سلام به همه
واقعا نميدونم بايد ديگه چيكار كنم
خاسگارا زيادي داشتم ولي من عاشق شوهرم بودم خيلي سال بود همو ميخواستبم و مخالفت ميكردن به خاطر دوري راه و مسافت طولاني اخر شوهرم گفت ميام شهر شما و من به زور عقد كردم اولش همه خوب بودن راضي بودن البته كه مادرم از هموووووون سال ها كه متوجه بودن من عاشق ايشون شدم مخالف بودن اصولا دوري و وضعيت مالي را بهونه ميكردن
من كه عقد مردم دعواها شروع شد
اينقدر الان فجيع شده اوضاع داعم به من ميگه از خونه برو نميخوام ببينمت من دختر ندارم روزي هزاااااار مرتبه ياداوري ميكنه ازت متنفرمممم به خدا من تنهااااااااا گناهم اين بود كه اولين پسري كه اومد توي زندگيم و عشق اولم بود وا به عنوان همسر انتخاب كردم
همسرم هيلي داره كوتاه مياد خيلي به نظرم خوبه اصلا خانواده ما لياقت همچين دامادي را نداشته
من خودم دخترخوبي هستم هميشه رعايت مادرمو كردم توي اين سال هاي مخالفت تمام تلاشمو كردم به مادرم نزديك بشم ولي مادرم از من دور ميشه سه ماه عقد كردم يعني ديمه اب خوش از گلوم پايين.نرفته ما تصميمم داشتيم دو سال عقد بمونيم شوهرم يكم وضعيتش درست بشه اما مادرم حس ميكنم حالش خيلي بده
شوهرم مال يه شهر ديگس ولي تهران كار ميكنه منم واسه يه شهر ديگم اومد توي شهر ما هرجا گشت دنبال كار فعلا خبري نيست از كار
مادرم جرات ندارم بهش سلاااام كنم ميخواد منو بزنه اينقدر جيغ و داد ميكنه كه چرا باهام حرف ميزني تو واسه من مردي من دختر ندارم كه داماد داسته باسم
پدرم هم هرچي حرف ميزنه اروم نميشه با اونم دادو بيداد تازه اسم طلاقم مياره روز شب منو نفرين ميكنه اصلا نميتونيم منو شوهرم همو ببينيم وضعيتمون خيلي بده داعم نداريشو ميزنه توي سرم همش ميگه گدا ميشي همش ميگه شوهرت ميدونه كه با اومدن اون مادرتو از دست دادي؟ دائم ميگهاز روزي كه اون اومد من مردمديگه دختري ندارم بابام بش ميگه حالت خوبنيست بيا برو مشاوره اون بدتر جيغ و داد ميكنه بابام ميگه دخترت انتخابش را كرده بس كن
خانوادم وضعشون خوبه راحت ميتونن ساپورتم كنن اما حتي ميخوان بهم جاهاز هم ندن هيجججج كاري برا شوهرم نكردن حتي حلقه براش نخريدن من روز سب دارم ارزو مرگ ميكنم بعد ايييين همه سال به كسي كه ميخواستم رسيدم ولي مادرم ميگه بش رسيدي ولي ديگه مادر نداري هر روز ميمه لحظه شماري ميكنم بري ديگه هرررررررررررررگز تورو نخواهم ديد چطورررر دلش مياد اين مارارو باهام بكنه واقعا متنفرم ازش