سلام
وقتی دعواهای پدرمادرم تموم میشه
دعوای برادرم و همسرش شروع میشه
امیدوارم بتونم از راهنماییتون استفاده کنم
برادر من 28 سالشه
و همسرش هم هم سن خودش هست و دختر عمه ما میشه
از وقتی که عقد کردن همش با هم مشکل داشتن، البته خواستگاری و عقدشون تو یه هفته بود و کاملا سنتی
هنوز یک ماه از عقدشون نگذشته بود هممون با هم مسافرت رفته بودیم
بعد که برگشتیم
برادرم گفت من میخوام جدا بشم
هنوز مهر عقد نامه شون خشک نشده بود
تو خونواده های ما مثل خیلی های دیگه طلاق یه وجهه خیلی بد داره به خصوص برای دختر
به اصرار خونواده عمه ام داداشم از تصمیمش منصرف شد و به قول خودش بهش فرصت داد که خودش رو اصلاح کنه
اما خب متاسفانه چند وقت بعدشم بازم همون شد
تا شش ماه بعدش که عروسی کردن
شب قبل عروسیشون هم زن داداشم با برادرم بحثش شد
و گفت که من از عروسی بدم میاد و حوصله آرایش و مراسم شلوغ و این چیزارو ندارم
به گفته خودشون ماه عسلشون هم اصلا خوب نبوده
تو این فاصله تقریبا دو سال بارها دعوا می کنن
برادرم همسرش رو پیش روانشناس برد پارسال و روانشناس هم ارجاع داده بود به روانپزشک
ایشون هم گفته بود زن داداشم مشکل داره و یه مرکز درمانی توی آلمان هست اون هم یه احتمال خیلی کم هست بتونن درمانش کنن!
با وجود همه دعواهاشون هنوز از هم جدا نشدن
برادر من یه پسر پاک هست به قول خودش تو عمرش تلفنی هم با یه دختر حرف نزده که حقش یه همچین زندگی باشه، اهل زندگیه ولی یه مقدار زود عصبانی میشه البته بی دلیل نیست
ولی خب فقط پاک بودن برای زندگی خوب داشتن به نظرم کافی نیست باید از عقل هم کمک گرفت
زن داداشم وقتی 40 روزه بوده پدرش شهید شده
فرزند کوچیکه و یه دختر خیلی وابسته
هیچ مسئولیتی تو خونواده شون نداشته و به قول خودش فقط به درس و دانشگاش میرسیده
چون رابطه خوبی با برادراش نداشته و بارها برادر بزرگش دعواش کرده حتی در حد کتک!
کارشناسیش رو هفت سال دانشگاه بوده البته هنوزم ظاهرا تموم نشده!
دختر خوشگلی هست ولی خیلی عصبی هست و اصلا حمایت و صمیمیت خونواده رو نداشته
وقتی بقیه میبیننش میگن چجوری این دختر رو واسه پسرتون گرفتین مگه چشم نداشتین!
پارسال که پیش ما بودن زندگی رو به کاممون جهنم کردن
هر روز دعوا برادرمم کتکش میزد
بارها من از ترس قلبم میفتاد توی دهنم و با ترس و لرز و گریه ازش خواهش می کردم کتکش نزنه
همیشه میترسیدم نکنه داداشم باعث مرگش بشه و تا آخر عمرش بره زندان
همش کابوس و ترس و فشارهای عصبی
طوری که اعصابم کلا بهم ریخت
چند بار هم چیزایی که میدونستم از زندگی مشترک رو بهشون میگفتم پدرمادرمم خیلی باهاشون حرف زدن
یه چند روز خوب بودن اما بعدش بازم سر یه چیزی دعواشون میشد
بعضیا میگن مستقل بشه زندگیشون خوب میشه به خصوص عمه ام البته ایشون هم بی تقصیر نبود و کلی آتیش به پا کرد
سعی کرد با دعا و جادو برادرم رو منصرف کنه از طلاق!
البته پدرمادر و خونواده من هم دخالت میکردن
داداشم هم خونه مستقل گرفت اما بعد یه مدت زن داداشم گفت من تنها تو خونه حوصلم سر میره
هفت روز هفته شاید پنج روزش رو خونه ما میومدن اما باز هم دعواشون میشد
باز هم تا مرز طلاق هم رفتن ولی خب باز هم نشد..
دیروز بعد اینکه هشت روز خونه مادرش بوده برگشته و دیشب دعواشون شده!
داداشمم دیشب به خونواده عمه ام زنگ زده که مادرش بیاد ببردش!
امروز هم صبح عمه ام اومده و زن داداشمو برده شهر خودشون
وقتی حال و روز داداشم رو میبینم قلبم به درد میاد کاری هم از دست برنمیاد
به نظر شما چاره چی هست؟
من واقعا دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه.