سلام26 ساله هستم و شوهرم 31 ساله. با عشق باهم ازدواج کردیم و همدیگه رو خیلی دوست داشتیم. ولی از روز عروسیمون مشکلات خودشونو نشون دادن. خانواده شوهرم آذری هستن و من قبول کرده بودم که باهاشون تو یه خونه زندگی کنم. البته فقط مادرشوهرم بود و پدرشوهرم فوت شده بود. از روز اول با من ناسازگاری کردن و مدام غیبتمو کردن تا به امروز. من دانشجو بودم و بسیار ساده و بی سیاست. از آشپزی و خونه داری من ایراد میگرفتن و پشت سرم به شوهرم میگفتن. یا مثلا ازینکه من با لپتاپ کار میکنم ماردش بدش میومد. چون خودش سواد نداشت و نمیفهمید و همش میگفت برق مصرف نکن، آب کم مصرف کن و .... شوهرم هم بخاطر همین مسائل بامن مدام دعوا میکرد. همش باهام سرجنگ داشت و از روزای اول دستش روم بلند شد و کتکم زد و فهمیدم که چقدر فحاشه. تا قبل از عروسی و تو نامزدی اصلا خودشو نشون نداده بود. سر هرچیز کوچیکی بیش از حد عصبانی میشد و فرقی نداشت کجا باشیم، تو خیابون یا خونه اقوامش، منو میزد یا بهم فحش میداد و احترامم رو از بین میبرد. خلاصه یه مدت گذشت و ما دور شدیم، بازم مادرش نفرین و ناله میکرد و میگفت پسرمو از من جدا کرده و همش تلفن میزد بهش و گریه وزاری تا اینکه دوباره بعد از هشت ماه رفتیم طبقه بالاشون. مشکلات شروع شدن. همش انتظار داشتن من برم کمکشون و یا همه چیزمون باهم باشه. بخدا اعصابم شدیدا ضعیف شده بود. من همه چیزو تحمل کردم و به خونوادم نمیگفتم. حتی نمیذاشت تا یکسال من مادرم اینارو ببینم. بعداز یکسالم خیلی کم اجازه میداد. رفته رفته یه کم بهتر شد و رابطش بامادرم اینا خوب شد ولی اخلاقش هیچوقت درست نشد. یعنی وقتی عصبانی میشه و ممکنه من فقط یه ظرفی چیزی از دستم بیفته یا یه نکته ای رو فراموش کنم، منو به باد فحش میگیره و هرچی میخواد بارم میکنه. کارشم آزاده و تقریبا یک ماهه بیکاره و خونس. هرروز جنگ و جدل. هرروز ناراحتی، از چیزای کوچیک تا بزرگ ایراد میگیره و غرمیزنه بهم و فحش میده و اگه من جوابشو بدم ظرف و ظروف خونه رو به هم میریزه و خراب میکنه. من کار ترجمه انجام میدم، ولی همش میگه کی پول گرفتی پول بده و منو میذاره تو منگنه، خسته شدم از دستش نمیتونم تحملش کنم دیگه روح و روانم رو به بازی گرفته، خودش دیپلم هنرستانه و من فوق لیسانسم و از نظر خانوادگی خیلی بهشون سرتریم، مثلا مادرش بیسواده و مادر من معلم هست. ولی انقدر منو تحقیر کرده و از همه چیزم ایراد گرفته که دیگه اعتمادبه نفسی ندارم. اصلا نمیتونم باهاش زندگی کنم. همشم به من میگه همه درس خونده ها کارای خوب دارن و یه جایی مشغولن ولی تونه، چرا نمیری یه ارگان یا شرکتی استخدام شی. اولا که من هنوز درسم تموم نشده و هم اینکه دلم گرم نیست به زندگی که بخوام سرکارم برم. همیشه طرفدار خواهرو مادرشه و بخاطر اونا با من دعوا میکنه و زجرم میده. یه چیز دیگه اینکه تعادل نداره و خودش اکثرا پشیمون میشه و برام گل و کادو میخره تا از دلم دراره، یا محبت افراطی میکنه ولی نمیدونه با کاراش دل منو شکسته و نمیتونه جبران کنه. خیلی علاقه مند به مرکزتوجه بودن و محبته. خودش رو خیلی بزرگ میکنه ولی منو میاره پایین و میخواد همه جامطرح باشه . مناسبات زیاد خانوادگی دارن و تو همه شون شرکت میکنه و خیلی هزینه میکنه و اگه من اعتراض کنم باهام دعوا میکنه. توروخدا راهنماییم کنید. ممنونم.