نوشته اصلی توسط
پرنیان72
سلام دوستان
وقتتون بخیر
من 29 دی پارسال نامزد کردم، 25 بهمن هم عقد
البته اصلا راضی به این ازدواج نبودمو و زوری بود ولی وقتی مجبور شدم سرنوشت رو بپذیرم دیگه دو دستی زندگیمو چسبیدم.
از همون اول دخالت توی زندگیم شروع شد کی عقد کنین کی نکنین، کجا برین کجا نرین، خلاصه خانواده شوهرم خیلی پشت سرم حرف زدن بطوریکه آبرومو داخل فامیلمون بردن، منم کسی بودم که توی فامیلمون کار یبه کار کسی نداشتم اصلا خیلی ها منو نمیشناختن ولی با اون حرفا هرکسی به خودش اجازه میداد که نظر بده که چرا اینجور دختری هستی، حرفای خانواده شوهرم بد کینه ای رو داخل دلم قرار داده، اونا قاتل ارزوهای منن، ابروی منو بردن، سر همین جریانات من با شوهرم مشکل دارم، دست خودم نیست وقتی میبینم دوباره با شوهرم درارتباطن و باز دخالت میکنن، عصبی میشم
ولی من دوست دارم این نفرت از دلم بره بیرون، محبتشون بیاد تو دلم ولی نمیدونم باید چیکار کنم
ما هنوز عقدیم، 13 اذر عروسیمون ولی بخاطر دخالت بقیه مجبور شدیم بریم زیر یک سقف، جمعه شب عروسی دعوت بودیم، همون شب باهم دعوامون شد و منم با خانواده خودم برگشتم خونه و روز بعد رفتم وسیله هامو اوردم خونه ولی اون نه بهم پیام میده نه باهام تماس میگیره
من بهش خیلی وابسته ام چندبارم بهش گفتم بیاد دنبالم ولی نیومده
فکر میکنم دیگه منو نمیخواد
من باید چیکار کنم
توروخدا کمکم کنید ........