نمایش نتایج: از 1 به 36 از 36

موضوع: داستانک: سوال استاد

12726
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30434
    نوشته ها
    521
    تشکـر
    199
    تشکر شده 452 بار در 246 پست
    میزان امتیاز
    8

    Lightbulb داستانک: سوال استاد

    استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند. آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
    شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
    استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
    شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
    استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"
    شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
    شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
    استاد پاسخ داد: "البته"
    شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
    استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
    شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
    مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
    استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
    شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. . شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
    در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"
    زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
    و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما.. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.
    نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز ، آلبرت انیشتن !
    امضای ایشان
    جوری عاشقتم که

    انگار دنیا فقط همین یه مرد رو داره

  2. 8 کاربران زیر از hamideh banoo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27925
    نوشته ها
    2,306
    تشکـر
    3,118
    تشکر شده 3,059 بار در 1,592 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستانک

    ممنون از تاپیک خوبتون

  4. کاربران زیر از saba95 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    داستان کوتاه آموزنده (امیدوار بودن)
    تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتن تا ببینن چند ساعت دوام میارن، حداکثر زمانی رو که تونستن دوام بیارن ۱۷ دقیقه بود.
    سری دوم موش ها رو با توجه به اینکه حداکثر ۱۷ دقیقه می تونن زنده بمونن به همون استخر انداختن، اما این بار قبل از ۱۷ دقیقه نجاتشون دادن.
    بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردن دوباره اونها رو به استخر انداختن. حدس بزنید چقدر دوام آوردن؟ ۲۶ ساعت!
    پس از بررسی به این نتیجه رسیدن که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار بودن تا دستی باز هم اونها رو نجات بده. “امیدوار بودن” ساده ترین کاری که می تونی انجام بدی. پس “امیدوار” باش.

  6. کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک

    داستان کوتاهی به نام:«سادگى یا پیچیدگى؟»

    امتحان پایانى درس فلسفه بود. استاد فقط یک سؤال مطرح کرده بود! سؤال این بود:
    شما چگونه مى‌توانید مرا متقاعد کنید که صندلى جلوى شما نامرئى است؟
    تقریباً یک ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ‌هاى خود را در برگه امتحانى‌شان بنویسند،
    به غیر از یک دانشجوى تنبل
    که تنها 10 ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد!

    چند روز بعد که استاد نمره‌هاى دانشجویان را اعلام کرد،
    آن دانشجوى تنبل بالاترین نمره کلاس را گرفته بود!!
    او در جواب فقط نوشته بود :
    «کدام صندلى؟!»
    .
    نتیجه:
    مسائل ساده را پیچیده نکنید!

  8. 3 کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32417
    نوشته ها
    996
    تشکـر
    607
    تشکر شده 1,197 بار در 635 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    جالب بود
    امضای ایشان
    أَلَم تَرَ كَيفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصلُها ثابِتٌ وَفَرعُها فِي السَّماءِ

    حرفی که می‌زنی می‌شه بذری که
    می‌کاری توی دل آدم‌ها
    و یه روز
    درخت می‌شه

  10. کاربران زیر از حناء بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    داستان دو ماهیگیر

    دو ماهیگیر مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد....

    ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است

  12. کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    ***شرط عشق***

    دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
    نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
    بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
    زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
    20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
    مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".




    رنگو نکته این بودکه موقعیت های خوبشوبخاطر جای کم از دست میداد چون میتونست ماهی روی زمین هم بزاره
    پس خوبه آدم فکر کنه برای هر کاری و موقعیت خوب و بیخود از دست نده.
    ویرایش توسط رهگذر زندگی : 12-31-2016 در ساعت 05:40 PM

  14. کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    بزرگ شدن
    روزی یک کوهنورد معمولی تصمیم گرفت قله اورست را فتح کند، اما او هر بار ناکام بر می گشت، تا جایی که وقتی سال چهارم فرا رسید و او از چهارمین صعود به اورست نیز بازماند، مسوولان کوهنوردی به سراغش رفتند و گفتند : << هی جوان، می بینی که نمی توانی به قله برسی، بهتر نیست از این فکر خارج شوی؟>> اما کوهنورد جوان با قاطعیت پاسخ داد: >>نه!>> و موقعی که از او دلیل نه محکمش را پرسیدند گفت: - دلیلش خیلی واضح است، اورست به اوج قدرت خود رسیده، اما من همچنان در حال رشد هستم، پس یقیناً یک روز از او پیشی می گیرم!
    نوشته: جبران خلیل جبران

  16. 2 کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    وعده

    پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
    از او پرسید: آیا سردت نیست؟
    نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
    پادشاه گفت:....

