سلام
من و همسرم هميشه همديگه رو دوست داشتيم وكه تو فاميل و خانواده زبانزد همه بوديم و همه دوست داشتن مثل ما باشن.حتي خيلي ها به ما حسودي ميردن.الان حدود بيست وچهار ساله ازدواج كرديم وبچه دار نشديم.مشكل هم از همسرمه. با وجود اين مشكل و مشكلات بيماريهاي مختلف همسرم هيچوقت از همديگه بطورجدي ناراحت نشديم گاهگاهي بگو مگوهايي داشتيم مثل همه زنها وشوهرها ولي هيچوقت ادامه دار نبوده.الان يه مشكلي كه دارم اينه كه هفته گذشته با دوتا از دوستاهامون(يه زن وشوهر)رفتيم بيرون بعد تو ماشن كه داشيم همه با هم صحبت ميكرديم در مورد مسئله اي همسرم اصرار داشت به نظري كه ميداد وكوتاه هم نميومد من ساكت بودم و چيزي نميگفتم همسرم گفتن كه چرا شما ساكتي و هيچي نميگي گفتم چي بگم ما هر چي بگيم شما حرف خودتو ميزنين ايشون هم برگشت جلوي دوستان و براي اولين بار به من گفتن خفه شو .من زبونم بند اومده بود اصلا هم به روي خودم نياوردم وساكت شدم ولي وقتي برگشتيم خونه باهاش قهر كردم و هيچي نگفتم.ولي شب اومد پيشم وبغلم كردو ولي معذرت خواهي نكرد گفت ولش كن بيا پيشم منم محلش نذاشتم تا صبح.فرداش بهش اس ام اس دادم و گفتم هيچوقت حلالت نميكنم و تو و بددهني كردنت و به خدا ميسپارم.بعد يكي دو روزم باهاش حرف زدم ولي ايشون از اون روز سكوت كرده وكمتر با من حرف ميزنه ازش هم ميپرسم از من ناراحتي ميگن نه از خودم ناراحتم.تا ازش چيزي نپرسم حرفي نميزنه.من چيكار بايد كنم.كجاي كارم اشتباه بوده
لطفا خيلي زود جواب بدين ديگه طاقت سكوت رو ندارم