سلام
میخوام در مورد بعضی شوخی های نابجا با بچه ها صحبت کنیم با هم.
خیلی واضحه که افراد بزرگسال جنبه خیلی از شوخی ها رو ندارن چه برسه به یه بچه.
خیلی از شوخی هایی که بزرگسالان با بچه ها می کنن خیلی نابجاست.
بچه اصلا تو فاز شوخی نیست. بچه اگه تو فاز شوخی باشه خودش هم شوخی می کنه. وقتی خودش با کسی شوخی نمی کنه دوس داره بقیه هم همینطور رفتار کنن.
مثلا یادمه بعضی وقتا یه بچه ای تو مهمونی چایی میخواد و مثلا میگه مامان چایی میخوام یا آخجون چایی و ... پیش اومده که میزبان یا یکی دیگه به شوخی میاد میگه من بهت چایی نمیدم جیش میزنی.
اخه این چه حرفیه که به بچه میزنید. بچه مگه با شما شوخی داره که شما با بچه شوخی می کنید.
بچه متوجه نمیشه که این حرف شما شوخیه و ناراحت میشه و بخاطر همین رو روحیش تاثیر میذاره و این باعث میشه دفه بعد بترسه که خواستشو بگه. وقتی هم نتونه خواستشو بگه بعدا به انزوا و ... میرسه. کم کم خجالتی میشه. خجالتی شدن از همین جاها و از تربیته دیگه. البته بعضی بچه ها که سیستمشون فرق داره و کم هست تعدادشون با این ناراحتی مقابله می کنن و کم کم باعث میشه پر رو تر بشن. یا بعضی موقع بی اجازه کاری روانجام بدن و ...
این چایی فقط یه مثال بود. مثال زیاده. به نظرم به خیلی از این افراد نباید گفت بزرگسال. آدم بزرگ میفهمه که بچه متوجه نمیشه که چه موقع داره باهاش شوخی میشه یا نه. حتی اگه بفهمه هم باز ناراحت میشه. چون روحیاتش ضعیفه.
همونطور که گفتم خیلی از افراد بزرگ سال جنبه خیلی از شوخیا رو ندارن با این که می دونن شوخیه و ...
حالا یه بچه که دلش هیچی نیست و کل دنیاش بازی و ... است این شوخی ها معنی نداره.
بچه که خجالتی بشه تا مدت ها این خجالتی تو روحیه اش هست و از زمان بلوغ بتدریج شروع به کم شدن می کنه. اما ممکنه کاملا از بین نره.
یا به خاطر خجالتیش فرصت های خوب رو تو زندگیش از دست بده. مهارت های لازمی رو که باید تو همون کودکی کسب کنه، یاد نگیره و بعدا که بزرگ شد افسوس بخوره که دیگه دیر شده.
مورد دیگه که خیلی میبینم البته تو بعضی خانواده ها اینه که شخصیت بچه رو له می کنن. به جای اینکه بهش یاد بدن میزنن تو سرش
مثلا یه بچه رفته کلاس نقاشی واسه اینکه نقاشی یاد بگیره با تمام ذوق و شوقش... اما همون روز اول معلم نقاشی میزنه تو ذوقش میگه نقاشیت اصلا خوب نیست و بیریخته و خیلی بد میکشی و ... بعد بچه از حرف معلم ناراحت میشه و دیگه کلاس نقاشی شرکت نمی کنه و کلا از نقاشی بدش میاد و ازش فرار میکنه. همون نقاشی که دیروز ذوق و شوقش بود و آرزوهایی که واسش داشت.
بعد حالا فک کنید طرف آشنا باشه و هی بیاد جلوی اینو و اونو فامیل هر وقت بحث نقاشی شد داستان نقاشی های این بچه رو بکشه وسط واسه خنده و... مثلا بگه احمد رفته بود نقاشی موز بکشه شبیه گوریل در اومد و ...
اخه بچه مگه باید پیکاسو به دنیا بیاد؟ اومده کلاس نقاشی یاد بگیره دیگه.
این چیزا رو نمی دونم چرا متاسفانه تو جامعه می بینم.
بچه اگه حتی متوجه بشه که شوخیه باز هم ناراحت میشه از این حرفا. تو دلش هیچی نیست. انتظار حمایت داره. انتظار تشویق داره. نه اینکه همش از حرفای این و اون فرار کنه. اونم حرفایی آدمایی که به ظاهر به بلوغ عقلی رسیدن اما متوجه نمیشن نباید به بچه این حراف رو بزنن.
درسته شاید بعضی بچه ها همونطور که گفتم روحیه جنگنده زیادی داشته باشن و این حرفا شجاعتشونو بیشتر کنه اما این روحیه جنگندگی هم بخاطر نوع تربیت و محیط و ... است و شاید خیلی خیلی خیلی کم .وراثت نقش داشته باشه.
آخه بعضیا به قصد اینکه شجاعت بچه رو به قول خودشون بسنجن این حرفا رو میزنن.
بذارید یه داستان واقعی تعریف کنم براتون:
یه مدیر مدرسه ای میخواست مبصر انتخاب کنه دو نفر با رای دانش آموزان کلاس انتخاب میشدن و از بین این دو نفر یکی رو مدیر انتخاب می کرد به عنوان مبصر. دو دانش آمزو تو رای گیری کلاسی انتخاب شدن. یه دانش آموز خوب و با ادب و کمی خجالتی و یه دانش آموز ضعیف از نظر درسی ولی با شجاعت. بعد مدیر میاد به خنده میگه خوب از بین شما کی رو انتخاب کنیم؟ یه کاری می کنیم کشتی بگیرین هر کی برد اون مبصر بشه.
مدیر که میخواست شجاعت دانش آموز خوب رو بسنجه و همچنین یکم اذیتش کنه (آخه میدونه این دانش آموز خوبه خجالتیه و میخواست ببینه باز خجالت میکشه یا نه و بنا به همون فکر اشتباهی که گفتم که با این کارا شجاعش کنن و ...) که بعدا بره به پدر و مادرش بگه (با پدر و مادرش آشناس) به شوخی این حرفو میزنه و بعد می بینه دانش آموز خوبه به سرعت میاد وسط میگه باشه کشتی بگیریم و مبصری حق منه. البته کشیتی نمی گیرن و قضیه تا همینجا بود که فقط مدیره میخواست بقهمه خجالت میکشه یا نه که برخلاف تصورش مثل دانش آموز ضعیفه از خودش شجاعت نشون میده.
بعدا که پدره میاد مدرسه واسه انجام یه کاری مدیر قضیه رو بهش میگه و ... میگه بچت خجالتیه اما از حق خودش دفاع میکنه و قضیه رو بهش میگه.
بعد پدره هم میاد تو خونه موقع مهمونی میگه قضیه رو... و از بچش میپرسه.
حالا اگه این قضیه برعکس میشد و اون دانش آموز خوب از حق خودش دفاع نمی کرد و این مدیر میومد به پدره میگفت و پدره هم میومد تو فامیل میگفت چی؟ آخه برعکس همین اتفاق و داستان هایی از خجالتی اون دانش آموز رو به پدره میگفت و پدره هم میومد به بچه میگفت که خجالت کشید فلان روز تومدرسه فلان کار رو بکنی؟؟؟
این داستان بچه یکی از آشنایانمون بود البته هنوز بچه هست و بزرگ نشده.
کلا خواستم بگم که ازین کارا نکنید بچه خوشش نمیاد.