    من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
    نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
    صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
    اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

  18. 2 کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    چه کسی موثرتر هست، زن یا مرد؟

    توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس ...

    برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
    او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.”
    پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
    هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
    ” زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین .”

  20. 3 کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  21. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30434
    نوشته ها
    521
    تشکـر
    199
    تشکر شده 452 بار در 246 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    نقل قول نوشته اصلی توسط رهگذر زندگی نمایش پست ها
    چه کسی موثرتر هست، زن یا مرد؟

    توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس ...

    برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
    او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.”
    پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
    هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
    ” زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین .”
    امضای ایشان
    جوری عاشقتم که

    انگار دنیا فقط همین یه مرد رو داره

  22. کاربران زیر از hamideh banoo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  23. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    یه گل کاکتوس قشنگ تو خونه ام داشتم،اوایل بهش میرسیدم،قشنگ بود و جون دار،کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره،خیلی قوی بود،صبور بود،اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد،
    منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه،
    هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم...
    تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده،ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهراشو حفظ کرده بود،قوی ترین گل ام و از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم...
    مواظب قوی ترین های زندگی امون باشیم ما از بین رفتنشونو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند،همیشه حامی اند،پشتت بهشون گرمه...
    اما بهشون رسیدگی نمیکنیم،تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن...

  24. 2 کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  25. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    یک خانم و یک آقا که سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند، بعد از حرکت قطارمتوجه شدند که در این کوپه درجه یک که تختخواب دار هم میباشد ، با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد کوپه نخواهد شد.

    ساعتها سفر در سکوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتنی بافتن بود.
    شب که وقت خواب رسید خانم تخت طبقه بالا و آقا تخت طبقه پایین را اشغال کردند. اما مدتی نگذشته بود که خانم از طبقه بالا، دولا شد و آقا را صدا زد و گفت: ببخشید! میشه یه لطفی در حق من بفرمایید؟
    - خواهش میکنم!
    - من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یک پتوی اضافی بگیرید؟
    مرد جواب داد: من یه پیشنهاد دارم!
    زن : چه پیشنهادی؟
    مرد: فقط برای همین امشب، تصور کنیم که زن و شوهر هستیم.
    زن ریزخندی کرد و با شیطنت گفت: چه اشکال داره ، موافقم!
    - قبول؟
    - قبول!
    مرد گفت ، خب ، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو، برو از مهموندار پتو بگیر. یه لیوان چائی هم برای من بیار. دیگه هم مزاحم من نشو

  26. 3 کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  27. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    چوپان و مار

    ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می‌گذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌آمد، ﺷﯿﺮ را می‌خورد ﻭ سکه‌اﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ می‌انداخت.

    ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ.

    ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می‌کنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.»

    ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ.

  28. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.

    فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.

    فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ

    در سبد گذاشت و بازگردانید.

    ثروتمند شگفت زده شد و گفت:

    چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود،

    پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟!

    فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد…

  29. کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  30. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    عاقبت زن نق نقو!


    مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

    کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.»
    کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»

    کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»

  31. کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  32. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7488
    نوشته ها
    381
    تشکـر
    942
    تشکر شده 1,135 بار در 596 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    زوجی که بيست و پنجمين سالگرد ازداوجشون را جشن گرفته بودند در شهر مشهور شده بودند به اينکه در طول 25 سال زندگی مشترک حتي کوچکترين اختلافي با هم نداشتند. توی مراسم خبرنگار یکی از روزنامه هاي محلي تصمیم گرفت تا راز خوشبختي این زوج رو ازشون بپرسه و به عنوان یه داستان عاشقانه جذاب تو روزنامه چاپش کنه.

