیل در دانشگاه برای اخذ معافیت کفالت از نظام وظیفه اقدام کردم که موافقت شد و بعد از دو سال معافیت موقت ، سرانجام در سن 27 سالگی دارای کارت معافیت دائمی شدم و توانستم گذرنامه بگیرم ( 14 سالگی کجا - 27 سالگی کجا ! ) که اینجا هم دو سال زمان بسیار خوب برای تحصیل در آن رشته هنری در خارج از کشور را بخاطر موقت بودن معافیت از دست دادم و سن من بالاتر رفته بود و به حد انتهای سنی آن رشته رسیده بود . با این وجود چون یکی از دوستانم برای تحصیل در آکادمی هنر اوکراین به این کشور رفته بود از او کمک خواستم تا من هم بتوانم شانس خودم را در آنجا امتحان کنم که بعد از انجام کارهای لازم از جمله یادگیری زبان روسی به آنجا سفر کردم ولی با محیطی بسیار نامناسب روبرو شدم و حتی خود آکادمی هم وضعیتی بسیار اسفناک داشت و به هیچ عنوان نمیشد با اطمینان برای مثلا دست کم چهار سال برنامه ریزی کرد بطوریکه دانشجویان و هنرجویان اوکراینی هم مدام در تلاش بودند تا بتوانند از آن محیط خارج بشوند و به تحصیل در کشوری که وضعیت بهتری دارد ادامه بدهند .


    بهمین خاطر بعد از گذشت چهار ماه به ایران برگشتم و به افسردگی شدید دچار شدم تا اینکه بعد از چند ماه متوجه شدم که یکی دیگر از دوستانم برای تحصیل در همان رشته هنری به یکی ازکشورهای اروپایی رفته است . با او تماس گرفتم و به من گفت که شاخه ای از این رشته که مخصوص تربیت مدرس است دارای محدوده سنی بالاتری است و میتوانم این شانس را هم امتحان کنم . من هم دوباره دست به کار شدم و پس از یادگیری یک زبان دیگر ، حدود یک سال بعد به آن کشور اروپایی سفر کردم و در آن کشور با سماجت زیاد موفق شدم که فرصتی برای شرکت در امتحان ورودی بگیرم و پس از این مرحله بصورت موقت به یکی از اساتید سپرده شدم تا میزان استعداد و پیشرفت من را ارزیابی کند و او هم کاملا متوجه شده بود و میدید با وجود سن بالایم برای این رشته خیلی خوب پیشرفت میکنم و بهمین دلیل من را پذیرفتند ولی بعد از یک سال که متوجه شدم این استاد بخاطر مشکل بینایی قادر نیست من را بخوبی راهنمایی کند درخواست کردم که استادم را تعویض کنند ولی رییس دانشکده مخالفت میکرد و بالا بودن سن من را بهانه قرار داده بود .


    تا اینکه وقتی دیدم هزینه ای که پرداخت میکنم اصلا بازده مناسب را ندارد و سایر اساتید با اینکه من را شناخته بودند ولی چون زورشان به رییس دانشکده نمیرسید نمیتوانستند برای من کاری بکنند مجبور شدم بزرگترین آرزوی زندگیم را همانجا بگذارم و در سن 33 سالگی به ایران برگردم .
    از آن روز 10 سال میگذرد و تنها چیزی که برای من باقی مانده ، حسرت است و حسرت است و حسرت ...


    هر روز هزار بار این سوال در ذهن من نقش میبندد که مادرم بیست و هشت سال پیش چگونه اینقدر مطمئن بود که من در آینده چه خواهم شد و حتما زمینه لازم برای موفقیت و رسیدن به آرزوهایم در ایران وجود خواهد داشت که به این راحتی از آن فرصت طلایی زندگی من چشمپوشی کرد و من تا پایان عمر تاوان چیزی را باید بپردازم که خودم هیچ نقشی در آن نداشته ام ؟!


    ویرایش توسط Alfons : 08-24-2016 در ساعت 02:28 PM

  2. 2 کاربران زیر از Alfons بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    دوست عزیز شرایط اون روز بسیار مهمه

    باید کفشهای مادرت رو بپوشی و راهی که رفته است رو برید تا بدونید در اون لحظه چه حسی داشته که چنین تصمیمی گرفته

    به هر حال امروز وقت مناسبی برای چنین سوالاتی نیست چون قطعا" جواب مناسبی دریافت نمیکنید

    پس بهتره بگذارید گذشته همونطور در گذشته باقی بمونه و نگاهتون رو به آینده باشه
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  4. کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30483
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط farokh نمایش پست ها
    دوست عزیز شرایط اون روز بسیار مهمه

    باید کفشهای مادرت رو بپوشی و راهی که رفته است رو برید تا بدونید در اون لحظه چه حسی داشته که چنین تصمیمی گرفته

    به هر حال امروز وقت مناسبی برای چنین سوالاتی نیست چون قطعا" جواب مناسبی دریافت نمیکنید

    پس بهتره بگذارید گذشته همونطور در گذشته باقی بمونه و نگاهتون رو به آینده باشه

    بخاطر توجه شما سپاسگذارم ولی منظور اصلی من هم دقیقا وجود شرایط خاص در 28 سال پیش بود .

    مادرم کاملا مصمم به انجام این کار بود و تمام کارهای لازم حتی موارد جزئی را هم انجام داده بود ولی به یکباره و فقط بخاطر اینکه تحت تاثیر پدرم قرار گرفته بود ، یک تصمیم کاملا حسی و غیر منطقی گرفت .

    دلسوزی و حسرت امروز من بخاطر اینست که ایشون بزرگترین فرصت زندگی من رو بدون اینکه حتی سعی کند نظر کوچکی به حول و حوش آن بیاندازد ، براحتی از من سلب کرد و من امروز و هر روز که خواستم به آینده نگاه کنم ،

    به درب بسته ای برخوردم که 28 سال پیش بروی من بسته شده است . برای من فوق العاده دردناک است وقتی با چشمان خودم میبینم افرادی که در همان روزگار با اینکه فرصت شغلی و شانس مادر من را نداشتند ولی از کوچکترین

    فرصت چگونه بهره برداری کردند و فرزندانشان را نجات دادند .


    من به این یقین رسیده ام که مادرم کاملا حسی برخورد کرده ، کما اینکه در همان دوران هر وقت از ایشون دلیلش رو میپرسیدم ، با حالت غضبناکی به من دقیقا این جمله رو میگفت : " بابا جونت گفت "


    حتما تصدیق میکنید که مادرم با این حرف فقط این رو نشان میداد که خودش نمیتوانسته مانند یک انسان بالغ و عاقل درباره مساله به این مهمی تصمیم منطقی بگیرد ( با اینکه از پدرم هفت سال بزرگتر بود و از نظر شغلی هم جایگاه خیلی بالاتری در جامعه داشت ! )

    از نظر من مساله اصلی این بود که شاه کلید بدست مادرم داده شده بود و درب اصلی بروی من باز شده بود و مادرم هزار امکان متفاوت پیش روی خودش و من داشت ولی بدون حتی یک سعی کوچک ، همه را به یکباره به باد داد و هرگز تصور نمیکرد که همین مساله به

    پاشنه آشیل زندگی و آینده من تبدیل میشود .

    جالب است بدانید که حالا هر وقت از مادرم دلیلش رو میپرسم ، ایشون هیچ دلیل منطقی ارائه نمیدهد !

    نکته جالبتر اینکه در تمام این سالها هر فردی که به دلیلی خاص کنجکاو شده و در این مورد سوال کرده ، بعد از شنیدن داستان من ، همگی بدون استثنا

    جا خورده اند و حیرت کرده اند ( از تاجر فرش در بازار تا استاد دانشگاه ) . حتی یکبار یکی از اساتید که به من دوره پیشرفته زبان انگلیسی تدریس میکرد ، بقدری متعجب شده بود که به من

    میگفت : " من اصلا باور نمیکنم و باید یک روز بیام خانه شما و خودم شخصا از مادرت بپرسم که چرا همچین کاری با تو کرده ؟!! "

    لازم به ذکر است که خود این استاد ، بخاطر فرزندش تا جایی پیش رفته بود که نزدیک بوده به جرم جاسوسی بازداشت و محاکمه بشود ولی هر طور که بوده فرزندش رو نجات داده بود !


    پس میبینید که با وجود اینکه دربها رو بروی خودم بسته میدیدم ولی همیشه نگاه من به آینده بوده و نخواستم که روزگار رو فقط با غصه خوردن سپری کنم ولی اشتباه مادرم باعث شد که

    دسترسی من به آینده و آرزوهایم کاملا وابسته به قوانین این مملکت بشود که آن هم بزرگترین ضربه ای را که میتوانست به من زد . در صورتیکه 28 سال پیش ، تمام زندگی و آینده من از قوانین این مملکت کاملا مستقل شد و

    این امکان را داشتم که هزار راه دیگر را برای رسیدن به آرزوهایم انتخاب کنم .

    جالب اینجاست که همین قوانین حالا با تغییراتی که هر از چند گاهی در آن صورت میگیرد ، برای کسانی که یک هزارم زحمتی که من کشیده ام را نکشیده اند ، دربها را باز و راه را هموار کرده است !

    وگرنه من هم میتوانستم در سال دوم تحصیلم در دانشگاه ، همان رشته را به یک دانشگاه معتبر خارجی منتقل کنم و تا مقاطع خیلی بالاتر ادامه دهم ولی در آن زمان قوانین طور دیگری بود !


    در این روزگار ، اصلا حال خوبی ندارم و کاملا نا امید و نسبت به همه چیز بی انگیزه هستم و اظطراب من را فرا گرفته چون تمام مدت به این مساله فکر میکنم که چطور تا پایان عمر دوام بیاورم در حالی که ذهنم یکسره با این مساله درگیر است ؟!


    شما هم متاسفانه تنها حق من یعنی پرسش رو از من سلب میکنید و توصیه میکنید که نگاهم به آینده باشد !


    حالا دیگر کدام آینده ؟!!!

    ویرایش توسط Alfons : 08-25-2016 در ساعت 03:59 AM

  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2016
    شماره عضویت
    27442
    نوشته ها
    1,301
    تشکـر
    2,179
    تشکر شده 2,242 بار در 1,070 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    به نظرم مدام فکر کردن به گذشته و اینکه کی چه کرده و چرا این کار و کرده کاشکی و ای کاش و حسرت خوردن همه ی اینا مدام شما رو توی باتلاقی به نام گذشته داره فرو میبره و باعث میشه فکرتون و دیدتون محدود همون باتلاق بشه
    اصلا مادرتون اشتباه کرد درست حالا شما چرا داری اشتباه میکنی ؟!
    مگر شما در وجودت فقط یه استعداد و یه علاقه داری؟!
    مگر فقط یک بعدی هستی؟!
    ببینید هیچ وقت نمیشه گفت اون چیزی میشه که ما فکر میکنیم
    خوشبختی یه حسه و بستگی به دید شما داره
    خوشبختی یعنی بتونی داشته هات رو ببینی و از حداقل ترین امکاناتت استفاده کنی
    یک انسان به اندازه ی کائنات حتی بیشتر وسعت داره و همیشه چیزی برای کشف ناشناخته های وجودتون وجود داره
    مطمئن باشید همه ی انسان های دنیا توی یکسری از اتفاق های زندگیشون هیچ نقشی نداشتند منتهی برخی این اتفاق ها رو میپذیرند و سعی میکنند زندگیشونو به نحو احسن تغییر بدن برخی هم مدام شکایت میکنند که نه تنها پیشرفت بلکه پس رفت می کنند
    به جای اینکه مدام انگشت اتهام به طرف اینو و اون بگیرید و درجا بزنید سعی کنید زندگیتونو بپذیرید و برای پیشرفتش تلاش کنید و در زمان حال زندگی کنید
    شاید فکر کنید شعاری باشه اما من در کل زندگیم بهش ایمان دارم که :
    خواستن توانستن است...
    امضای ایشان

    Don't GIVE UP
    if you wait for the perfect time you will never get anything done

  7. کاربران زیر از miss eli vrn بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30483
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط miss eli vrn نمایش پست ها

    مطمئن باشید همه ی انسان های دنیا توی یکسری از اتفاق های زندگیشون هیچ نقشی نداشتند منتهی برخی این اتفاق ها رو میپذیرند و سعی میکنند زندگیشونو به نحو احسن تغییر بدن برخی هم مدام شکایت میکنند که نه تنها پیشرفت بلکه پس رفت می کنند
    به جای اینکه مدام انگشت اتهام به طرف اینو و اون بگیرید و درجا بزنید سعی کنید زندگیتونو بپذیرید و برای پیشرفتش تلاش کنید و در زمان حال زندگی کنید
    شاید فکر کنید شعاری باشه اما من در کل زندگیم بهش ایمان دارم که :
    خواستن توانستن است...
    خب من هم که سعی کردم زندگیم رو به نحو احسن تغییر بدم و یک راه آسان رو که خیلی مشکلتر شده بود چندین بار از مسیرهای متفاوت طی کردم ولی

    هر بار به همان درب بسته همیشگی رسیدم !!!

