با سلام و خسته نباشید
من مشکلم از زمانی شروع شد که بچه دار شدم حدود 6 ساله که ازدواج کردم و یک ساله که بچه دار شدم در ضمن من قبل از اینکه بچه دار بشکم شاغل هم بودم و بعد از مرخصی زایمان به مدت 6 ماه دیگه مرخصی گرفتم و یک سال کنار فرزندم بودم ولی در این مدت از طرف خانواده همسرم خیلی اذیت شدم. به خاطر دوست داشتن بیش از حد بچه و اینکه این بچه اولین نوه خانواده بود. درخواست های بیجا برای اینکه (هر هفته پنجشنبه صبح ساعت 8 صبح باید بیاید خونه ما و جمعه شب برید) این دقیقا لحن مادر شوهرم بود و غیر این پنجشنبه و جمعه تو هفته هم باید یه روز میرفتیم اونجا و همسرم که خیلی خودش و خانوادش مذهبی هستن خیلی اعتقاد داره که باید مادرمو خوشحال کنم تا ازم راضی باشه بیشتر آزارم میداد. اینکه همپای من نبود و فقط به فکر خوشحال کردن اونا بود و منم حجاب داشتم با وجود برادرشوهر مجرد در خانه همیشه باید با چادر و روسری صبح تا شب بشینم اینا اصلا براش مهم نبود ولی من خودم میگفتم از علاقشونه و تا یکی دو ماه این اتفاق افتاد و من به دل اونا راه اومدم ولی واقعا دیگه خسته شدم و هر روز تو خونه بحث دعوا داشتیم که منم دلم میخواست خونه مامانم برم و وقتی برادرام اونجان منم اونجا باشم ولی اگرم میرفتیم باید شب جمعه میرفتیم خونه مادرشوهرم تا اینکه خسته شدم و خودم با مادر شوهرم صحبت کردم و قبول کرد و گفت پس هفته ای دوبار باید بیاین جمعه ها هم 7 صبح باید اینجا باشین به هر حال گذشت و من خیلی تو این مدت اذیت شدم زمان مرخصی ام تموم شد و باید میرفتم سرکار من چون در همسایگی مامانم هستم خیلی برام راحت بود و خیلی هم به نفعم بود بچه رو بذارم پیش مامانم ولی شوهرم اصلا مامان خودمو فبول نداره مادر من 60 سالشه و مادر او 54 سال میگه مامان تو پیره نمیتونه بچه نگه داره و برام شرط گذاشت که یه روز در میون مامان من و مامان اون نگه داری کنن البته خونه آونا نیاورانه و خونه ما درکه و به خاطر اینکه مادرش ناراحت نشه بچه بیشتر پیش مادر منه و من مخالفت می کردم که بچه چند تربیتی میشه تو ببرش خونه مادرت و اون ترافیک و راه دور رو بهانه می کرد (محل کار ما هم دانشگاه شهید بهشتی هست که خیلی به خونمون نزدیکه) و فقط میگفت اگه مادر تو میخواد بچه رو نگه داره باید مامان منم نگه داره به هر حال خیلی کلنجار رفتیم باهم و بالاخره تصمیم گرفتیم بچه رو بذاریم مهد که من اصلا راضی نیستم ولی چاره ای ندارم .
الان در حال حاضر مشکلم با همسرمه هنوز خانوادش خواسته های بیجا دارن با اینکه من سرکار میرم خسته با بچه از سرکار میام مدام یا میخوان بیان خونه ما یا ما بریم اونجا و اصلا درک نمیکنن شرایط منو و همسرم هم فقط چشمش به دهن اوناس و خیلی سریع عصبانی میشه جلو بچه داد میزنه چند بار به خاطر همین موضوع های کوچیک منو کتک زده جلو بچه یعنی واقعا نمیدونم چیکار کنم بهش میگم بریم مشاوره میگه تو مشکل داری تو باید خودتو درست کنی میگه اونا تورو دوست دارن بچه رو دوست دارن تو ذاتت خرابه نمیخوای بری اونجا یعنی فقط حرفای مسخره که به هرکی بگی میخنده
این مشکل منه الان به خاطر بچه خیلی ناراحتم نمیخوام مشکل تربیتی پیدا کنه وقتی شوهرم داد میزنه و دعوا میکنه دخترم هم داد میزنه با اینکه یک سالشه ولی داد میزنه
تورو خدا کمکم کنین خسته شدم دیگه از این وضعیت