نوشته اصلی توسط
نگار222
با سلام
حدود دو سه سال می شود که در زندگی به مشکلاتی برخوردیم.که البته این مشکلات ریشه هایی در گذشته دارد.من در یک خانواده ی چهار نفره با پدر مادر و برادرم زندگی می کنم .از همان زمان کودکی با توجه به اختلاف سنی دو ساله ام با برادرم با یک دیگر ناسازگاری داشتیم که البته کاملا طبیعی می نمایاند با گذشت زمان امید بر این بود که این مشاجره ها بر سر چیز های ساده برای مثال در مورد یک خوراکی به پایان برسد ولی این مشاجره ها نه تنها تمام نشد بلکه جدی تر شد و این مشاجره های لفظی به جنگ و کتک زدن رسید که تا سنی توسط پدرم کنترل می شد البته چندان هم موثر نبود .برادرم به علت مشکلات دیگر خانوادگیمان من جمله روابط سرد میان اعضای خانواده بسیار گوشه گیر شد البته نسبت به خانواده و روابط نسبتا خوبی با دوستان خود دارد .من از نظر درسی از او بهتر بودم ودر واقع تلاش زیادی در درس داشتم ولی او نه و پس از سنی درس را رها کرد که البته این اصلا در خانواده ی ما مورد پذیرش نیست و بنا براین با ذتلاش های پدرم که خود ناظم دبیرستان هست مدرک دیپلم خود را البته بدون تقریبا هیچ تلاشی گرفت و در حال حاضر در دانشگاه ازاد درس می خواند.در حال حاضر هم به کلی از اینده ی خود نا امید هست و می خواهد دانشگاه را رها کرده و در جایی مشغول به کارگری شود خانواده ی ما از نظر مالی به گونه نیست که نیازی به پول کارگری او داشته باشد و پدرم تا به حال او رابه خاطر شهریه ی دانشگاهش مورد باز خواست قرار نداده بلکه به شدت مخالف کار کردن اوست ولی برادرم می گوید که دیگر به هیچ جا نمی رسد و پدرم را مقصر می خواند که او را مجبور به درس خواندن در دوران مدرسه نکرد با این که پدرم بار ها در این باره با او در دوران مدرسه صحبت کرده بود واو خود پس از گذراندن دوره ی دوم دبیرستان تحت تاثیر چند دوستش علااقه من به تحصیل درحوزه شد وتا اواسط سال چهارم با وجود تسلیم شدن خانواده در برابر تصمیم او از رفتن به حوزه منصرف نشد. و در سال چهارم هم به خاطر این شکست نا امید بود ودرس نخواند.برادرم در حال حاضر دلیلی برای سرکار رفتن ندارد ولی فکر می کند که با تحصیل در دانشگاه ازاد با گرفتن نمره هایی در حد پاس شدن فقط پول خانواده را دور می ریزد.همه ی این مسائل باعث عصبی بودن او شده و کوچکترین صدایی او را عصبی می کند و به قدری کنترل خود را از دست می دهد که به شدت من را کتک می زند و با دخالت پدر و مادرم ان ها را هم با توجه به قدرت بدنی بالایش کتک می زند و بعد از این کار پس از گذشت دو الی سه ساعت از دعوا در اعتراض پدرم می گوید که من او را نزدم در واقع منظورش این است که به سختی کتک نزده هست که با وجود قدرت بدنی اش حتی اشاره ی دستش هم درد ناک است. برادرم در حال کتک زدن انگار دیگر متوجه هیچ چیز نمی شود وسر مسائلی مانند نخوردن غذایم تا ته به گونه ای گلویم را فشار می داد که در نهایت تسلیم به خوردن غذا نا تمام شدم با این وجود پدر و مادرم هیچ دفاع خاصی از من ندارند و در این دعوا ها هر دو یمان را به یک اندازه مقصر می دانند . به طور کلی مادرم همواره سرش در گوشی اش هست و درک خاصی از اتفاقات اطرافش ندارد و پدرم هم معمولا در طی این دعوا ها خانه نیست و پس از بازگشت هم حرف برادرم را قبول می کند ونهایتا از او می خواهد که این کار رانکند این در حالی هست که معمولا یک روز در میان این دعوا ها والبته با این شدت در تعطیلات که من بیشتر در خانه هستم اتفاق می افتد چون من معمولا در اتاق خود مشغول به درس خواندن هستمعکس العمل پدرم در امقابل ای کتک خوردن من این است که مثلا می گوید :داداشت هست و می خواد شوخی کنه یا مثلا این که تو چرا سر به سر اون میذاری یا این چرا توی اتاقت نمی مونی (خانه ی ما دو خواب دارد یکی برای من و دیگری برای پدر ومادرم) چیزی که بیشتر از این کتک ها من را ازار می دهد این گونه پاسخ ها به اعتراضم هست و برای مثال پاسخ های مادرم این طوری هست که این کتک خوردن رو بی اهمییت نشون می ده که دلیل اون تکرار شدن این دعوا ها است برای مثال می گوید: تقصیر هر دوتون هست که گذشت ندارین و یا کلا اخیرا فقط ابرویش برایش مهم هست ومی گوید این سو صدا ها (که برای من هست در هنگام دعوا چون سلاح دیگری به جز فریاد کمک خواهی ندارم)ابروی ما را تو این ساختمون می بره و...مادر و پدرم هر دو سرشان توی گوشی هایشان هست و توجهی به این مشکلات ندارند.در انتهای بر خی از دعوا های جدی که من و پدرم وبرادرم با هم صحبت می کنیم نه تنها مشکل حل نی شود بلکه به گونه همه چیز به نفع برادرم تمام می شود و همه ی تقصیر ها گردن من می افتد در واقع پدرم در این بحث ها موضوع را منحرف کرده ومعمولا در اخر در حال امید دادن به برادرم در خصوص اینده اش هست و کمی بعد دوباره هرسه به خوبی وخوشی انگار که مشکل به طور کلی حل شده بر سر گوشی هایشان بر می گردند در این مرحله اعتراض من نه تنها کارساز نیست بلکه باعث محکومیت بیشتر من می شودو فقط الفاظ زشت خانواده را به من برای مثال : کلی و......... را به همراه دارد .در مواردی هم پدرم با برادرم در این خصوص دعوایشان می شود و در نهایت خود من برای این که یکیشان دیگری را نکشد و حرمت بیش از این شکته نشود وسطشان می افتم .در خانواده ی ما هر کسی برای تسکین درد خود راهی پیدا کرده مادرم انقدر مشغول این کانال و این گروه است که دیگر حتی متوجه سوختن غذا نمی شود و پدرم هم در همان روز چهارشنبه برای فرار از این فشار ها به باغچه ای که در خارج تهران داریم می رود وتا جمعه عصر هم بر نمی گردد برادرم هم اغلب در حالت خوابیده مشغول فیلم دیدن در گوشی اش هست والبته همه به این تسکین یکدیگر معترضیم پدرم به مادرم می گوید چرا با وجود این که بازنشته شده ای غذا درست نمی کنی یا چرا غذا را سوزاندی که اغلب این ها با توهین های لفظی صورت می گیرد مادرم به پدرم می گوید چرا فقط به فکر خودت هستی و تعطیلات را به تنهایی می گذرانی و هر دو به برادرم می گویند که چرا تو انقدر تنبلی و می خوابی. از توضیحات بالا برداشت می شود که من به طور کلی تفریح خاصی در زندگی ندارم در واقع هیچ کس پیشنهاد تفریح به من نمی دهد و من هم به علت مشغله ی درسی قادر نبودم که دوستانی پیدا کنم که تنهایی ام را با ان ها پر کنم در واقع هیچ کس من را نمی بیند و تنها تهدید درس نخواندن شاید باعث شود که پدرم یک ذره به فکرم باشد باید چی کار کنم من دیگه تحمل ای وضع رو ندارم و هر چی تلاش می کنم کمبود ها و مشکلات را نادیده بگیرم اوضاع بدتر وبدتر می شود لطفا با حوصله راهنماییم کنید
بسیار ممنونم که این متن را تا ته خواندید.