    اتفاقا همین که میخواستم ثابت کنم که من لیاقت وضعیت خیلی بهتری را داشته ام ، انگیزه ای بسیار قوی در من ایجاد کرده بود و هیچ مانعی را در سر راه خودم

    نمیپذیرفتم کما اینکه به این خاطر ، دو زبان نسبتا مشکل رو ( روسی و آلمانی ) بطور خیلی خوب فرا گرفتم بطوریکه در اوائل ورودم به هر یک از کشورهای مذکور ،

    هیچ کسی باور نمیکرد که من بتازگی وارد آن کشور شده ام .

    علاوه بر این ، از خیلی چیزهایی که همه در زندگی بدنبالشان هستند چشمپوشی کردم و تمام همت و سعی و تلاش خودم رو وقف خارج شدن از باتلاقی که در آن گرفتار شده بودم ، کردم .


    ولی با تمام این تلاشها ، همیشه با یک پاسخ مواجه میشدم و به من میگفتند که : " به ما چه که مملکت تو ، بجای 18 سالگی در 27 سالگی بهت گذرنامه داده . برو سرت رو بگذار بمیر ! "

    در صورتیکه من در اصل در سن 14 سالگی ، اجازه خروج قانونی داشتم . یعنی همونطور که قبلا گفتم ، در زمانی که هیچ تک پسری همچین امکانی را نداشت !


    " خواستن ، توانستن است " جمله زیباییست ولی میبینید که من هم خواستم و خواستم و خواستم ولی ... !
    ویرایش توسط Alfons : 08-25-2016 در ساعت 02:06 PM

  9. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2016
    شماره عضویت
    27442
    نوشته ها
    1,301
    تشکـر
    2,179
    تشکر شده 2,242 بار در 1,070 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    دوست عزیز درسته قبول دارم به در بسته خوردید ولی آیا همه ی در ها بسته است؟
    این راه نشد یه راه دیگه
    این خیلی عالیه که تونستید دو تا زبان رو به صورت کامل یادبگیرید مطمئنا هنوزم خیلی مسائل دیگه وجود داره که شما میتونید حل اش کنید
    مگر فقط استعداد و علاقه ی شما فقط داخل اون هنر بوده !؟؟یعنی شما علاقه و استعداد دیگه ایی ندارید که بشه با توجه به شرایط فعلیتون پرورشش بدید ؟!!
    بازم اگر بخوایید میتونید از زندگیتون لذت ببرید فقط کافیه داشته هاتون رو بهتر ببینید و ازشون به نحو احسن استفاده کنید
    امضای ایشان

    Don't GIVE UP
    if you wait for the perfect time you will never get anything done

  10. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط Alfons نمایش پست ها
    سلام و عرض ادب


    داستان از این قرار است که مادرم بیست و هشت سال پیش تصمیم گرفت که از ایران به آمریکا مهاجرت کند و تمامی کارهای لازم را انجام داد و بمنظور اخذ روادید برای خودش و من به ترکیه رفتیم .

    پدرم و یکی از اقوام و یکی از دوستان مادرم هم همراه ما بودند (صرفا برای سفر تفریحی) .


    در اینجا باید به یک نکته اشاره کنم که هنوز جنگ بین ایران و عراق تمام نشده بود و من به سن ممنوع الخروجی رسیده بودم ولی بواسطه آشنایی پدرم با ریاست شهربانی و دستور مستقیم ایشان به اداره گذرنامه ، اجازه خروج قانونی از کشور برای چند ماه به من داده شد . لازم به ذکر است که در آن زمان به کمتر کسی این امکان داده میشد و اکثر خانواده ها فرزندان خود را از راههای قاچاقی و غیر قانونی از کشور خارج میکردند که در عین حال بسیار پر مخاطره نیز بود . در نهایت با اینکه در آن زمان بخاطر وجود جنگ به ندرت به تک فرزندان روادید آمریکا داده میشد و همه تقریبا مطمئن بودند که من و مادرم دست از پا درازتر به ایران بر میگردیم ولی بخاطر شغلی که مادرم پیش از انقلاب در ایران داشت به ما روادید داده شد و مثل بمب صدا کرد و تعجب و حیرت همه را برانگیخت .


    مادرم چون میدانست که من فقط برای چند ماه اجازه خروج از ایران را دارم تصمیم داشت که سریع دست به کار شود و با جمع آوری پول به اندازه کافی من را با خود راهی آمریکا کند که در نهایت پدرم بخاطر مسائلی که توضیحش در اینجا خیلی طولانی خواهد شد مادرم را منصرف کرد و ایشان هم هیچ کاری انجام نداد و من چند سال بعد متوجه شدم که چه بلایی بر سرم آمده است . فعلا فقط در این حد بدانید که پدرم بخاطر مسائل شخصی خودش این کار را کرد و اصلا بخاطر مثلا مصلحت اندیشی برای من و مادرم نبود .


    از سن نه سالگی استعدادی درخشان در یکی از رشته های هنری در من کشف شد و با لطف خدا مادرم بواسطه یکی از دوستان به این مساله پی برد و سعی کرد من را در مسیری قرار دهد تا بتوانم خودم را شکوفا کنم . من هم بتدریج بزرگتر میشدم و خودم را بهتر میشناختم و بهمین دلیل با اشتیاق فراوان این راه را ادامه میدادم . مشکل اساسی که وجود داشت این بود که امکان تحصیل در مقاطع عالی در این رشته بعد از انقلاب در ایران وجود نداشت ضمن ذکر این نکته که تحصیل در این رشته در خارج از کشور دارای محدودیت سنی است .


    به زمان دیپلم گرفتن نزدیک شده بودم و میبایست برای ادامه تحصیل در دانشگاه و نرفتن به سربازی تصمیم میگرفتم که اتفاقا چون خورده علاقه ای به یکی از رشته های علوم پایه نیز داشتم با گذراندن آزمون سراسری ( به تعبیر من "قاتل آرزوها" ) وارد یکی از دانشگاههای دولتی شدم و بعد از پنج سال در مقطع کارشناسی فارغ التحصیل شدم که متاسفانه اصلا انتظارات و توقعی که در ذهن خود نسبت به تحصیل در دانشگاه داشتم بواسطه سطح کیفی و نوع نگرش اساتید محقق نشد و از سال دوم متوجه شدم که فقط در حال اتلاف وقت و سرمایه عمر هستم و هیچ راه گریزی هم نداشتم چون با گذاشتن پا به بیرون از دانشگاه میبایست بلافاصله به خدمت سربازی اعزام میشدم . در عین حال در تمام مدت این دوره از تحصیل در پی دنبال کردن علاقه هنری خودم هم بودم .


    تا اینکه بعد از پایان تحصیل در دانشگاه برای اخذ معافیت کفالت از نظام وظیفه اقدام کردم که موافقت شد و بعد از دو سال معافیت موقت ، سرانجام در سن 27 سالگی دارای کارت معافیت دائمی شدم و توانستم گذرنامه بگیرم ( 14 سالگی کجا - 27 سالگی کجا ! ) که اینجا هم دو سال زمان بسیار خوب برای تحصیل در آن رشته هنری در خارج از کشور را بخاطر موقت بودن معافیت از دست دادم و سن من بالاتر رفته بود و به حد انتهای سنی آن رشته رسیده بود . با این وجود چون یکی از دوستانم برای تحصیل در آکادمی هنر اوکراین به این کشور رفته بود از او کمک خواستم تا من هم بتوانم شانس خودم را در آنجا امتحان کنم که بعد از انجام کارهای لازم از جمله یادگیری زبان روسی به آنجا سفر کردم ولی با محیطی بسیار نامناسب روبرو شدم و حتی خود آکادمی هم وضعیتی بسیار اسفناک داشت و به هیچ عنوان نمیشد با اطمینان برای مثلا دست کم چهار سال برنامه ریزی کرد بطوریکه دانشجویان و هنرجویان اوکراینی هم مدام در تلاش بودند تا بتوانند از آن محیط خارج بشوند و به تحصیل در کشوری که وضعیت بهتری دارد ادامه بدهند .


    بهمین خاطر بعد از گذشت چهار ماه به ایران برگشتم و به افسردگی شدید دچار شدم تا اینکه بعد از چند ماه متوجه شدم که یکی دیگر از دوستانم برای تحصیل در همان رشته هنری به یکی ازکشورهای اروپایی رفته است . با او تماس گرفتم و به من گفت که شاخه ای از این رشته که مخصوص تربیت مدرس است دارای محدوده سنی بالاتری است و میتوانم این شانس را هم امتحان کنم . من هم دوباره دست به کار شدم و پس از یادگیری یک زبان دیگر ، حدود یک سال بعد به آن کشور اروپایی سفر کردم و در آن کشور با سماجت زیاد موفق شدم که فرصتی برای شرکت در امتحان ورودی بگیرم و پس از این مرحله بصورت موقت به یکی از اساتید سپرده شدم تا میزان استعداد و پیشرفت من را ارزیابی کند و او هم کاملا متوجه شده بود و میدید با وجود سن بالایم برای این رشته خیلی خوب پیشرفت میکنم و بهمین دلیل من را پذیرفتند ولی بعد از یک سال که متوجه شدم این استاد بخاطر مشکل بینایی قادر نیست من را بخوبی راهنمایی کند درخواست کردم که استادم را تعویض کنند ولی رییس دانشکده مخالفت میکرد و بالا بودن سن من را بهانه قرار داده بود .


    تا اینکه وقتی دیدم هزینه ای که پرداخت میکنم اصلا بازده مناسب را ندارد و سایر اساتید با اینکه من را شناخته بودند ولی چون زورشان به رییس دانشکده نمیرسید نمیتوانستند برای من کاری بکنند مجبور شدم بزرگترین آرزوی زندگیم را همانجا بگذارم و در سن 33 سالگی به ایران برگردم .
    از آن روز 10 سال میگذرد و تنها چیزی که برای من باقی مانده ، حسرت است و حسرت است و حسرت ...


    هر روز هزار بار این سوال در ذهن من نقش میبندد که مادرم بیست و هشت سال پیش چگونه اینقدر مطمئن بود که من در آینده چه خواهم شد و حتما زمینه لازم برای موفقیت و رسیدن به آرزوهایم در ایران وجود خواهد داشت که به این راحتی از آن فرصت طلایی زندگی من چشمپوشی کرد و من تا پایان عمر تاوان چیزی را باید بپردازم که خودم هیچ نقشی در آن نداشته ام ؟!


    نقل قول نوشته اصلی توسط Alfons نمایش پست ها
    بخاطر توجه شما سپاسگذارم ولی منظور اصلی من هم دقیقا وجود شرایط خاص در 28 سال پیش بود .

    مادرم کاملا مصمم به انجام این کار بود و تمام کارهای لازم حتی موارد جزئی را هم انجام داده بود ولی به یکباره و فقط بخاطر اینکه تحت تاثیر پدرم قرار گرفته بود ، یک تصمیم کاملا حسی و غیر منطقی گرفت .

    دلسوزی و حسرت امروز من بخاطر اینست که ایشون بزرگترین فرصت زندگی من رو بدون اینکه حتی سعی کند نظر کوچکی به حول و حوش آن بیاندازد ، براحتی از من سلب کرد و من امروز و هر روز که خواستم به آینده نگاه کنم ،

    به درب بسته ای برخوردم که 28 سال پیش بروی من بسته شده است . برای من فوق العاده دردناک است وقتی با چشمان خودم میبینم افرادی که در همان روزگار با اینکه فرصت شغلی و شانس مادر من را نداشتند ولی از کوچکترین

    فرصت چگونه بهره برداری کردند و فرزندانشان را نجات دادند .


    من به این یقین رسیده ام که مادرم کاملا حسی برخورد کرده ، کما اینکه در همان دوران هر وقت از ایشون دلیلش رو میپرسیدم ، با حالت غضبناکی به من دقیقا این جمله رو میگفت : " بابا جونت گفت "


    حتما تصدیق میکنید که مادرم با این حرف فقط این رو نشان میداد که خودش نمیتوانسته مانند یک انسان بالغ و عاقل درباره مساله به این مهمی تصمیم منطقی بگیرد ( با اینکه از پدرم هفت سال بزرگتر بود و از نظر شغلی هم جایگاه خیلی بالاتری در جامعه داشت ! )

    از نظر من مساله اصلی این بود که شاه کلید بدست مادرم داده شده بود و درب اصلی بروی من باز شده بود و مادرم هزار امکان متفاوت پیش روی خودش و من داشت ولی بدون حتی یک سعی کوچک ، همه را به یکباره به باد داد و هرگز تصور نمیکرد که همین مساله به

    پاشنه آشیل زندگی و آینده من تبدیل میشود .

    جالب است بدانید که حالا هر وقت از مادرم دلیلش رو میپرسم ، ایشون هیچ دلیل منطقی ارائه نمیدهد !

    نکته جالبتر اینکه در تمام این سالها هر فردی که به دلیلی خاص کنجکاو شده و در این مورد سوال کرده ، بعد از شنیدن داستان من ، همگی بدون استثنا

    جا خورده اند و حیرت کرده اند ( از تاجر فرش در بازار تا استاد دانشگاه ) . حتی یکبار یکی از اساتید که به من دوره پیشرفته زبان انگلیسی تدریس میکرد ، بقدری متعجب شده بود که به من

    میگفت : " من اصلا باور نمیکنم و باید یک روز بیام خانه شما و خودم شخصا از مادرت بپرسم که چرا همچین کاری با تو کرده ؟!! "

    لازم به ذکر است که خود این استاد ، بخاطر فرزندش تا جایی پیش رفته بود که نزدیک بوده به جرم جاسوسی بازداشت و محاکمه بشود ولی هر طور که بوده فرزندش رو نجات داده بود !