    نزدیک شد وپرسید.:آقا واقعا باور کردني نيست؟ چطور ممکنه؟ یعنی شما این همه سال با هم اصلا مشاجره ای نداشتید ؟

    شوهر روزاي ماه عسل رو بياد مياره و ميگه : بعد از ازدواج براي ماه عسل به مزرعه کوهستانی یکی از اقوام رفتیم. اونجا براي اسب سواري دو تا اسب مختلف انتخاب کرديم. اسبي که من انتخاب کرده بودم خيلي خوب بود ولي اسب همسرم به نظر يه کم سرکش می اومد.
    همون اول راهمون اون اسب ناگهان پريد و همسرم رو زمين انداخت . همسرم خودشو جمع و جور کرد و با آرامش نگاهي به اسب انداخت و گفت :"اين بار اولت بود". دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد. بعد يه مدتي دوباره همون اتفاق افتاد اين بار همسرم به پشت اسب زد و گفت : "اين بار دومت بود". بعد بازم راه افتاديم .وقتي که اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت خيلي با آرامش هفتیرش رو از کيفش در آورد و شليک کرد و اسب رو کشت.

    سر همسرم داد کشيدم و گفتم :"چيکار کردي ؟ حيوان بيچاره رو کشتي ! پولشو از کجا بیاریم؟ ديوونه شدي؟"

    همسرم با خونسردي يه نگاهي به من کرد و گفت : "اين بار اولت بود."

  33. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7488
    نوشته ها
    381
    تشکـر
    942
    تشکر شده 1,135 بار در 596 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    پسر، در حالیکه آثار شرم و حیا در چهره اش نمایان بود، نزد پدر خود رفت و به او گفت: می خواهم ازدواج کنم.
    پدر خوشحال شد و پرسید: خوب حالا این دختر خوشبخت کیست؟

    جوان گفت: سوزان. در انتهای کوچه خودمان زندگی می کند.

    پدر چهره در هم کشید و عبوس شد. پسر جا خورد.

    پدر با کمی مکث گفت : متأسفم پسرم. ولی تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی، چون او دختر من و در نتیجه خواهر توست. اما خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو. چند ماه بعد پسر دوباره پیش پدر آمد و پیشنهاد ازدواج با ماری ، دختر معلم مدرسه اش را پیشنهاد داد، ولی باز پدر گفت این دختر هم دختر من و خواهر توست. استدلال پدر برای سارا، پیشنهاد سوم پسر باز همین جواب بود.

    پسر درمانده شد و با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او دختر من و خواهر توست ! دیگر نمی دانم باید چکار کنم.

    مادر لبخندی زد و گفت: نگران نباش پسرم. تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی. چون تو نه پسر او هستی و نه برادر هیچکدام از این دخترها ! اما خواهش می کنم از این موضوع چیزی به پدرت نگو ...

  34. کاربران زیر از رنگو بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  35. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7488
    نوشته ها
    381
    تشکـر
    942
    تشکر شده 1,135 بار در 596 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    پست های قبلی من حذف شدن که. داستانکام

  36. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ
    ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ.
    1.ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ
    ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ.
    2.ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ .
    3.ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ !
    ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ
    ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ
    ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ
    ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ
    ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ.
    ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ
    ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ .
    ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ
    ﮔﻔﺖ:
    ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!
    ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ.
    و میخواستﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ
    ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ
    ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ
    ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ.
    ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﻄﺮﯼ
    ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ
    ﺭفتنی...

  37. کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  38. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    روزی روزگاری، زنی به غاری در کوهستان رفت تا در محضر یکی از معلمان مذهبی هندو شاگردی کند. به او گفت می خواهد هر آنچه را دانستنی است، بداند. هندو او را با کوهی از کتاب تنها گذاشت تا آنها را بخواند. هر روز صبح هندو به غار باز می گشت تا روند پیشرفت زن را مشاهده کند. عصای چوبی سنگینی در دست داشت و هر روز از زن می پرسید: « آیا همه ی دانستنی ها را آموختی؟ »

    و زن هر روز در جواب می گفت: « نه، نیاموخته ام. » سپس هندو با عصای خود بر سر زن می کوفت. این ماجرا ماه ها به طول انجامید.
    روزی هندو وارد غار شد و همان را پرسید و همان جواب را شنید و عصایش را بالا برد تا بر سر زن بکوبد، اما زن عصا را از هندو که طبق معمول بالای سرش ایستاده بود گرفت. زن که از تنبیه هر روزه خلاصی یافته بود، در حالی که از مجازات هندو می ترسید به او نگاه کرد.

    بر خلاف انتظارش هندو لبخند زد و گفت: « تبریک می گویم. تو موفق شدی. حال آنچه را لازم است می دانی. » زن پرسید: « چگونه؟ » هندو پاسخ داد: « حال فهمیده ای که نمی توانی همه ی دانستنی ها را بدانی و نیز آموختی که چگونه درد نکشی. »
    یعنی پایان دادن به درد و رنج و تسلط بر زندگی خویش...

  39. 2 کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  40. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7488
    نوشته ها
    381
    تشکـر
    942
    تشکر شده 1,135 بار در 596 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشستند. به محض شروع حرکت قطار، پسر که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و فریاد زد: "پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن."

    مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

    در ردیف مقابل آنها ، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

    ناگهان پسر دوباره با هیجان فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، پرنده ها و ابرها با قطار حرکت می‌کنن."

    زوج جوان پسر را گاهی با دلسوزی و گاهی با تمسخر نگاه می‌کردند.

    باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد: "پدر قطره های باران را نگاه کن همه جا هستن."

    زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌"چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟"

    مرد مسن گفت: "ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند."

  41. 2 کاربران زیر از رنگو بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  42. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7488
    نوشته ها
    381
    تشکـر
    942
    تشکر شده 1,135 بار در 596 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    مرد میانسالی دسته گل زیبایی سفارش داد و هزینه ای را هم پرداخت کرد تا آن را برای مادرش پست کنند. از گلفروشی بیرون آمد، دختر کوچکی را دید که روی جدول کنار خیابان ناراحت نشسته و ظاهرا چند قطره اشک هم ریخته است.
    مرد از او پرسید : "دخترم چرا گریه کرده ای ؟"

    دخترک سرش را بالا آورد و گفت: "میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم اما من فقط 50 سنت پول دارم و گل رز 2 دلار است."

    مرد لبخندی زد و گفت: "با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز میخرم تا به مادرت هدیه بدهی."

    از گلفروشی که بیرون آمدند، مرد پرسید: " اگر راه خانه تان دور است، بیا من تو را با ماشین می رسانم. "

    دخترک گفت : " نه مادرم همین نزدیکی هاست، آنطرف خیابان"

    مرد دست دخترک را گرفت و او را از خیابان رد کرد، دخترک دست مرد را رها کرد و دوید داخل قبرستان روبرو، و نشست کنار یک قبر تازه و گل را گذاشت روی قبر. مرد دلش گرفت به گلفروشی باز گشت، و گفت : " دسته گلم را پست نمیکنم."

    و 200 مایل رانندگی کرد تا به خانه مادرش برسد.

  43. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7488
    نوشته ها
    381
    تشکـر
    942
    تشکر شده 1,135 بار در 596 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    مردي در کنار ساحل خلوت و دورافتاده اي قدم مي‌زد. شخصی را در فاصله دوری دید که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و به طرف دریا پرت مي‌کند. نزديک تر رفت، دید مردي بومي صدفهايي را که موجها به ساحل آورده اند یکی یکی از زمین بر می دارد و به داخل آب مي‌اندازد.
    نزدیکتر رفت و گفت: "روز بخير رفيق، خيلي دلم مي­خواهد بدانم چه مي­کني؟"
    - اين صدفها را به داخل آب مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را موجها به ساحل دريا آورده اند و اگر آنها را توي آب نيندازم در هنگام جزر رطوبتشان را از دست می دهند و می میرند.
    -دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني همه آنها را به آب برگرداني، خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل که نيست. احساس نمی کنی کار تو هيچ تغییری در این وضعیت ايجاد نمي­کند؟
    مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت:

    " نگاه کن، براي اين يکي اوضاع تغییر کرد ...!

  44. 2 کاربران زیر از رنگو بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  45. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    حضرت سلیمان و مورچه
    روزی حضرت سلیمان از مورچه ای پرسید: «در مدت یک سال چقدر غذا می‌خوری؟»
    مورچه گفت: «سه دانه.»
    پس حضرت سلیمان او را گرفته و در جعبه ای کرد و سه دانه به همراهش در جعبه گذاشت. بعد از گذشت یکسال جعبه را باز کرد و دید که مورچه یک و نیم دانه را خورده!
    پس با تعجب از مورچه پرسید: «چرا فقط این مقدار خورده‌ای؟!»
    مور گفت: «چون وقتی من آزاد بودم اطمینان داشتم خداوند روزی مرا می‌دهد و مرا فراموش نمی‌کند. ولی وقتی تو مرا در جعبه نهادی بیم از آن داشتم که مرا فراموش کنی، پس درخوردنم احتیاط کردم تا بتوانم یک سال دیگر نیز از آن تغذیه کنم.»
    خداوند می‌فرماید: «هیچ موجود زنده‌ای بر روی زمین نیست مگر اینکه بر خداست روزی آن.»

  46. کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  47. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    تا زانو
    روباهی از شتری پرسید: «عمق این رودخانه چه اندازه است؟»
    شتر جواب داد: «تا زانو.»
    ولی وقتی روباه توی رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا می‌زد به شتر گفت: «تو که گفتی تا زانو!»
    شتر جواب داد: «بله، تا زانوی من، نه زانوی تو.»
    هنگامی که از کسی مشورت می‌گیریم یا راهنمایی می‌خواهیم باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم. لزوما" هر تجربه‌ای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست.

  48. کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  49. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7488
    نوشته ها
    381
    تشکـر
    942
    تشکر شده 1,135 بار در 596 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    نقل قول نوشته اصلی توسط رهگذر زندگی نمایش پست ها
    تا زانو
    روباهی از شتری پرسید: «عمق این رودخانه چه اندازه است؟»
    شتر جواب داد: «تا زانو.»
    ولی وقتی روباه توی رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا می‌زد به شتر گفت: «تو که گفتی تا زانو!»
    شتر جواب داد: «بله، تا زانوی من، نه زانوی تو.»
    هنگامی که از کسی مشورت می‌گیریم یا راهنمایی می‌خواهیم باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم. لزوما" هر تجربه‌ای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست.
    دقیقا

  50. 2 کاربران زیر از رنگو بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  51. بالا | پست 28

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    داستان پیر شی نوبتی نشی

    داستان پیر شی نوبتی نشی ,یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم. در حقم دعا کرد و گفت: «جوان دعا می‌کنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی.»
    سوال کردم: «حاجی نوبتی دیگه چیه؟»
    پیر شی نوبتی نشی

    گفت: «فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانه‌ات رو نداشتی، بین بچه‌هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست و نوبت تو هست.»
    از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسان‌ها عمر با عزت عطا کند
    و هیچ کدوم ما هیچ‌وقت نوبتی و محتاج نشیم!

  52. کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  53. بالا | پست 29

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    روزی بهلول را گفتند:
    شخصی که دزدی کرده بود را گرفته اند، به نظرت باید چکارش کنند؟
    بهلول گفت: باید دست حاکم آن شهر را قطع کرد...
    همه با تعجب پرسیدند: چرا؟؟ مگر حاکم دزدی کرده که دستش را قطع کنند؟
    بهلول در جواب گفت: گناهکار اصلی حاکم شهر است که مردمش باید برای امرار معاش دزدی کنند!!

  54. 2 کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  55. بالا | پست 30

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7488
    نوشته ها
    381
    تشکـر
    942
    تشکر شده 1,135 بار در 596 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته. یهو میبینه یه موتورگازی ازش جلو زد!

    خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.

    یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!

    دیگه پاک قاطی میکنه، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه!

    همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!

    طرف کم میاره، میزنه کنار، به موتوریه هم علامت میده. خلاصه دوتایی وایمیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟

    موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله … داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی! کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت!

  56. کاربران زیر از رنگو بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  57. بالا | پست 31

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7488
    نوشته ها
    381
    تشکـر
    942
    تشکر شده 1,135 بار در 596 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    مسافرکش بدون مسافر داشته میرفته٬ کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی میبینه. کنار میزنه سوارش میکنه. مسافر صندلی جلو میشینه.
    یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی میپرسه : آقا منو میشناسی ؟

    راننده میگه : نه.

    در این زمان راننده برای یک مسافر خانم که دست تکان میده نگه میداره. خانومه عقب میشینه.

    مسافر مرد از راننده دوباره میپرسه منو میشناسی ؟

    راننده میگه : نه. شما ؟

    مسافر مرد میگه : من عزرائیلم.

    راننده میگه : برو بابا هالو گیر آوردی ؟

    یهو خانومه از عقب به راننده میگه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف میزنین ؟!!!

    راننده تا اینو میشنوه شوکه میشه و ترمز میزنه و از ترس فرار میکنه !!!

    بعد زنه و مرده با هم ماشینو میدزدن...

  58. 2 کاربران زیر از رنگو بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  59. بالا | پست 32

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    ﺍﺯ ﺑﻮﺩﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ دعا ﺑﻪ درگاه ﺧﺪﺍوند ، ﭼﻪ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ ؟
    ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻫﻴﭻ !
    ﺍﻣﺎ ، ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ !
    ﺧﺸﻢ ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ، ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ، ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺪﻡ ﺍﻣﻨﯿﺖ ، ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﮒ

    * ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﺎلمان ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮔﺎﻫﯽ با ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﻬﺎ ، خیال ﺁﺳﻮﺩﻩ تری داریم

  60. کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  61. بالا | پست 33

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ
    ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ
    ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
    ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ
    ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ
    ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ ... ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ
    ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ
    ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ

  62. 2 کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  63. بالا | پست 34

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    مردان نیک
    روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم . خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست . حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی رویش قرار داد .

    گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم .

    اشک در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟

    مرد پاسخ داد : نه .

    حضرت فرمود : چرا ؟

    گفت :

    آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم

  64. کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  65. بالا | پست 35

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,324 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زباله‌اش دنبال چیزی می‌گردد. گفت، خدا رو شکر فقیر نیستم.
    مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانه‌ای با رفتار جنون‌آمیز در خیابان دید و گفت، خدا رو شکر دیوانه نیستم.
    آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل می‌کرد گفت، خدا رو شکر بیمار نیستم.
    مریضی در بیمارستان دید که جنازه‌ای را به سرد خانه می‌برند. گفت، خدا رو شکر زنده‌ام.
    فقط یک مرده نمی‌تواند از خدا تشکر کند. چرا امروز از خدا تشکر نمی‌کنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟ به دیگران هم این را می‌گویید تا بدانند خدا آنها را هم دوست دارد؟

    برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
    1. بیمارستان
    2. زندان
    3. قبرستان

    • در بیمارستان می‌فهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
    • در زندان می‌بینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
    • در قبرستان درمی‌یابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد. زمینی که امروز روی آن قدم می‌زنیم فردا سقف‌مان خواهد بود.
    پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگذار باشیم

  66. بالا | پست 36

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2018
    شماره عضویت
    38417
    نوشته ها
    217
    تشکـر
    397
    تشکر شده 92 بار در 63 پست
    میزان امتیاز
    6

    پاسخ : داستانک: سوال استاد

    داستان های جالبی بود ممنون

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. استرس شدید و حسودی
    توسط sigma161 در انجمن وسواس فکری - عملی
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 10-03-2015, 12:10 PM
  2. 23 سوال برای استخدام شدن در اپل !
    توسط سمیراه در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 07-30-2015, 01:19 AM
  3. غار کرفتو، دیواندره، استان کردستان
    توسط سوگل1 در انجمن گردشگری
    پاسخ: 16
    آخرين نوشته: 06-02-2015, 12:33 PM
  4. زیبایی های استان گلستان 11
    توسط احمد یوسفی در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 59
    آخرين نوشته: 05-19-2015, 10:58 PM
  5. تأثیرات سوء فیلم های مستجهن بر نوجوانان
    توسط R e z a در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-24-2013, 12:17 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد