درود
بانوی بزرگوار,در اول بهتان بگویم من سنم از شما بسیار کمتر است و طبیعتا توان درک شرایط شما را ندارم و مسلما نظری که میدهم ممکن است کمکی بهتان نکند,این نظر من نظر خودم است و اگر پنداشتید "جوان است و خام" حق به جانب شماست,هرکس از دیدگاه خودش به جهان مینگرد و هرکس خودش را جای شما میگذارد و نظر میدهد پس نباید انتظار داشته باشید شخصی بتواند آنطور که میخواهید کمکی بکند اکثر بیشتر اعضا اینجا جوان و کمسن هستند (من هم ) و طبیعتا پاسخ هایی که بهتان میدهند درخور شان شما نیست (نه که قصدی باشد اینکه واقعا نمیدانند, به قول معروف "به دریا رفته میداند مصیبت های طوفان را")
از نظر بنده دقیقا باید همین تنهایی و اینکه کسی کنارتان نیست را مشوقی بکنید برای آموزش و فهم زبان آلمانی(البته آلمانی دری
)
خب باید بیایید سبک و سنگین کنید زدن پیه زبان آلمانی و فهمش و اینکه بعدش بتوانید بروید پیش خواهرتان سخت است یا آلمانی نخوانید و بمانید و همین آش و همین کاسه...
مطمئن باشید اگر پایتان به خاک سوییس که تقریبا نگینی از کشورهای اروپایی در قانون و احترام است برسد طبیعتا حالتان دگرگون خواهد شد, در سوییس احترامی بهتان خواهند گذاشت و افراد هم سن و سال شما از چنان احترام و شان اجتماعی برخوردارند که نگو و نپرس.
تازه خوشبختانه گویا به کامپیوتر هم آشنایی دارید خیلی راحت میتوانید یک کار هم برای خودتان دست و پا کنید مثلا برای یک شرکت خودشیرینی بکنید و مثلا یک سایت جذاب طراحی بکنید, غربی ها و مخصوصا سوییسی ها انسان های بسیار شریفی هستند بعد که رزومه خوبی پدید آوردید میتوانید حتی از آن شرکت بخواهید برای اقامتتان اقدام بکند و بهتان "ریکام" بدهد و چه از این بهتر که خودتان با توان خودتان میوه زحماتتان را بچینید!
خاطره ایی از سفارت سوییس دارم برایتان به شرح میگویم شاید بهتان مشوق بدهد که بروید.
نمیدانم تابحال کسی به خیابان شریفی منش تهران رفته یا نه,سال 93 به اجبار یکی از دوستان که عازم سوییس بود من را با خود برد تا برایش نامه بنویسم (یا شاید خواست دلمان را آب کند
)
ما رفتیم در یک کافه نشستیم (به گمانم کافه ضیافی بود) و من مشغول نوشتن نامه برای ایشان شدم دقیقا یادم است دوستم دو عدد آیس پک برایم خرید و من مشغول نوشتن نامه برای ایشان بودم که به یکباره که سر از نامه برداشتم دیدم دوستم نیست و من مانده ام با یک قبض سنگین "کافه" آنور کافه یک مرد کچل متشخص با یک تیپ نیمه رسمی نشسته بود و افراد در کافه خیلی بهشان احترام میکردند ,از شانس بدم موبایل هم نداشتم و نفهمیدم این دوستم چکار کرد و چه گفت و چه شد (کلا وقت نامه نوشتن چیزی نمیشنوم
)
حالا مانده بودم با یک قبض 60 هزارتومانی آیس پک چه گلی به سرم بزنم(!) آنروز ته جیب من فقط یک کارت بلیط مترو بود و یک قلم که آورده بودم برای دوستم نامه نگارش کنم...
به ناچار و با شرم تمام رفتم صندوق و ماجرارا برایشان شرح دادم و جارو و پارچه را گرفتم و گفتم تا شب برایتان کار میکنم تا پولتان دربیاید و بسیار عزرخواهی ها کردم که سرانجام مسیول کافه قبول کرد.
در تمام این فرصت دیدم چشم این مرد از من برداشته نشد گاهی یک نگاه به من میکرد گاهی هم یک نگاه به پارچه , راستش من شدیدا احساس خجالت میکردم (همیشه از نداری احساس خجالت میکردم) به یکباره دیدم مرد بلند شد و آمد کنار من و با زبانی دست و پاشکسته فارسی آلمانی گفت "کمکت بکنم؟" و طی را از دست من قاپید و زد درون آب!
یکدفعه دیدم مسیول کافه فریاد زد جناب هاز جناب هاز این چه کاریست شما سرور ما هستید!
بعد گفت مگر نمیبینید ایشان "منرا منظورش بود" با این حالتش چطوری همه میزها را تنهایی تمیز بکند؟
راستش من مانده بودم و قفل شده بودم , بعد مسیول کافه به من گفت نمیخواهد کار کنی و یک تعظیمی به ما (من و جناب هاز) کرد بعد با جناب هاز آمدم بیرون هیچوقت یادم نمیرود حرفش را دستش را رویه شانه ام گذاشت و گفت میدانستم برای دوستت کردی, فهمیدم هنوز هم بعضی ها انسانیت دارند.
بعد من جلوی کافه خشکم زده بود و دیدم رفت سوار ماشینی شد که بهش پرچم سوییس آویزان بود تازه فهمیدم بله جناب هاز سفیر سوییس بود...
آیا همچین مردمانی با همچین برخوردی ممکن است پشتتان را خالی بکنند؟ طبیعتا خیر.
این نظر من بود نمیدانم کمکی کرد یا نه امید است کمکی کرده باشد.