    پس میبینید که با وجود اینکه دربها رو بروی خودم بسته میدیدم ولی همیشه نگاه من به آینده بوده و نخواستم که روزگار رو فقط با غصه خوردن سپری کنم ولی اشتباه مادرم باعث شد که

    دسترسی من به آینده و آرزوهایم کاملا وابسته به قوانین این مملکت بشود که آن هم بزرگترین ضربه ای را که میتوانست به من زد . در صورتیکه 28 سال پیش ، تمام زندگی و آینده من از قوانین این مملکت کاملا مستقل شد و

    این امکان را داشتم که هزار راه دیگر را برای رسیدن به آرزوهایم انتخاب کنم .

    جالب اینجاست که همین قوانین حالا با تغییراتی که هر از چند گاهی در آن صورت میگیرد ، برای کسانی که یک هزارم زحمتی که من کشیده ام را نکشیده اند ، دربها را باز و راه را هموار کرده است !

    وگرنه من هم میتوانستم در سال دوم تحصیلم در دانشگاه ، همان رشته را به یک دانشگاه معتبر خارجی منتقل کنم و تا مقاطع خیلی بالاتر ادامه دهم ولی در آن زمان قوانین طور دیگری بود !


    در این روزگار ، اصلا حال خوبی ندارم و کاملا نا امید و نسبت به همه چیز بی انگیزه هستم و اظطراب من را فرا گرفته چون تمام مدت به این مساله فکر میکنم که چطور تا پایان عمر دوام بیاورم در حالی که ذهنم یکسره با این مساله درگیر است ؟!


    شما هم متاسفانه تنها حق من یعنی پرسش رو از من سلب میکنید و توصیه میکنید که نگاهم به آینده باشد !


    حالا دیگر کدام آینده ؟!!!

    نقل قول نوشته اصلی توسط Alfons نمایش پست ها
    خب من هم که سعی کردم زندگیم رو به نحو احسن تغییر بدم و یک راه آسان رو که خیلی مشکلتر شده بود چندین بار از مسیرهای متفاوت طی کردم ولی

    هر بار به همان درب بسته همیشگی رسیدم !!!

    اتفاقا همین که میخواستم ثابت کنم که من لیاقت وضعیت خیلی بهتری را داشته ام ، انگیزه ای بسیار قوی در من ایجاد کرده بود و هیچ مانعی را در سر راه خودم

    نمیپذیرفتم کما اینکه به این خاطر ، دو زبان نسبتا مشکل رو ( روسی و آلمانی ) بطور خیلی خوب فرا گرفتم بطوریکه در اوائل ورودم به هر یک از کشورهای مذکور ،

    هیچ کسی باور نمیکرد که من بتازگی وارد آن کشور شده ام .

    علاوه بر این ، از خیلی چیزهایی که همه در زندگی بدنبالشان هستند چشمپوشی کردم و تمام همت و سعی و تلاش خودم رو وقف خارج شدن از باتلاقی که در آن گرفتار شده بودم ، کردم .


    ولی با تمام این تلاشها ، همیشه با یک پاسخ مواجه میشدم و به من میگفتند که : " به ما چه که مملکت تو ، بجای 18 سالگی در 27 سالگی بهت گذرنامه داده . برو سرت رو بگذار بمیر ! "

    در صورتیکه من در اصل در سن 14 سالگی ، اجازه خروج قانونی داشتم . یعنی همونطور که قبلا گفتم ، در زمانی که هیچ تک پسری همچین امکانی را نداشت !


    " خواستن ، توانستن است " جمله زیباییست ولی میبینید که من هم خواستم و خواستم و خواستم ولی ... !
    سلام

    عزیز متاسفم از آنچه که خواندم ولی شما تو سن 44 سالگی نشسته اید و فکر میکنید که اگر چنین بود, چنان میشد!!!!؟؟


    نه گلم این که یک صحبت علمی و عقلی نیست!!!!؟؟ اگر رفته بودید و مادر از پدر جدا میشدن و شما در آن سن و سال بچه طلاق میشدید چه؟

    اگر در امریکا به هر دلیل ناقص میشدید چه؟

    اگر اصلا شما رو در امریکا مناسب آن رشته مورد نظرتان نمیدانستند چه؟

    اگر معافیت شامل حالتون نمیشد و به خدمت میرفتید چه؟

    اگر و نگر و اگر!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟

    کوتاه سخن :


    از نگارشتان و محتوای گفتارتان میشه گفت عزیز شما به افسردگی مبتلا هستین و دارای حرمت و عزت نفس پایین و هم چنین طلبکار و خشمگین و عصبانی و ناراحت!!!

    ولی بدانید دنیا را اصلا به میل ما نساختن, و پر از ظلم و زوره و خشونت و زندگی کردن در هیچ جا آسان نیست!

    خواستن اصلا توانستن نیست و این جمله کاملا دروغ و فریبه !!! خواستن فقط و فقط وقتی توانستن است که شرایط حضور آن خواسته را با رنج و مشقت لازم آفرید

    نه عزیز تلاش لازم را نداشته اید, که البته با توجه به شرایط رو حیتان میشه فهمیدش و متوجه این امر بود

    لطفا قبل از اینکه درگیر بحران میانسالی نشده اید حتما به یکی از همکاران مشاور خوب(آقا) ما در شهر خودتان رجوع کنید جهت مشاوره و دارو

    گذشته در گذشته پس به آینده که بین 40 تا 50 سال در پیش رو دارید بیاندیشید و رشد کنید و شکوفایی ایجاد کنید البته با کمک همکاران ما

    موفق باشید

    سپاس

    دکتر
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  11. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30483
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط miss eli vrn نمایش پست ها
    دوست عزیز درسته قبول دارم به در بسته خوردید ولی آیا همه ی در ها بسته است؟
    این راه نشد یه راه دیگه
    این خیلی عالیه که تونستید دو تا زبان رو به صورت کامل یادبگیرید مطمئنا هنوزم خیلی مسائل دیگه وجود داره که شما میتونید حل اش کنید
    مگر فقط استعداد و علاقه ی شما فقط داخل اون هنر بوده !؟؟یعنی شما علاقه و استعداد دیگه ایی ندارید که بشه با توجه به شرایط فعلیتون پرورشش بدید ؟!!
    بازم اگر بخوایید میتونید از زندگیتون لذت ببرید فقط کافیه داشته هاتون رو بهتر ببینید و ازشون به نحو احسن استفاده کنید
    سپاسگذار اظهار لطف شما نسبت به خودم هستم .

    باور کنید که من چندین راه رو رفتم و اینطور نبود که فقط یک راه رو امتحان کرده باشم .

    مساله بعدی اینست که علاقه و استعداد من در آن رشته هنری شکوفا شده بود و اکثر افرادی که بواسطه این رشته هنری با من در ارتباط بودند هم این رو اذعان داشتند .

    حالا در این سن ، انتظار نداشته باشید که بگردم و ببینم که در رشته دیگری استعداد دارم یا خیر و بعد نقطه سر خط !

    تازه با سیستم آموزشی فجیع این مملکت (بخصوص در رشته های هنری) چون من وارد این سیستم شده بودم و تمام جزئیاتش رو از نزدیک دیده بودم ( هم آکادمیک و هم آموزش آزاد )

    مثل این میماند که شما غذایی بسیار لذیذ و در عین حال پر خاصیت رو دوست داشته باشید و حتی مقداری از آن را میل کرده باشید ولی به دلیلی دستتان دیگر به آن نرسد و بعد یک نفر

    به شما توصیه کند که مثلا نان و سیب زمینی هم غذای بسیار لذیذی است و شما باید آن را بخورید ولی وقتی میدانید که این غذا را باید فقط برای این بخورید که از گرسنگی نمیرید ، دیگر هیچ

    لذتی بمانند غذای پیشین برای شما نخواهد داشت .

    یک مورد دیگر رو هم عرض میکنم که ببینید من فقط یک راه رو نرفتم :

    همونطور که قبلا گفتم به یکی از رشته های علوم پایه هم علاقه مند بودم و در کشور اروپایی دومی که رفته بودم ، این امکان برای ادامه تحصیل در آن رشته وجود داشت ولی

    قانون اخذ پذیرش برای دانشجویان خارجی در کشورهای آلمانی زبان ( آلمان - اتریش - سوییس ) به این صورت است که فرد باید در کشور خودش در همان رشته و همان مقطع تحصیلی ،

    گواهی معتبر اشتغال به تحصیل داشته باشد .

    جالب اینست که من زمانی که در ایران مشغول به تحصیل در دانشگاه بودم ، گذرنامه نداشتم و زمانی هم که در آن کشور بودم با وجود داشتن گذرنامه ، گواهی اشتغال به تحصیل ایرانی نداشتم .

    منظورم این بود که اینجا هم میبینید که من باز قربانی قوانین مذخرف مملکت خودمان شدم !

    پیش خودتون تجسم کنید چقدر دردناک است که در حیاط یا راهروهای یک دانشگاه معروف و معتبر خارجی قدم میزنید و هوای فضای آکادمیکی رو که سالها در آرزویش بودید تنفس میکنید ولی

    هیچ کاری نمیتونید بکنید و دستتون به هیچ جایی نمیرسد !!!
    ویرایش توسط Alfons : 08-25-2016 در ساعت 06:22 PM

  12. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29873
    نوشته ها
    279
    تشکـر
    178
    تشکر شده 171 بار در 110 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    بنظرم رها کن خوودت اسیر فکر کردی بعضی وقتا اتفاقایی میفته که زندگی ادم تباه میکنه ..........برای من هم همینطور شده سعی کن خودتو به ارامش برسوونی بنده ها رو ول کن برو با خدا حرف بزن تنها کسی که اروومت میکنه توکل کن

  13. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30483
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط شهرام2014 نمایش پست ها

    نه گلم این که یک صحبت علمی و عقلی نیست!!!!؟؟ اگر رفته بودید و مادر از پدر جدا میشدن و شما در آن سن و سال بچه طلاق میشدید چه؟

    اگر در امریکا به هر دلیل ناقص میشدید چه؟

    اگر اصلا شما رو در امریکا مناسب آن رشته مورد نظرتان نمیدانستند چه؟

    اگر معافیت شامل حالتون نمیشد و به خدمت میرفتید چه؟

    اگر و نگر و اگر!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟


    خواستن اصلا توانستن نیست و این جمله کاملا دروغ و فریبه !!! خواستن فقط و فقط وقتی توانستن است که شرایط حضور آن خواسته را با رنج و مشقت لازم آفرید

    نه عزیز تلاش لازم را نداشته اید, که البته با توجه به شرایط رو حیتان میشه فهمیدش و متوجه این امر بود

    لطفا قبل از اینکه درگیر بحران میانسالی نشده اید حتما به یکی از همکاران مشاور خوب(آقا) ما در شهر خودتان رجوع کنید جهت مشاوره و دارو

    گذشته در گذشته پس به آینده که بین 40 تا 50 سال در پیش رو دارید بیاندیشید و رشد کنید و شکوفایی ایجاد کنید البته با کمک همکاران ما
    من در حال حاضر 42 سال تمام دارم و وارد 43 سالگی شده ام .

    شما چرا اینقدر منفی نگر هستید ؟!!

    اگر قرار بود به این اگر های شما فکر کنم که اصلا دیگر پایم رو حتی از خانه هم نبایست بیرون میگذاشتم !

    چرا به برعکس این سوالها فکر نمیکنید ؟!

    مادرم هیچ احتیاجی نداشت که مثلا از پدرم جدا شود و بعنوان یکی از هزار راهی که داشت ، مثلا میتوانست من را به

    یکی از چندین اقوامش که در آنجا زندگی میکردند و همگی اوضاع خوبی داشتند ، بسپارد و موضوع اصلی اینست که مادرم در

    برابر پدرم اصلا سیاست لازم را نداشت و بخاطر مسائلی که بدلیل طولانی شدن نخواستم توضیح بدم ، مادرم بخوبی میتوانست

    برای آینده من تصمیم گیری کند بدون اینکه این ماجرا به طلاق بیانجامد .

    پدرم بواسطه گذشته ای که در زمان اعزام به خدمت سربازی و نحوه ترک خانه داشته ، به نوعی پشت خود را خالی و خود را تنها میدیده و بهمین دلیل خیلی اصرار داشته که با مادر من که در آن زمان در خارج از کشور ،

    همزمان تحصیل و کار میکرده ازدواج کند و بعد از مدتها اصرار پدرم و امتناع مادرم ، بطور ناگهانی مادرم به ایران آمده و با پدرم ازدواج کرده است و بخاطر مسائل گفته شده ، پدرم به هیچ وجه حاضر نبود که من و مادرم را از دست بدهد و

    همیشه با هر ترفندی که میتوانست ما را پیش خودش نگاه میداشت و نمیخواست که ما از کنارش تکان بخوریم !

    در همه این سالها ، هر وقت که مساله ای پیش میامد ، مادرم میگفت : " من تنها دانشجوی خارجی بودم که اجازه کار هم داشتم و موقعیت به آن خوبی رو رها کردم و با این مرد ازدواج کردم ! "


    منظورم از بیان این مورد این بود که پس مادرم میتوانست با سیاست درست و بجا ، برای زندگی و آینده من بدرستی تصمیم بگیرد و همیشه در مقابل پدرم دست بالا را بگیرد .


    همانطور که عرض کردم ، هم در ایران و هم در خارج از کشور همیشه من را بعنوان استعداد درخشان در این رشته هنری ارزیابی کردند . پس خیلی بعید بنظر میرسد که در آن روزگار ، من را برای

    آن رشته مناسب نمیدانستند ! آن هم در کشوری که امکانات لازم و مناسب برای شکوفا شدن استعدادها ، بدرستی و به وفور وجود دارد یا حداقل اینکه در مسیر درستی قرار میگرفتم و حتی اگر در زمینه

    دیگری دارای استعداد شناخته میشدم ، بدرستی راهنمایی و هدایت میشدم و به سرانجامی درست و هنجار میرسیدم و قربانی یک مشت قانون بی پایه و اساس نمیشدم .

    از نظر معافیت سربازی هم برای من هیچ تفاوتی نکرد چون همان مدت دو سال خدمت سربازی از من گرفته شد تا اینکه ابتدا کارت معافیت موقت و سپس دائم بگیرم .


    پس میبینید که این اگرها بیخودی نیستند و برای همه آنها جوابی وجود دارد !

    در ضمن ، من تمام توانم را بکار گرفتم تا بقول شما شرایط حضور خواسته ام را فراهم کنم و اتفاقا با رنج و مشقت زیاد هم بوده است .

    شما بر چه اساسی میفرمایید که من تلاش لازم را نداشته ام ؟!!

    آیا غیر از اینست که بر روی خیلی از خواسته هایم چشم پوشیدم و فقط متمرکز رسیدن به هدف اصلی بودم و با سماجت توانستم خودم رو به اونها

    بشناسانم و نتیجه اش این شد که در کارنامه هایم نمره کمتر از 18 وجود نداشت و تعدادی از اساتید هم بصورت علنی میگفتند که ما اصلا فکر نمیکردیم که تو با اینکه برای

    این رشته سن بالایی داری ولی به این خوبی درک هنری داری و پیشرفت میکنی . حتی یکی دو تا از آنها با اینکه هیچ وظیفه ای نسبت به من نداشتند ولی برای من وقت

    میگذاشتند و با من کار میکردند چون میدیدند که استادی که برای من معین شده نمیتواند من را بخوبی راهنمایی کند و سرعت پیشرفت من خیلی آهسته شده بود و همین مساله خیلی من رو آزار میداد .


    از پارسال تا حالا با چند مشاور روانشناس صحبت کرده ام ولی متاسفانه یا خواستند از من بعنوان موش آزمایشگاهی استفاده کنند یا مثلا مطالعه کتابی رو به من توصیه کردند که با کمی مطالعه آن متوجه شدم ،

    شخصیتی که در آن کتاب مورد تجزیه و تحلیل قرار میگیرد با من از زمین تا آسمان تفاوت دارد . در آخرین موردی که مشاوره کردم ، دکتر روانشناس مشاور به من گفت که تنها راهی که داریم اینست که بدنبال یک

    آلترناتیو بگردیم . البته من انگیزه ای برای ادامه دادن به آن مشاوره ندارم چون میدانم که منظورشان از آلترناتیو ، همان نان و سیب زمینی بوده است .
    ویرایش توسط Alfons : 08-25-2016 در ساعت 09:41 PM

  14. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16374
    نوشته ها
    164
    تشکـر
    23
    تشکر شده 101 بار در 69 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    زندگی غمگینی دارید
    کاملا قابل درکه
    و حالا خود شما با تمام وجود در جبهه ی دشمن (مشکلات) علیه مادرتون قرار گرفتید و متاسفانه باید به شما بگم که این کار نه تنها کمکی به شما نمی کنه بلکه فقط باعث میشه فرصت های بیشتری رو از دست بدین و این 28 سال حسرت بشه 38 و 48 و 58 و ......
    اینو بدونین که اکثر آدما توی زندگیشون یه همچین دلخوری هایی از پدر یا مادرشون دارن که چرا اونطوری کرد؟ یا چرا اونطوری نکرد؟ مثلا اگه بابام اون زمینو نفروخته بود الان ایکس میلیارد تومن قیمت داشت یا اگه فلان سال که قیمت زمین فلان قدر بود اون زمین لعنتی رو فروخته بود الان میلیاردر بودیم در حالیه الان مفتم نمیخرن یا مادرم ... پدرم ...
    میبینید که همه چیز نسبیه! اون پدر بیجاره مگه علم غیب داشته که بتونه بهترین تصمیمو بگیره؟ اون پدر فقط تمام تلاششو کرده و به نظر خودش بهترین تصمیمو گرفته
    الان در مورد مادر شما هم همینطوره، مادر شما قطعا صلاح شما رو میخواسته و میخواد و به نظر خودش در اون تاریخ بهترین تصمیم رو گرفته
    شما چه میدونین؟ شاید مثلا اون موقع اون مادر هم به عنوان یک انسان(دارای احساسات و عواطف و ... ) تحت فشار همه جانبه ی خیلی زیادی بوده که روی تصمیم گیریش تاثیر منفی گذاشته؟
    اثلا کدوم آدمیه که همه ی تصمیم هاش درست و عالی و طلایی باشه؟ همه یه حاهایی تصمیماتی میگیرن که بعدها معلوم میشه اشتباه کردن
    اصلا همین خود شما
    دارین میگین 5 سال رو صرف تحصیل رشته ای کردی که اصلا علاقه ای نداشتی؟ در حالیکه می تونستی به جای این کار همون 17-18 سالگی بری سربازی و 2 سال بعدش در 20 سالگی برای خودت بری توی نقطه ی دنیا که دلت میخواست موسیقی بخونی! اما این کارو نکردی و هی خواستی از سربازی فرار کنی و 5 سال درس خوندنتو کش دادی بعدش رفتی سربازی و معافی گرفتی و 2 سال رو اونجا کش دادی تا اینکه وقتو از دست دادی. درسته؟ حالا میتونی انگشت اتهامو به سمت خودت بگیری بگی تقصیر توئه که با تصمیم اشتباهت زندگی منو تبااااااااه کردی و حسرت چندین ساله و ... آیا می تونی به خودت بگی تو به فکر آینده من نبودی؟ مگه کسی بیشتر از خودت به آینده تو اهمیت میده؟ در حالیکه همین "خود تو" یکی از کسایی بودی که با تصمیم اشتباه مانع اون هدفت شدی.
    مادرتم همینطور. اونم با اینکه با تمام وجود خواهان موفقیت تویی که یه دونه فرزندش هستی بوده اما اون لحظه تصمیمی گرفته که حالا فکر می کنی اشتباهه.
    به نظر من دیگه دست از سرزنش مادر و پدر و زمین و زمان بردار و بشین با خودت فکر کن که "اکنون" چه کاری می تونی بکنی و آینده ی خودتو متحول کنی؟
    موفق باشید
    امضای ایشان
    ... من ندیدم بیدی
    سایه اش را بفروشد به زمین
    رایگان می بخشد
    نارون، شاخه ی خود را به کلاغ ...

  15. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2015
    شماره عضویت
    23774
    نوشته ها
    106
    تشکـر
    55
    تشکر شده 78 بار در 61 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    ابن سینا میگه
    تابدانجا رسید دانش من که بدانم همی نادانم

    Sent from my SM-G900H using Tapatalk

  16. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2015
    شماره عضویت
    23774
    نوشته ها
    106
    تشکـر
    55
    تشکر شده 78 بار در 61 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط Mahdipoop نمایش پست ها
    ابن سینا میگه
    تابدانجا رسید دانش من که بدانم همی نادانم

    Sent from my SM-G900H using Tapatalk
    اشتباهی ارسال کردم
    معذزت

  17. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30483
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط yalda_arezou نمایش پست ها

    میبینید که همه چیز نسبیه! اون پدر بیجاره مگه علم غیب داشته که بتونه بهترین تصمیمو بگیره؟ اون پدر فقط تمام تلاششو کرده و به نظر خودش بهترین تصمیمو گرفته
    الان در مورد مادر شما هم همینطوره، مادر شما قطعا صلاح شما رو میخواسته و میخواد و به نظر خودش در اون تاریخ بهترین تصمیم رو گرفته
    شما چه میدونین؟ شاید مثلا اون موقع اون مادر هم به عنوان یک انسان(دارای احساسات و عواطف و ... ) تحت فشار همه جانبه ی خیلی زیادی بوده که روی تصمیم گیریش تاثیر منفی گذاشته؟

    دارین میگین 5 سال رو صرف تحصیل رشته ای کردی که اصلا علاقه ای نداشتی؟ در حالیکه می تونستی به جای این کار همون 17-18 سالگی بری سربازی و 2 سال بعدش در 20 سالگی برای خودت بری توی نقطه ی دنیا که دلت میخواست موسیقی بخونی! اما این کارو نکردی و هی خواستی از سربازی فرار کنی و 5 سال درس خوندنتو کش دادی بعدش رفتی سربازی و معافی گرفتی و 2 سال رو اونجا کش دادی تا اینکه وقتو از دست دادی. درسته؟ حالا میتونی انگشت اتهامو به سمت خودت بگیری بگی تقصیر توئه که با تصمیم اشتباهت زندگی منو تبااااااااه کردی و حسرت چندین ساله و ... آیا می تونی به خودت بگی تو به فکر آینده من نبودی؟ مگه کسی بیشتر از خودت به آینده تو اهمیت میده؟ در حالیکه همین "خود تو" یکی از کسایی بودی که با تصمیم اشتباه مانع اون هدفت شدی.
    مادرتم همینطور. اونم با اینکه با تمام وجود خواهان موفقیت تویی که یه دونه فرزندش هستی بوده اما اون لحظه تصمیمی گرفته که حالا فکر می کنی اشتباهه.
    به نظر من دیگه دست از سرزنش مادر و پدر و زمین و زمان بردار و بشین با خودت فکر کن که "اکنون" چه کاری می تونی بکنی و آینده ی خودتو متحول کنی؟
    موفق باشید
    پدر من هیچ تصمیمی نگرفت و فقط چون از تنها ماندن هراس داشت ، همیشه میخواست که ما از کنارش تکان نخوریم و بهمین دلیل حداکثر تلاشش را میکرد که در خانه محیطی بسیار امن برای ما ایجاد کند و همیشه با حرفها و رفتارش

    این حالت را به ما القا میکرد که شما در زیر این سقف و فقط در کنار من ایمن خواهید بود و بدون من ، بدترین اتفاقات برای شما خواهد افتاد و دیگر روی آسایش را نخواهید دید و بدبخت و بیچاره میشوید . برای من هم ، همین حرفها را میگفت و

    همیشه از یک استراتژی خاص استفاده میکرد ( ایجاد ترس و وحشت کاذب ) بطوریکه از بچگی تا مدتها من نسبت به انجام دادن کارهای خیلی ساده هم ترس داشتم و کلا اعتماد به نفس را در من تخریب کرده بود ، صرفا برای اینکه ما همیشه فکر کنیم فقط

    در کنار او ایمن خواهیم بود ولی نمیدانست که من همیشه کنج خانه نخواهم ماند و بالاخره یک روز میرسد که با دنیای اطرافم بیشتر آشنا میشوم و او مانند ورزشکاری میشود که فقط یک فن را بخوبی اجرا میکند و بالاخره دستش رو میشود .


    شما احتمالا در دهه 60 نبوده اید یا خیلی کوچک بوده اید و از حال و اوضاع سالهای 66 و 67 اطلاعی ندارید . در آن زمان ، مملکت اصلا وضع خوبی نداشت و بخاطر جنگ هیچ چیزی ثبات نداشت و این مساله باعث میشد که اکثر خانواده هایی که

    فرزندانشان در سنی بودند که بایست برای آینده خود تصمیم میگرفتند و اساسی برنامه ریزی میکردند ، یا همگی به خارج از کشور مهاجرت میکردند یا فرزندشان را با هزار مشکل و بدبختی و به هر طریق ممکن حتی قاچاقی و شدیدا مخاطره آمیز ، به خارج از ایران میفرستادند .

    من در چنین روزگاری ، اجازه خروج قانونی داشتم و مادرم همه کارهای لازم رو انجام داده بود و از هیچ طرفی تحت هیچ فشاری هم نبود و اکثر اقوام مادرم هم در خارج از ایران بسر میبردند و همگی دارای وضعیت خوب مالی و همچنین موقعیت خوب شغلی و اجتماعی از

    قبیل مدیر یک شرکت کامپیوتری معروف اروپایی و رییس یکی از بخشهای یک بیمارستان معروف در آمریکا و وکیل و ... بودند .

    منظورم اینست که مادرم در اطراف خود همچین افرادی را میدید و با این وجود باز هم نتوانست بدرستی تشخیص دهد که اگر واقعا صلاح من را میخواست ، زمان حیاتی برای نجات من و آینده ام فرا رسیده و هر دقیقه که میگذرد بسیار حیاتی است .

    بنابراین به نظر من اصلا نمیتوان آن را " تصمیم یا انتخاب " نامید چون هیچ مبنای منطقی نداشته و همونطور که قبلا هم گفتم ، مادرم تا حالا هیچ پاسخ منطقی به پرسشهای من ارائه نداده است .

    مگر میشود که ببینید مثلا مردم در حال فریاد زدن و فرار هستند و مثلا از سیل یا آتش سوزی فرار میکنند و خودشان و فرزندانشان را میخواهند نجات دهند ، بعد شما فکر میکنید که این سیل یا آتش به شما صدمه ای نخواهد زد و هیچ کاری برای

    خودتون و فرزندتون نکنید (علیرغم اینکه بهترین امکان رو برای نجات خود و فرزندتون دارید ! ) و اتفاقا سیل بیاد و فرزندتون رو با خودش ببرد و به پرتگاهی بیاندازد و این فرزند بیچاره ، چندین سال تلاش کند تا خود را از آن پرتگاه نجات دهد ولی بدون هیچ فایده ای !

    حالا آیا میتوان گفت که شما در آن زمان ، صلاح فرزندتون رو میخواستید و بهترین تصمیم رو گرفتید ؟!!


    در مورد تحصیلم در دانشگاه در ایران هم باید عرض کنم که من به رشته تحصیلی خودم بسیار علاقه مند بودم و وقتی با محیطی مواجه شدم که در آن استاد هیچ توجهی به تلاش دانشجو نمیکند و صرفا فقط به کارش بعنوان یک شغل نگاه میکند که باید

    مطالبی را طوطی وار به دانشجو بخوراند و در پایان ماه حقوقش را دریافت کند ، از آن محیط منزجر و متنفر شدم ( نه از رشته تحصیلی ) و هیچ راه گریزی هم نداشتم .


    مساله بسیار مهم دیگر اینکه ، گویا شما با جو حاکم در خانه ای که تک فرزند در آن وجود دارد آشنا نیستید . من از بچه های درسخوان بودم و همیشه مورد تحسین افراد فامیل و اقوام قرار میگرفتم .

    آیا میتونید پیش خودتون تصور کنید که چنین بچه ای یکدفعه بیاد و بگوید که من میخواهم به سربازی بروم ؟!!

    اول از همه ، مادرم دق میکرد و خدا میداند که بر سر پدرم و بقیه چه میامد !

    ضمن اینکه من را بشدت از سربازی ترسانده بودند و از آن برای من یک غول بزرگ درست کرده بودند بطوریکه من همیشه فکر میکردم سربازی یعنی تمام شدن جان !

    من به سربازی نرفتم و معافیت کفالت گرفتم و به این صورت بود که ابتدا بمدت 2 سال معافیت موقت دادند که هر سال میبایست همراه پدرم میرفتم و تمدید میشد و بعد از

    2 سال کارت معافیت دائم به من دادند و من این دو سال را کش ندادم بلکه انتظار برای بدست آوردن کارت معافیت دائم ، این دو سال را از من گرفت .


    شما چه پیشنهادی دارید تا من آینده خودم رو متحول کنم ؟!

    آیا اصولا در این مملکت این امکان وجود دارد که فردی با شرایط من بتواند برای آینده خود فکر کند و آن را متحول سازد ؟!!
    ویرایش توسط Alfons : 08-26-2016 در ساعت 02:26 AM

  18. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16374
    نوشته ها
    164
    تشکـر
    23
    تشکر شده 101 بار در 69 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    "اون پدر بیجاره مگه علم غیب داشته که بتونه بهترین تصمیمو بگیره؟ اون پدر فقط تمام تلاششو کرده و به نظر خودش بهترین تصمیمو گرفته"
    این پدر که گفتم پدر شما نبود منظورم، اون پدری رو گفتم که توی مثالی که زدم زمینی رو فروخته یا نفروخته بود
    ببینید نمیشه قضاوت کرد که "مادر من تحت هیچ فشاری نبوده و خواسته عمدی منو بندازه تو آتشسوزی یا پرتگاه" چون داری میگی یه دونه بچه بودی و برای پدر مادرت مهم بودی و هستی پس مطططططططمئن باش حتما دلایل حسی یا منطقی قوی داشتن که اون زمان فکر کردن اون تصمیم درسته. مثلا به این فکر کن که مادرت پیش خودش گفته من الان این نوجوان 14 ساله رو با خودم تنها ببرمش یه کشور دیگه بدون اینکه پدر بالای سرش باشه شاید به دام هیپی ها بیافته شاید معتاد بشه شاید .... درد کنید که نوجوانی سن بسیااااااااااااار خطرناکیه و پدر و مادر میترسن ، شاید مادرت می ترسیده که بعدها تو محکومش کنی چرا منو از پدرم جدا کردی؟ چرا نذاشتی سایه پدر بالا سرم باشه؟
    اصلا بیا این سناریو رو در نظر بگیریم که تورو مادرت می برد آمریکا اونجا میرفتی توی دبیرستان از قضا با یه عده نوجوانان شر دوست می شدی و الکلی میشدی و چند بار به جرم چاقوکشی و مصرف مواد مخدر دستگیرت می کردن و ... و در همون زمان پدرت در ایران پیشرفت های اقتصادی قابل توجهی می کرد و به شدت مایه دار میشد و در همون زمان جنگ ایران و عراق به صورتی تموم میشد که ایران گلستون میشد و همه موسیقیدانای بزرگ جمع میشدن توی ایران و بهشت آهنگسازان میشد(همه ی اینا که میگم فرض هستش پس لطفا سعی نکنید توچیه کنید و این فرضیات رو رد کنید... فقط دارم میگم فررررررررررض کنید شرایط به این صورت میشد) اونوقت چی؟ در اون صورت شمای 42 ساله که الان تنها و غمگین در آمریکا بودید نمیرفتین همون مادر رو بازخواست کنین که تو "چرا" چررررررررررررررررررا منو از ایران آوردی؟ چرااااااااااااا منو از پدرم جدا کردی؟؟؟؟؟// چراااااااااااااااا جلوی پیشرفت منو گرفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میخوام بگم که مادرت علم غیب نداشته که بدونه حتما شرایط همینطوری میشه که بهترین تصمیمو بگیره. اون حتتتتتتتما صلاح تورو میخواسته و اون لحظه فکر کرده که این بهترین تصمیمه
    ببین تو چه راحت خودتو میبخشی و در مورد اهمالی که کردی و 5 سال الکی تلف کردی بهانه میاری که استاد خوب نبود و تک بچه بودم و جو خانواده فلان بودی و بیسار بود؟ خب شاید مادرتم اون موقع جو بین خودشو پدرت حوری بود که نمیتونست واقعا نتونست بره
    ببین سرزنش کردن مادرت تو رو به جایی نمیرسونه
    چیزی به تو نمیده
    تو میتونی تا ابد بشینی هی حسرت بخوری بگی مادر من اشتباه کرد منو تباه کرد
    اما به جایی نمیرسی اینطوری
    میدونم
    خیلی سخته
    خیلیییییییی سخته
    اما مادرتو ببخش
    اونو ببخش و خودتو از زیر بار این حسرت 28 ساله نجات بده
    اون مادر الان سنی ازش گذشته و همه ی پدرمادرا آرزوشون دیدن خوشبختی و موفقیت فرزندشونه اما میدونی هربار که تو میری پیش مادرت اونو محکومش می کنی اون چقدر از درون میشکنه/؟ مطمئن باش هرچقدر که تو محکومش می کنی و متهمش می کنی اون هززززززززار برابر بیشتر خودشو محکوم میکنه و غصه میخوره شاید به روی خودش نیاره اما مطمئن باش از ناراحتی تو غمگینه
    به جای اینکه با حسرت و غم و ناکامیِ خودت اونو شکنجه بدی برو با موفقیت خودت شادش کن
    هم زندگی خودتو بساز و شاد باش هم اونایی رو که دوستت دارن شاد کن
    اون مادر سنی ازش گذشته مطمئنم توام خیلی دوستش داری و دوس داری شادش کنی
    این درست نیست که تو با غمگین و ناموفق نگه داشتن خودت اونو مجازات کنی
    با بدبخت نگه داشتن خودت بهش سرکوب بزنی که ببین ببین بخاطر تصمیم اشتباه توئه که من امروز بدبخت و ناامیدم
    این درست نیست
    چون زندگی خودتو و این فرصت محدود عمر رو از دست میدی و همشو صرف شکنجه دادن و مجازات کردن مادرت می کنی یعنی کسی که خیلی دوستت داره و توام دوستش داری
    پس بیا یک بار تصمیم بگیر که خودتو از زمین بکنی
    """""""خودت"""""""" سرنوشت خودتو در دست بگیری و خودتو شاد و موفق کنی
    و با این کار هم خودت زندگی خوبی داشته باشی هم اونایی که دوستت دارن از دیدن موفقیت تو شاد بشن
    امضای ایشان
    ... من ندیدم بیدی
    سایه اش را بفروشد به زمین
    رایگان می بخشد
    نارون، شاخه ی خود را به کلاغ ...

  19. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30483
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط yalda_arezou نمایش پست ها

    ببینید نمیشه قضاوت کرد که "مادر من تحت هیچ فشاری نبوده و خواسته عمدی منو بندازه تو آتشسوزی یا پرتگاه" چون داری میگی یه دونه بچه بودی و برای پدر مادرت مهم بودی و هستی پس مطططططططمئن باش حتما دلایل حسی یا منطقی قوی داشتن که اون زمان فکر کردن اون تصمیم درسته.

    میخوام بگم که مادرت علم غیب نداشته که بدونه حتما شرایط همینطوری میشه که بهترین تصمیمو بگیره. اون حتتتتتتتما صلاح تورو میخواسته و اون لحظه فکر کرده که این بهترین تصمیمه

    ببین تو چه راحت خودتو میبخشی و در مورد اهمالی که کردی و 5 سال الکی تلف کردی بهانه میاری که استاد خوب نبود و تک بچه بودم و جو خانواده فلان بودی و بیسار بود؟ خب شاید مادرتم اون موقع جو بین خودشو پدرت حوری بود که نمیتونست واقعا نتونست بره

    هم زندگی خودتو بساز و شاد باش هم اونایی رو که دوستت دارن شاد کن
    اون مادر سنی ازش گذشته مطمئنم توام خیلی دوستش داری و دوس داری شادش کنی
    با بدبخت نگه داشتن خودت بهش سرکوب بزنی که ببین ببین بخاطر تصمیم اشتباه توئه که من امروز بدبخت و ناامیدم

    پس بیا یک بار تصمیم بگیر که خودتو از زمین بکنی
    """""""خودت"""""""" سرنوشت خودتو در دست بگیری و خودتو شاد و موفق کنی
    و با این کار هم خودت زندگی خوبی داشته باشی هم اونایی که دوستت دارن از دیدن موفقیت تو شاد بشن
    بسیار بسیار سپاسگذارم که نوشته های من رو دنبال میکنید و به درد دل من گوش میکنید .

    در مورد تصمیم مادرم باید عرض کنم که فرمایش شما در صورتی درست بود که مثلا تمام آن امکانات منحصر به فرد و ممتاز که در اختیار او بود ، بصورت کاملا تصادفی در اختیار او قرار گرفته بود ( نه به میل خودش ! )

    ایشون از ابتدا کاملا آگاهانه میدانست که چکار میخواهد بکند و بهمین دلیل تمام کارهای لازم را با جزئیات انجام داده بود و تمام مدارک لازم رو فراهم کرده بود ( کاملا عالمانه و آگاهانه ) .

    پس میتونسته راجع به مسائلی که شما گفتید هم فکر کرده باشد . با این وجود ، تصمیم قطعی برای انجام این کار داشت !

    ضمن اینکه مادر من ، فرد چشم و گوش بسته ای نبود و خودش تجربه زندگی در خارج از کشور را داشت و قبل از انقلاب ، موقعیت شغلی بسیار خوبی در ایران داشت و بمدت 10 سال با آمریکاییها کار کرده بود .

    اکثر اقوامش هم در خارج از کشور با موقعیتهای خوب اجتماعی و کاملا سالم زندگی میکردند .

    منظورم اینست که حتما همه این موارد در تصمیمی که برای مهاجرت گرفته بود ، قطعا تاثیر داشته و بطور تصادفی نبوده است که بعد بطور ناگهانی در آخرین لحظه ، همه چیز را به باد دهد .

    حتی روزی که ما موفق به اخذ روادید شدیم ، با پدرم که زودتر از ما به ایران برگشته بود ، تماس تلفنی برقرار کرد و این خبر را به او داد و گفت : " دارم میام ایران که همه چیز رو بفروشم و پسرم رو با خودم ببرم چون فقط یک ماه فرصت داریم "

    پس میبینید که ایشون از ابتدا مصمم بوده و نمیتوان گفت که بعدا از چیزی ترسیده یا مثلا احساسی عمل کرده یا مثلا صلاح من رو میخواسته که بطور ناگهانی ( به فاصله کمتر از یک ماه ) منصرف شده !


    البته این رو هم باید عرض کنم که پدرم ( همونطور که قبلا توضیح دادم ) چون شدیدا از تنها شدن هراس داشت ، از لحظه شنیدن این خبر حالش کاملا دگرگون شده بود و زندگی خود را تمام شده میدانست و

    در برابر مادرم رفتاری را پیش گرفت که بتواند حس دلسوزی او را تهییج کند .

    حتی اگر اینطور هم بوده باشد ، مادرم میتوانست در آن زمان هزار راه موقت را انتخاب کند تا به این ترتیب ، فرصت طلایی زندگی من حداقل از دست نرود و بعد برای پدرم هم فکری میکرد .

    چنانچه شما هم میفرمایید که برای پدر و مادرم مهم بودم و مادرم صلاح من رو میخواسته و علم غیب نداشته که بداند که شرایط اینطوری میشود . پس دقیقا بهمین دلیل نبایست به این راحتی از آن فرصت طلایی چشمپوشی میکرد !

    مهم آن فرصت بود که نبایست از دست میرفت و برای باقی مسائل میشد بعدا هم فکر کرد و چاره ای اندیشید .

    مادر من هنگام تصمیم گیری بجای اینکه همه جوانب را بدرستی بررسی کند و تصمیم عاقلانه و منطقی و غیر حسی بگیرد ، بسیاری فواید بلند مدت را فدای یکسری مشکلات انگشت شمار کوتاه مدت و گذرا کرده است .


    مساله مهم دیگر اینست که آن زمان برای من ، زمان مناسب برای آزمون و خطا بود ( نه در سی سالگی ) و اگر من به هر دلیلی در طی زندگی زمین میخوردم ، فرصت و انرژی کافی برای شروع مجدد و ایجاد انگیزه داشتم .


    مجددا باید در مورد تحصیلم در ایران عرض کنم که من عمدا 5 سال رو تلف نکردم و همونطور که قبلا هم گفتم ، از سال دوم حاضر به ترک دانشگاه بودم چون واقعا میدیدم که انتظاری را که من از محیط دانشگاهی داشتم برآورده نمیکند و

    فقط باعث اتلاف عمر میشود ولی نمیتوانستم و مجبور بودم که بمانم و اگر پایم رو از دانشگاه بیرون میگذاشتم میبایست 24 ماه به خدمت سربازی میرفتم چون هنوز سن پدرم به حد لازم برای اخذ معافیت کفالت نرسیده بود .

    اگر این کار را کرده بودم ( رفتن به سربازی ) احتمالا الان شما من رو سرزنش میکردید و میگفتید که : "خب همون رو میموندی و میخوندی . چرا اومدی بیرون و رفتی سربازی ؟! بالاخره هر چی بود ، بهتر از سربازی بود که ! "


    مطلبی که در مورد جو حاکم بر خانواده دارای تک فرزند عرض کردم ، عین واقعیت بود و انگار شما اصلا با این چنین محیطی آشنایی ندارید و به تمسخر میگیرید !

    یا اینکه بعدش من رو سرزنش میکردید و میگفتید که : " تو که اینقدر درسخون بودی ، چرا یهو ول کردی رفتی سربازی ؟ فقط میخواستی مادرت رو دق بدی و جلوی فامیل ، پدر و مادرت رو سرافکنده بکنی ؟! "


    در مورد سرزنش کردن مادرم هم ، باید عرض کنم که در تمام این سالها هیچ پاسخ منطقی به پرسشهای من ارائه نداده است .

    محض رضای خدا هم که شده ، حداقل برای دل خوشی من یکبار هم نشده که بگوید : " اشتباه کردم "

    ایشون اصولا همیشه در همه کارها همینطوری تصمیم گیری میکند و انگار که همیشه فقط خودش به تنهایی زندگی میکند و اصلا به این درک نرسیده که افرادی که با او زیر یک سقف زندگی میکنند ، مستقیم یا غیر مستقیم موثر از تصمیمهای او هستند .

    این یکی از مواردی بود که همیشه اعتراض شدید پدرم را بهمراه داشت ولی ایشون هنوز که هنوزه بهمین طریق تصمیم گیری میکند !


    یکبار دیگر دو سوالی رو که در پایان پست قبلی نوشتم ، در اینجا ذکر میکنم :


    شما چه پیشنهادی دارید تا من که فوق العاده خسته و فرسوده شده ام ، آینده خودم رو متحول کنم و دیگران رو هم به قول شما خوشحال کنم ؟!

    آیا اصولا در این مملکت این امکان وجود دارد که فردی با شرایط من بتواند برای آینده خود فکر کند و آن را متحول سازد ؟!!
    ویرایش توسط Alfons : 08-26-2016 در ساعت 09:19 PM

  20. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16374
    نوشته ها
    164
    تشکـر
    23
    تشکر شده 101 بار در 69 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط Alfons نمایش پست ها
    در مورد سرزنش کردن مادرم هم ، باید عرض کنم که در تمام این سالها هیچ پاسخ منطقی به پرسشهای من ارائه نداده است .

    محض رضای خدا هم که شده ، حداقل برای دل خوشی من یکبار هم نشده که بگوید : " اشتباه کردم "

    ایشون اصولا همیشه در همه کارها همینطوری تصمیم گیری میکند و انگار که همیشه فقط خودش به تنهایی زندگی میکند و اصلا به این درک نرسیده که افرادی که با او زیر یک سقف زندگی میکنند ، مستقیم یا غیر مستقیم موثر از تصمیمهای او هستند .
    داری مادرتو محکوم می کنی که چرا خودرای و مستقل و ... هستش؟
    آره خب
    شاید شما دوست داشتین که مادری وابسته و چشم-بله گو داشته باشید که فعالیت عمده ش حرکت طولی و عرضی بین یخچال و اجاق گاز و سینک ظرفشویی جهت پخت و پز و کار خونه باشه و در عین حال خیلی دلسوز باشه و هرچی شما گفتین بگه چشم و هربار دعواش کردین بگه "ببخشید اشتباه کردم قربان"
    البته باید توجه داشته باشید که چنین مادری قطعا موقعیت آنچانی که چندین سال قبل انقلاب در پست مهمی کار کنه و با اتباع آمریکایی در ارتباط باشه و یا خودش به تنهایی بین کشورها سفر کنه یا تصمیم بگیره بره ایران همه چیو بفروشه و پسرشو برداره نداشت که اصلا بعدها شما بخوای ازش متوقع بشی که چرا منو بردی یا نبردی؟ بلکه تنها جایی که اونچنین مادری تنها میتونست بره بقالی سر کوچه جهت خرید خواروبار بود و اصلا چنین مادری جسارت ازدواج با مردی 7 سال از خودش کوچکتر رو نداشت پس اصلا اساسا شما به وجود نیم اومدید که بخواید حالا طلبکار باشید
    میبینید!
    خب از این بحث ها که به نظر من سفسطه هستش بگذریم
    مهم اینه که شما الان چی دارید و به کدام سمت میخواید برید
    دیگه واقعا اینکه 28 سال پیش جه اتفاقی افتاده مهم نیست چون کاریش نمیتونید بکنید و نمیتونید سوار ماشین زمان بشید برید 28 سال پیش سرنوشتتونو از اونجا عوض کنید
    تنها کاری که شما میتونید بکنید اینه که همین حالا تصمیم بگیرید از الان سرنوشتتونو به دست بگیرید و نذارید که بقیه ی عمرتون تلف بشه و در حسرت و اندوه گذشته بسوزه
    در مورد دو تا سوالی هم که پرسیدید : تنها کسی که میتونه به شما جواب بده خود شما هستید فقط و فقط خود شما هستین که میتونید آینده ی خودتونو متجول کنید یا همینطوری ولش کنید در حسرت و اندوه بسوزه یا اینکه سرنوشتتونو به دست بگیرید و آینده خودتو از امروز بسازید
    من پیشنهادی برای شما ندارم چون از جزییات زندگی شما و موقعیتتون اطلاع ندارم، عین این میمونه که من به شما بگم من الان وسط یه خیابونم به نظر تو کدوم سمتی برم که به مقصدم برسم؟ خب شما که اصلا نمیدونید من الان کجا هستم؟ وسط چهار راهم؟ کنار اتوبانم؟ سوار تاکسی ام؟ دم ایستگاه مترو ام؟ زیر پل عابر پیاده ام؟ ... مقصدم اصلا کدوم سمته؟ خودم اصلا کدوم خیبونم؟ سواره ام؟ پیاده ام؟ تنهام؟ خسته ام؟ یا میتونم پیاده برم؟ کفشم راحته؟ یا پامو میزنه و باید زودتر ماشین بگیرم؟ آفتاب تنده؟ یا سایه؟ غروبه؟ شبه؟ ... میبینید که خیلی شرایط در تصمیم گیری اینکه من"چگونه به مقصدم برم دخیله" و کسی نمی تونه از راه دور برای کسی نسخه بپیچه
    اما در مورد سوال دوم شما پاسخ بله هست بله و قطعا بله
    امضای ایشان
    ... من ندیدم بیدی
    سایه اش را بفروشد به زمین
    رایگان می بخشد
    نارون، شاخه ی خود را به کلاغ ...

  21. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط شهرام2014 نمایش پست ها
    سلام

    عزیز متاسفم از آنچه که خواندم ولی شما تو سن 44 سالگی نشسته اید و فکر میکنید که اگر چنین بود, چنان میشد!!!!؟؟


    نه گلم این که یک صحبت علمی و عقلی نیست!!!!؟؟ اگر رفته بودید و مادر از پدر جدا میشدن و شما در آن سن و سال بچه طلاق میشدید چه؟

    اگر در امریکا به هر دلیل ناقص میشدید چه؟

    اگر اصلا شما رو در امریکا مناسب آن رشته مورد نظرتان نمیدانستند چه؟

    اگر معافیت شامل حالتون نمیشد و به خدمت میرفتید چه؟

    اگر و نگر و اگر!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟

    کوتاه سخن :


    از نگارشتان و محتوای گفتارتان میشه گفت عزیز شما به افسردگی مبتلا هستین و دارای حرمت و عزت نفس پایین و هم چنین طلبکار و خشمگین و عصبانی و ناراحت!!!

    ولی بدانید دنیا را اصلا به میل ما نساختن, و پر از ظلم و زوره و خشونت و زندگی کردن در هیچ جا آسان نیست!

    خواستن اصلا توانستن نیست و این جمله کاملا دروغ و فریبه !!! خواستن فقط و فقط وقتی توانستن است که شرایط حضور آن خواسته را با رنج و مشقت لازم آفرید

    نه عزیز تلاش لازم را نداشته اید, که البته با توجه به شرایط رو حیتان میشه فهمیدش و متوجه این امر بود

    لطفا قبل از اینکه درگیر بحران میانسالی نشده اید حتما به یکی از همکاران مشاور خوب(آقا) ما در شهر خودتان رجوع کنید جهت مشاوره و دارو

    گذشته در گذشته پس به آینده که بین 40 تا 50 سال در پیش رو دارید بیاندیشید و رشد کنید و شکوفایی ایجاد کنید البته با کمک همکاران ما

    موفق باشید

    سپاس

    دکتر
    نقل قول نوشته اصلی توسط Alfons نمایش پست ها
    من در حال حاضر 42 سال تمام دارم و وارد 43 سالگی شده ام .

    شما چرا اینقدر منفی نگر هستید ؟!!

    اگر قرار بود به این اگر های شما فکر کنم که اصلا دیگر پایم رو حتی از خانه هم نبایست بیرون میگذاشتم !

    چرا به برعکس این سوالها فکر نمیکنید ؟!

    مادرم هیچ احتیاجی نداشت که مثلا از پدرم جدا شود و بعنوان یکی از هزار راهی که داشت ، مثلا میتوانست من را به

    یکی از چندین اقوامش که در آنجا زندگی میکردند و همگی اوضاع خوبی داشتند ، بسپارد و موضوع اصلی اینست که مادرم در

    برابر پدرم اصلا سیاست لازم را نداشت و بخاطر مسائلی که بدلیل طولانی شدن نخواستم توضیح بدم ، مادرم بخوبی میتوانست

    برای آینده من تصمیم گیری کند بدون اینکه این ماجرا به طلاق بیانجامد .

    پدرم بواسطه گذشته ای که در زمان اعزام به خدمت سربازی و نحوه ترک خانه داشته ، به نوعی پشت خود را خالی و خود را تنها میدیده و بهمین دلیل خیلی اصرار داشته که با مادر من که در آن زمان در خارج از کشور ،

    همزمان تحصیل و کار میکرده ازدواج کند و بعد از مدتها اصرار پدرم و امتناع مادرم ، بطور ناگهانی مادرم به ایران آمده و با پدرم ازدواج کرده است و بخاطر مسائل گفته شده ، پدرم به هیچ وجه حاضر نبود که من و مادرم را از دست بدهد و

    همیشه با هر ترفندی که میتوانست ما را پیش خودش نگاه میداشت و نمیخواست که ما از کنارش تکان بخوریم !

    در همه این سالها ، هر وقت که مساله ای پیش میامد ، مادرم میگفت : " من تنها دانشجوی خارجی بودم که اجازه کار هم داشتم و موقعیت به آن خوبی رو رها کردم و با این مرد ازدواج کردم ! "


    منظورم از بیان این مورد این بود که پس مادرم میتوانست با سیاست درست و بجا ، برای زندگی و آینده من بدرستی تصمیم بگیرد و همیشه در مقابل پدرم دست بالا را بگیرد .


    همانطور که عرض کردم ، هم در ایران و هم در خارج از کشور همیشه من را بعنوان استعداد درخشان در این رشته هنری ارزیابی کردند . پس خیلی بعید بنظر میرسد که در آن روزگار ، من را برای

    آن رشته مناسب نمیدانستند ! آن هم در کشوری که امکانات لازم و مناسب برای شکوفا شدن استعدادها ، بدرستی و به وفور وجود دارد یا حداقل اینکه در مسیر درستی قرار میگرفتم و حتی اگر در زمینه

    دیگری دارای استعداد شناخته میشدم ، بدرستی راهنمایی و هدایت میشدم و به سرانجامی درست و هنجار میرسیدم و قربانی یک مشت قانون بی پایه و اساس نمیشدم .

    از نظر معافیت سربازی هم برای من هیچ تفاوتی نکرد چون همان مدت دو سال خدمت سربازی از من گرفته شد تا اینکه ابتدا کارت معافیت موقت و سپس دائم بگیرم .


    پس میبینید که این اگرها بیخودی نیستند و برای همه آنها جوابی وجود دارد !

    در ضمن ، من تمام توانم را بکار گرفتم تا بقول شما شرایط حضور خواسته ام را فراهم کنم و اتفاقا با رنج و مشقت زیاد هم بوده است .

    شما بر چه اساسی میفرمایید که من تلاش لازم را نداشته ام ؟!!

    آیا غیر از اینست که بر روی خیلی از خواسته هایم چشم پوشیدم و فقط متمرکز رسیدن به هدف اصلی بودم و با سماجت توانستم خودم رو به اونها

    بشناسانم و نتیجه اش این شد که در کارنامه هایم نمره کمتر از 18 وجود نداشت و تعدادی از اساتید هم بصورت علنی میگفتند که ما اصلا فکر نمیکردیم که تو با اینکه برای

    این رشته سن بالایی داری ولی به این خوبی درک هنری داری و پیشرفت میکنی . حتی یکی دو تا از آنها با اینکه هیچ وظیفه ای نسبت به من نداشتند ولی برای من وقت

    میگذاشتند و با من کار میکردند چون میدیدند که استادی که برای من معین شده نمیتواند من را بخوبی راهنمایی کند و سرعت پیشرفت من خیلی آهسته شده بود و همین مساله خیلی من رو آزار میداد .


    از پارسال تا حالا با چند مشاور روانشناس صحبت کرده ام ولی متاسفانه یا خواستند از من بعنوان موش آزمایشگاهی استفاده کنند یا مثلا مطالعه کتابی رو به من توصیه کردند که با کمی مطالعه آن متوجه شدم ،

    شخصیتی که در آن کتاب مورد تجزیه و تحلیل قرار میگیرد با من از زمین تا آسمان تفاوت دارد . در آخرین موردی که مشاوره کردم ، دکتر روانشناس مشاور به من گفت که تنها راهی که داریم اینست که بدنبال یک

    آلترناتیو بگردیم . البته من انگیزه ای برای ادامه دادن به آن مشاوره ندارم چون میدانم که منظورشان از آلترناتیو ، همان نان و سیب زمینی بوده است .

    سلام

    عزیز دست از این بازی با خود بردارید و به دنبال درمان باشید, حتما هستند همکاران خوبی در شهر شما که توانایی کمک به شما رو دارند.

    حسرت و حیف و افسوس و افسردگی و........... بیماریست عزیز!!!!؟؟


    موفق باشید

    سپاس

    دکتر
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  22. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30483
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط yalda_arezou نمایش پست ها

    شاید شما دوست داشتین که مادری وابسته و چشم-بله گو داشته باشید که فعالیت عمده ش حرکت طولی و عرضی بین یخچال و اجاق گاز و سینک ظرفشویی جهت پخت و پز و کار خونه باشه و در عین حال خیلی دلسوز باشه و هرچی شما گفتین بگه چشم و هربار دعواش کردین بگه "ببخشید اشتباه کردم قربان"

    البته باید توجه داشته باشید که چنین مادری قطعا موقعیت آنچانی که چندین سال قبل انقلاب در پست مهمی کار کنه و با اتباع آمریکایی در ارتباط باشه و یا خودش به تنهایی بین کشورها سفر کنه یا تصمیم بگیره بره ایران همه چیو بفروشه و پسرشو برداره نداشت که اصلا بعدها شما بخوای ازش متوقع بشی که چرا منو بردی یا نبردی؟ بلکه تنها جایی که اونچنین مادری تنها میتونست بره بقالی سر کوچه جهت خرید خواروبار بود و اصلا چنین مادری جسارت ازدواج با مردی 7 سال از خودش کوچکتر رو نداشت پس اصلا اساسا شما به وجود نیم اومدید که بخواید حالا طلبکار باشید

    مهم اینه که شما الان چی دارید و به کدام سمت میخواید برید

    دیگه واقعا اینکه 28 سال پیش جه اتفاقی افتاده مهم نیست چون کاریش نمیتونید بکنید و نمیتونید سوار ماشین زمان بشید برید 28 سال پیش سرنوشتتونو از اونجا عوض کنید

    در مورد دو تا سوالی هم که پرسیدید : تنها کسی که میتونه به شما جواب بده خود شما هستید

    من پیشنهادی برای شما ندارم چون از جزییات زندگی شما و موقعیتتون اطلاع ندارم،

    اما در مورد سوال دوم شما پاسخ بله هست بله و قطعا بله
    خیلی متعجب و متحیر هستم که میبینم شما توضیحات واضح و روشن من رو طور دیگری تفسیر و تعبیر میکنید !!!

    اصلا منظورم این نبود که مادرم باید فقط در آشپزخانه کار کند یا فقط به خرید برود و خانه داری کند .

    اتفاقا همیشه مخالف این مساله بوده ام و خیلی ناراحت میشدم که میدیدم مادرم خود را از جامعه کاملا جدا کرده و فقط به خانه داری میپردازد .

    فردی که از این بابت خوشحال میشد ، پدرم بود که قبلا در مورد آن توضیح دادم .

    منظورم این بود که مادرم همیشه بدون مشورت و خودسرانه درباره مسائل مهم تصمیم میگرفت .

    فرمایش شما در مورد موقعیت اجتماعی مادرم قبل از انقلاب هم به شوخی بیشتر شباهت دارد .

    من کار و موقعیت قبل از انقلاب مادرم رو بهتر میدونم یا شما ؟!

    همکاران ایشون صرفا اتباع خارجی نبودند بلکه جزو بالاترین سطوح دولتی و نظامی کشور مذکور بودند و بهمین دلیل با اینکه در آن سالها به تک فرزندان پسر ، روادید آن کشور داده نمیشد یا

    خیلی سخت داده میشد ، کنسول سفارت به محض دیدن مدارک کاری مادرم ، برای ما روادید صادر کرد !

    در مورد ازدواج مادرم با مردی که هفت سال از خودش کوچکتر بوده هم باید عرض کنم که این اتفاق واقعا افتاده و همیشه این سوال برای من مطرح بوده که چرا مادرم با اینکه بزرگتر بود و از نظر روابط اجتماعی تجربه بیشتری داشت ولی

    عنان زندگی رو بطور کامل به دست پدرم داد و با اینکه میدید او فقط میخواهد ما را به هر قیمتی شده پیش خودش نگه دارد و به آینده فکر نمیکند ، هیچ عکس العملی ( حداقل بخاطر آینده تنها فرزندش ) نشان نداد ؟!


    چرا تصور میکنید که من دوست دارم عمرم تلف بشود و قصد ندارم سرنوشتم رو بدست بگیرم و آینده ام رو بسازم ؟!

    من بجای نشستن کنج خانه و تاسف خوردن و آه کشیدن ، 14 سال پیش که بالاخره امکانش فراهم شد ، تمام سعی و توانم رو بکار گرفتم تا آینده ام رو بسازم و به آرزویم برسم و اتفاقا در این راه سختی و مشقت زیادی کشیدم که

    بخاطر طویل شدن قصد ندارم در اینجا آنها را ذکر کنم ولی بخاطر وجود انگیزه زیاد و قوی ، تحمل کردم و فقط به شیرینی رسیدن به آرزویم فکر میکردم .

    پس میبینید که من خواستم که دیگر به اتفاق 28 سال پیش فکر نکنم و آینده ام را خودم بسازم ولی همیشه به درب بسته ای خوردم که از عوارض اشتباه مادرم در 28 سال پیش بود .


    مساله عجیب دیگر اینست که با همه این توضیحاتی که در مورد خودم و پدر و مادرم از ابتدا تا اینجا داده ام ، شما میفرمایید که هنوز نمیدونید چه وضعیتی دارم و از جزئیات زندگی و موقعیت من اظهار بی اطلاعی میکنید و

    از ارائه پیشنهاد و راهکار تفره میروید و جالبتر اینکه پرسش دوم رو با قاطعیت پاسخ میدید ( با وجود اظهار بی اطلاعی از وضعیت من ) .

    اگر نیاز به دانستن موارد خاص دیگری درباره وضعیت و زندگی من ( حتی با جزئیات و دقیق ) دارید ، بفرمایید تا بطور کامل و دقیقتر توضیح بدم .

    وگرنه استفاده کردن از عبارات کلی مانند "سرنوشتتون رو خودتون در دست بگیرید و آینده خود را بسازید" کار خیلی ساده ایست و نیاز به اینگونه انجمنهای اینترنتی عریض و طویل ندارد که تازه بعد از اینهمه درد دل کردن ،

    میفرمایید که خودت باید جواب خودت رو پیدا بکنی !
    ویرایش توسط Alfons : 08-27-2016 در ساعت 04:58 PM

  23. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    من تقریبا پست های این تاپیک رو خوندم

    فقط یه سوال میخوام بپرسم

    که...با این همه حرف و حسرت و نبش قبر گذشته چی عوض میشه؟؟؟

  24. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30483
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط شهرام2014 نمایش پست ها

    عزیز دست از این بازی با خود بردارید و به دنبال درمان باشید, حتما هستند همکاران خوبی در شهر شما که توانایی کمک به شما رو دارند.

    حسرت و حیف و افسوس و افسردگی و........... بیماریست عزیز!!!!؟؟
    همونطور که قبلا عرض کردم ، به چهار مشاور که از نظر سن و سطح تحصیل و تجربه کاری با هم متفاوت بودند مراجعه کردم ولی هیچیک

    نتوانستند در من کوچکترین تغییری ایجاد کنند .

    یک روانشناس مگر در نهایت چه کار میکند ؟!

    با تکنیکهای روانشناسی فردی مثل من رو ترغیب میکند که خودم رو گول بزنم .

    یا اینکه مثلا میگوید که برو در گوشه ای بشین و خودت را با چیزی سرگرم کن .

    در مواردی هم که مصرف دارو توصیه میشود ، به این وسیله میخواهند ارتباط بین دو نیمه مغز را مختل کنند یا

    اصلا بخشهایی از مغز را از کار بیاندازند تا بیمار بیچاره دیگر به سرنوشت رقم خورده اش فکر نکند و به موجودی

    کاملا خنثی تبدیل شود .

    من با موارد این چنینی زیاد برخورد داشته ام .
    ویرایش توسط Alfons : 08-27-2016 در ساعت 05:33 PM

  25. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط Alfons نمایش پست ها
    به سرنوشت رقم خورده اش فکر نکند
    خودتون که میگید سرنوشت رقم خورده

    به نظرتون با فکر کردن و غصه خوردن این سرنوشت رقم خورده برمیگرده؟؟

    نه هیچوقت برنمیگرده

    بلکه فقط و فقط و فقط باقی روزهای زندگیتون رو خراب میکنید به خاطر این حسرت

    مطمئن باشید اگه شما به هر دری زدید و نشده حتما صلاح شما در کار دیگری بوده که شما با تمرکز به همین کار دارید بقیه عمرتون رو هم هدر میدید

    این دیگه انتخاب خودتونه

    که بخواید با فکر گذشته آینده رو هم خراب کنین

    یا اینکه با درس گرفتن از گذشته دیگه فرصت هاتون رو از دست ندید

  26. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16374
    نوشته ها
    164
    تشکـر
    23
    تشکر شده 101 بار در 69 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    من تقریبا پست های این تاپیک رو خوندم

    فقط یه سوال میخوام بپرسم

    که...با این همه حرف و حسرت و نبش قبر گذشته چی عوض میشه؟؟؟
    امضای ایشان
    ... من ندیدم بیدی
    سایه اش را بفروشد به زمین
    رایگان می بخشد
    نارون، شاخه ی خود را به کلاغ ...

  27. کاربران زیر از yalda_arezou بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  28. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16374
    نوشته ها
    164
    تشکـر
    23
    تشکر شده 101 بار در 69 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط Alfons نمایش پست ها
    خیلی متعجب و متحیر هستم که میبینم شما توضیحات واضح و روشن من رو طور دیگری تفسیر و تعبیر میکنید !!!

    اصلا منظورم این نبود که مادرم باید فقط در آشپزخانه کار کند یا فقط به خرید برود و خانه داری کند .

    اتفاقا همیشه مخالف این مساله بوده ام و خیلی ناراحت میشدم که میدیدم مادرم خود را از جامعه کاملا جدا کرده و فقط به خانه داری میپردازد .

    فردی که از این بابت خوشحال میشد ، پدرم بود که قبلا در مورد آن توضیح دادم .

    منظورم این بود که مادرم همیشه بدون مشورت و خودسرانه درباره مسائل مهم تصمیم میگرفت .

    فرمایش شما در مورد موقعیت اجتماعی مادرم قبل از انقلاب هم به شوخی بیشتر شباهت دارد .

    من کار و موقعیت قبل از انقلاب مادرم رو بهتر میدونم یا شما ؟!

    همکاران ایشون صرفا اتباع خارجی نبودند بلکه جزو بالاترین سطوح دولتی و نظامی کشور مذکور بودند و بهمین دلیل با اینکه در آن سالها به تک فرزندان پسر ، روادید آن کشور داده نمیشد یا

    خیلی سخت داده میشد ، کنسول سفارت به محض دیدن مدارک کاری مادرم ، برای ما روادید صادر کرد !

    در مورد ازدواج مادرم با مردی که هفت سال از خودش کوچکتر بوده هم باید عرض کنم که این اتفاق واقعا افتاده و همیشه این سوال برای من مطرح بوده که چرا مادرم با اینکه بزرگتر بود و از نظر روابط اجتماعی تجربه بیشتری داشت ولی

    عنان زندگی رو بطور کامل به دست پدرم داد و با اینکه میدید او فقط میخواهد ما را به هر قیمتی شده پیش خودش نگه دارد و به آینده فکر نمیکند ، هیچ عکس العملی ( حداقل بخاطر آینده تنها فرزندش ) نشان نداد ؟!


    چرا تصور میکنید که من دوست دارم عمرم تلف بشود و قصد ندارم سرنوشتم رو بدست بگیرم و آینده ام رو بسازم ؟!

    من بجای نشستن کنج خانه و تاسف خوردن و آه کشیدن ، 14 سال پیش که بالاخره امکانش فراهم شد ، تمام سعی و توانم رو بکار گرفتم تا آینده ام رو بسازم و به آرزویم برسم و اتفاقا در این راه سختی و مشقت زیادی کشیدم که

    بخاطر طویل شدن قصد ندارم در اینجا آنها را ذکر کنم ولی بخاطر وجود انگیزه زیاد و قوی ، تحمل کردم و فقط به شیرینی رسیدن به آرزویم فکر میکردم .

    پس میبینید که من خواستم که دیگر به اتفاق 28 سال پیش فکر نکنم و آینده ام را خودم بسازم ولی همیشه به درب بسته ای خوردم که از عوارض اشتباه مادرم در 28 سال پیش بود .


    مساله عجیب دیگر اینست که با همه این توضیحاتی که در مورد خودم و پدر و مادرم از ابتدا تا اینجا داده ام ، شما میفرمایید که هنوز نمیدونید چه وضعیتی دارم و از جزئیات زندگی و موقعیت من اظهار بی اطلاعی میکنید و

    از ارائه پیشنهاد و راهکار تفره میروید و جالبتر اینکه پرسش دوم رو با قاطعیت پاسخ میدید ( با وجود اظهار بی اطلاعی از وضعیت من ) .

    اگر نیاز به دانستن موارد خاص دیگری درباره وضعیت و زندگی من ( حتی با جزئیات و دقیق ) دارید ، بفرمایید تا بطور کامل و دقیقتر توضیح بدم .

    وگرنه استفاده کردن از عبارات کلی مانند "سرنوشتتون رو خودتون در دست بگیرید و آینده خود را بسازید" کار خیلی ساده ایست و نیاز به اینگونه انجمنهای اینترنتی عریض و طویل ندارد که تازه بعد از اینهمه درد دل کردن ،

    میفرمایید که خودت باید جواب خودت رو پیدا بکنی !

    اتفاقا برعکس
    این منم که احساس می کنم شما اصصصصصصصلا حرفای منو متوجه نمیشین
    انگار من دارن بورکینافاسویی حرف میزنم!
    جناب
    بزرگوار
    مهندسی
    حضرت
    استاد
    ..............
    بنده عرض نکردم که مادر شما در پیش از انقلاب چنین و چنان نبوده است
    """"""""""""""""""""""""""""""""""""""بلکه"""" """""""""""""""""""""""""""""""
    صرفا عرض کردم """""""""اگررررررر""""""""گ مادر شما زنی توسری خور و بله قربان گو و واسبته بوداصلا at the first place یه چنان موقعیت درست نمیافت که شما رو بتونه از کشور خارج کنه
    """"""""""""""""پس""""""""""""""
    اکنون از این شکایت نکنید که چرا توسری خور نیست و وقتی من(جناب آلفونس) بازخواستش می کنم(مادر آلفونس را) و دعوایش می کنم(مادر آلفونس را) زیرگریه نمی زند و نمی گوید اشتباه کردم؟؟؟
    و چرا خودرای است و چرا مستفل است و چرا و چرا و چرا؟؟؟؟؟؟؟
    اوکییییییییییییییییییییی؟
    افتاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    امیدوارم باز یه تیکه دیگه از حرفای منو از بقیه حرفام جدا نکنید نقل قول کنید و باز تفسیر ها و برداشت های اشتباه انجام بدید روی همون نقل قول نصفه و نیمه
    چون به نظر میرسه ارتباط نیمکره ها همین الانشم خیلی وصل نیست و شما هرچی من میگم یه جور دیگه ای برداشت می کنید
    احساس می کنم گفتنی ها رو گفتم و دیگه حضورم در این تاپیک بی فایده ست
    موفق باشید
    امضای ایشان
    ... من ندیدم بیدی
    سایه اش را بفروشد به زمین
    رایگان می بخشد
    نارون، شاخه ی خود را به کلاغ ...

  29. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16374
    نوشته ها
    164
    تشکـر
    23
    تشکر شده 101 بار در 69 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    ضمن اینکه شما میفرماییید
    {مساله عجیب دیگر اینست که با همه این توضیحاتی که در مورد خودم و پدر و مادرم از ابتدا تا اینجا داده ام ، شما میفرمایید که هنوز نمیدونید چه وضعیتی دارم و از جزئیات زندگی و موقعیت من اظهار بی اطلاعی میکنید}

    بله من از جزییات زندگی شما بی اطلاعم
    چه توضیحی شما دادین جز اینکه اومدین اینجا 3 - 4 صفحه غر زدین؟
    رشته تحصیلیتونو گفتین که من بهتون پیشنهاد بدم؟
    نخیر صرفا گفتین یک رشته اییییییییییی خوندم
    رشته هنریتونو گفتین؟
    نخیر صرفا گفتین یک رشته یییییییییی هنرییییییییی
    میزان سرمایه ی فعلیتونو گفتین؟
    امکانات و پتانسیل هاتونو گفتین؟
    روی حساب چه جزییاتی از من یا بقیه کاربران سایت انتظار پیشنهاد و مشاوره کاری دارین؟
    ضمن اینکه من عرض کردم تحت هر شرایطی صرررررررررررررفا خود شما هستین که میتونین بشینین ببینین به چه کاری علاقه دارین یا توی چه کاری استعداد دارین و اونو ادامه بدین
    امضای ایشان
    ... من ندیدم بیدی
    سایه اش را بفروشد به زمین
    رایگان می بخشد
    نارون، شاخه ی خود را به کلاغ ...

  30. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30544
    نوشته ها
    653
    تشکـر
    498
    تشکر شده 470 بار در 269 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    مجموع چه غم دارد از آن که پریشان است؟

    دوست عزیز من تاییک شما رو نخوندم و بفط صحبتایی که بین شما و دوستان رد و بدل می شد رو خوندم. شرمنده. آخه خودم دیگه حال و حوصله غم و غصه رو ندارم.

    هیچ کس شرایط شما رو اونطور که هست شاید درک نکنه غیر از خودتون.

    اگه در گذشته شکستی بوده ازش درس بگیرید برای آینده یا برای فرزندان خودتون. شکست ها با درس گرفتن به پیروزی تبدیل می شوند. صرفا بنده دارم شعار میدم و شاید خودم در عمل نتونم اما شما می تونید. شما عملیش کنید.

    مثل اینکه مشکل در مورد مادرتون و راهی که ایشون رفه است و تقصیرات گردن ایشون.

    در فرهنگ قرآن مادر و پدر هر چقدر هم بد باشد باید به اون ها احترام گذاشت چون مبدا خلق شما توسط خداوند بودند. درد هایی هم کشیدند که شاید شما ندونید....

    گفتم من تاییک شما رو نخوندم ولی اگه همینطوره سعی کنید آروم باشید و با نگاه مثبت به قضیه نگاه کنید تا حتی اگه گذشته بدی هم داشته باشید این گذشته با نگاه مثبت شما به یه پیروزی تبدیل میشه.

    جمله بالا باز هم شاید شعار باشد و عمل به آن سخت اما اگه عمل شود حقیقت دارد چرا که...

    همونطور که خداوند میگه که اگه توبه کنید مثل اینه که اصلا گناه نکردید. گناه روی روح ادم تاثیر میذاره و توبه واقعی اون تاثیرات رو از بین می بره طوری که مثل روز اول میشه.

    البته این گناه یه مثال بود به عنوان مشکلی حسرت آور....

    شما هم اگه با نگاه مثبت به گذشته نگاه کنید و ازش درس بگیرید دیگه نباید غصه بخورید چون تمام اثرات منفی و ... اش از بین رفته.

    خواستم با این مثال بگم که روح و مشکلاتی که واسش اتفاق میفته مثل ناراحتی و حسرت عذاب آور و ... قابل ترمیم و میشه مثل روز اولش کرد. این یه اعتقاد درسته اما عمل بهش سخته.

  31. کاربران زیر از Mohsen123 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  32. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط Alfons نمایش پست ها
    همونطور که قبلا عرض کردم ، به چهار مشاور که از نظر سن و سطح تحصیل و تجربه کاری با هم متفاوت بودند مراجعه کردم ولی هیچیک

    نتوانستند در من کوچکترین تغییری ایجاد کنند .

    یک روانشناس مگر در نهایت چه کار میکند ؟!!!!!!!!!؟؟؟؟؟

    با تکنیکهای روانشناسی فردی مثل من رو ترغیب میکند که خودم رو گول بزنم .!!!!!؟؟؟

    یا اینکه مثلا میگوید که برو در گوشه ای بشین و خودت را با چیزی سرگرم کن .

    در مواردی هم که مصرف دارو توصیه میشود ، به این وسیله میخواهند ارتباط بین دو نیمه مغز را مختل کنند !!!!!!!!!!یا

    اصلا بخشهایی از مغز را از کار بیاندازند تا بیمار بیچاره دیگر به سرنوشت رقم خورده اش فکر نکند و به موجودی

    کاملا خنثی تبدیل شود . !!!!!!

    من با موارد این چنینی زیاد برخورد داشته ام .
    سلام

    نه عزیز من از سطح دانش و تجربه و تخصص این همکاران اطلاع و شناختی ندارم.

    ولی این شناخت رو از شما پیدا کردم با توجه به گفته هایتان که شما اصلا نمیخواهید که خوب شوید!!!!!؟؟؟ و البته این اولین بار نیست که به این موضوع در رابطه با بیمار بر میخورم

    و صدها بیمار داشتم مثل شما که متاسفانه هر چه بیماری شدیدتر , خود را سالم میدیده و دیگران را بیمار و در نتیجه از درمان گریزان!؟

    در مورد دارو فرمودید که اصلا درست نیست ولی بر فرض مثل که نظر شما درست باشد و داروها تمام عملی رو انجام دهند که شما فرمودید!؟

    آیا فکر نمیکنید که نتیجه این از کار افتادن مغز بهتر از این نیست که اینگونه مغز شما در اختیار شما باشه و همش در حسرت باشید و به در و دیوار بزنید!!؟؟

    اصراری ندارم که پیگیر باشید ولی چون نظر تخصصی خواستید نظر خودم رو گفتم. حالا هر گونه که واقعا دوست دارید و صلاح میدانید زندگی کنید. چون حتما این حق مسلم شماست.

    با آرزوی بهترینها
    موفق و پیروز باشید

    سپاس

    دکتر
    ویرایش توسط شهرام2014 : 08-28-2016 در ساعت 12:54 PM
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  33. بالا | پست 28

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30483
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط آقا محسن گل نمایش پست ها

    صرفا بنده دارم شعار میدم
    روی ماه شما را بخاطر صداقتی که دارید ، میبوسم .

  34. کاربران زیر از Alfons بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  35. بالا | پست 29

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30483
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    2
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : حسرت 28 ساله من

    نقل قول نوشته اصلی توسط شهرام2014 نمایش پست ها

    در مورد دارو فرمودید که اصلا درست نیست ولی بر فرض مثل که نظر شما درست باشد و داروها تمام عملی رو انجام دهند که شما فرمودید!؟

    آیا فکر نمیکنید که نتیجه این از کار افتادن مغز بهتر از این نیست که اینگونه مغز شما در اختیار شما باشه و همش در حسرت باشید و به در و دیوار بزنید!!؟؟
    اگر تعبیر شما از درمان و خوب شدن حال اینست ، که وا اسفاااااااااااااااا........ !

    همان بهتر که سرمان را بگذاریم و بمیریم ...


    مطلبی که در مورد داروها عرض کردم ، بر پایه صحبتهای تعدادی از روانشناسان در رسانه های داخلی و خارجی بود که

    در مورد این دسته از بیماران و اثر داروها توضیح میدادند و خودم هم با چند مورد برخورد داشته ام و با اینکه آنها مسائلشان با هم متفاوت بود ولی

    همه دچار یک نوع بیماری شده بودند و بعد از مصرف دارو ، قدرت تمرکز از آنها سلب شده بود ( البته با درجات متفاوت ) و به موجودی خنثی و

    بدون تفکر تبدیل شده بودند که فقط نفس میکشیدند .

    لابد از نظر شما اینها حالشان خیلی خوب بوده است !
    ویرایش توسط Alfons : 08-28-2016 در ساعت 05:30 PM

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد