به نام خدایی که همیشه هوامو داره...
کاربران محترم سایت مشاور دات کو سلام...
ببخشید که وقتتونم میگیرم...اما دوست دارم یه داستان شیرین رو تعریف کنم...
هدفم از نوشتن این تاپیک انگیزه دادن به عزیزانیه که برای دوباره سر پا
شدن و تلاش به سایت مراجعه میکنن تا روحیه بدست بیارن...
من یاسمن هستم...فرزند اول یه خانواده ی چهارنفره...
و خداروشکر میگم که پدرو مادری دارم که بزرگترین آرزوشون موفقیت
من بوده...
از بچگی برای سربلندی پدرو مادرم و خصوصا پدری که همیشه همه جا همه جوره هوامو داشته جنگیدم ...
خسته شدم... شکست خوردم... نا امید شدم... گریه کردم...اشتباه ها کردم تا اینکه به چیزی که میخوام برسم...
یادمه تولد 18سالگیم که آذر پارسال بود وقتی میخواستم دعا کنم یه لحظه تمام هجده سال از جلو چشام مث یه فیلم مرور شد ...
فیلمی که باعث شد اشکم بریزه و با خودم بگم که واااای چقدر خسته ام
چقدر بچگیها مونده که نکردم...چقدر دلم تفریح میخواد...
من سالهاست که درسو به همه چیز ترجیح دادم...
اما سال اخر کم اوردم و خستگی باعث شد تمام زحمات سالای قبلم
کم رنگ شه...
کنکورمو دادم... پدرم روز کنکور تا اخر کنکور پشت درای سالن موند
بعدا بهم گفت دعا کرده که خدا نتیجه ی خستگیا و تلاشامو بده وکلی نذر و نیاز...
از کنکور برگشتم و توقعاتم از خودم بر اورده نشد...حالم بد بود
صورت بابامو که نگاه میکردم شرمنده میشدم...
رتبه ها اومدن... من اولش کلی ناراحت شدم که حقم نبوده و ...
اما دیدم بهونه اس ... اینکه سر جلسه مراقبا زیاد حرف زدن و ردیف اول بودم و شرایط جور نبود بهانه اس... من خودم از خودم دلخور بودم نه از شرایط نه از هیچ چیز دیگه...
امیدمو برا قبولی از دست دادم...
دیگه داشتم خودمو برا یه سال دیگه آماده میکردم...
اما هنوزم یه اندک امیدی داشتم...همه میگفتن محاله قبول شی...
اما من با خودم میگفتن چرا اینا به خودشون اجازه میدن جای خدا حرف بزنن؟؟
خلاصه بگم
دیشب جوابا اومد
و من حالا دانشجوی پزشکی دانشگاه لرستانم...
حالا فقط میدونم خدا خیلللللی هوامو داره
با صدای بلند گریه های بابام خستگیه چند سالم در رفت...
خداروشکر... همونی شدم که بابام میخواست...
اینارو نوشتم...تا بگم...
خدا عجیب مهربونه....عجیب معجزه میکنه...
و من عاشقانه دوستش دارم...
ممنون که وقت گذاشتین و خوندین
همین...