سلام من 5 ساله ازدواج کردم هردو 27 سالمونه یه دختر 6 ماهه داریم من گرم مزاجم و شوهرم سرده از اولم همینطور بود. تو خونه از نظر مالی کمبودی نداریم خدارو شکر . ولی شوهرم بهم بی توجهه نمیدونم چرا باهام مثل حیوون برخورد میکنه بهم بی احترامی میکنه فحش میده داد میزنه منو میزنه یهو روانی میشه قاطی میکنه میگه فشار کاریه آخه نظامیه و سرکار خیلی تحت فشاره ولی مگه این فقط نظامیه من بیشتر فامیلمون نظامی ان ولی خیلی به زنشون احترام میزارن شوهرم زمان مجردیش هم عصبی و گوشه گیر و پرخاشگر بوده همش باخواهراش درگیر میشده حالاهمونا رو داره سرمن میاره خودم و خانوادم هرچی بهش توجه کردیم بهمون بدی کرد و بدتر شد بی تفاوت میشیم باز بدترمیشه همش عقده داره میگه بابات اینجوری کرد مامانت اونجوری گفت داداشت فلان آبجیت فلان .چند بار زده ماشین داداشمو خط انداخته و شیشه هاشو شکسته ولی داداشم بخاطر من و زندگیم کوتاه میاد و چیزی بهش نمیگه همیشه خودشو کنار میکشه تا عصبی نشه وکار به درگیری نکشه خیلی آقاس داداشم . خواهر 12 ساله ام هم کم ازش کتک نخورده اونم همیشه از شوهرم فاصله میگیره تا دعوا نشه چون شوهرم بی دلیل همش بهش گیر میده همشون بخاطر من کوتاه میان چون طلاق روخانوادم بدمیدونن . البته شوهرم موقعی هم که خوب باشه خوش اخلاق میشه به من و پدر مادرم محبت میکنه به قول مادرم هر وقت که بهش زنگ میزنه میگه بیا کار دارم یا منو برسون شوهرم نه نمیگه . ولی اینا همش کلامیه و شوهرم نمیدونم چرا به من زیاد نزدیک نمیشه من دوس دارم منو ببوسه بغل کنه و باهام گرم باشه مثل بقیه زن و شوهرا ولی اون هی خودشو ازم دور میکنه و من وقتی سمتش میرم هی منو از خودش دور میکنه و در میره میگه من خوشم نمیاد میگم اگه خوشت نمیاد به زنت دست بزنی چرا ازدواج کردی اگه نیازی نداشتی خب چرا منو گرفتی میگه تنها بودم بعضی وقتا هم میگه من اصلا نمیخواستم ازدواج کنم بابام همش گیر میداد زن بگیرو وقتی خانواده منو دیده بوده خوشش اومده بوده چون توی خانواده خودش هیچ صمیمیتی نداشته ولی خانواده ما صمیمیه . احساس میکنم بخاطر خانوادم باهام ازدواج کرده و از خودم خوشش نمیاد ولی میگه من فقط تو رو دوست دارم . صبحا که چشامو باز میکنم بجای نوازش و محبت با مسخره بازی اسم دختر داییمو تکرار میکنه تا شب روزی 100 بار اسمشو تکرار میکنه میگم چرا عذابم میدی میگه من شوخی میکنم ولی این چه شوخی ایه که 5 ساله تموم نمیشه شده جهنم من دختر داییم خیلی خوشگله ولی سوهر داره خیلی هم عاشق شوهرشه اصلا به شوهرمن نگاهم نمیکنه حتی ما رفت و آمدمونم خیلی کمه سالی دوسه بارم شاید شوهرم اونو نبینه ولی ما خانومای فامیل با هم بیشتر ارتباط داریم منو دختر داییم مثل خواهر بودیم ولی بعد ازدواج بخاطر اخلاق بد شوهرم ارتباطمونو کم کردم . بعضی وقتا بهش شک میکنم که شاید با زن دیگه ای رابطه داره ولی اصلا چیزی ازش ندیدم که مطمئن بشم کسی اون وسط هست فقط مشکوکم بهش گفتم میگه تو کی دیدی من برم جایی یا با کسی ارتباط داشته باشم ارتباطاتش خیلی محدوده میبینم راست میگه . میگم لابد منو دوس نداری میگه چرا دوستت دارم . یا بعضی وقتا شک میکنم نکنه قبلا کسیو میخواسته و بهش نرسیده اونم بهم ثابت نشده میگه من دربند دختر و اینا نبودم فقط قبل من یکیو پیشنهاد داده بوده خوانوادش رد کرده بودن میگم عاشقش بودی میگه نه فقط پدرم زیاد اصرار داشت زن بگیر منم دیدم دختر خوبیه پیشنهاد دادم که پدرم رد کرد و بعد چند ماه پدرش منو پیشنهادمیده اونم اول نمیخواسته منو ببینه با تعریفای خانوادش ترغیب میشه و منو میبینه ازم خوشش میاد و بعد چند ماه ما جواب مثبت دادیم با کلی شرط و شروط .ولی از همون اول با من صحبت نمیکرد میرفت توی پذیرایی با پدر مادرم حرف میزد منم توی اتاقم تنها گریه میکردم باهام بیرون نمیرفت بهم زنگ نمیزد . بهش میگفتم ولی اصلا توجهی نمیکرد .هر روز بدتر و بدتر شد من عصبی و پرخاشگر شدم دعوامون میشد درگیر میشدیم ولی باز به زور یکم باهام خوب میشد و بعدش دوباره روز از نو .... حتی بهش گفتم نکنه تو دو جنسه ای و میلت به مرداس !!!! حتی تا این حد . یا گفتم سرد مزاجی میگه آره سرد مزاجم . خب اگه سرد مزاج بود چرا زن گرفت خونه باباش زندگی میکرد دیگه .... سردرگم شدم نمیدونم چراباهم اینجوری میکنه اونقدر که سمتش رفتم و پسم زده حالم ازخودم و رندگیم بهم میخوره شبا با گریه میخوابم صبحا باسردرد پامیشم وقتی ناراحتیمو میبینه میاد سمتم ولی بی میلیش از 100 متری معلومه خیلی تحقیر میشم تازه بعد اونهمه اصرار و ناراحتی اینجوری با بی میلی میاد سمتم انگار داره بهم صدقه میده . نمیدونم با این وضعیت چطور کنار بیام