سلام من حدود 3 سال پیش با خانمی آشنا شدم توی به گفته خودشون همون نگاه اول ایشون به من علاقه پیدا کرده بودن اما چیزی نگفتن یه مدت از آشنایی گذشت تا اینکه احساس کردم من به ایشون علاقه دارم و خیلی زود علاقمو ابراز کردم و پس از یه کم امتناع قبول کردن که باهم باشیم.یه دل نه صد دل عاشق هم بودیم همه تو دانشگاه و محل کار و همه جا به عشق بین ما حسودی میکردن و تصمیم من برای ادامه رابطه ازدواج بود .همه چی داشت خوب پیش میرفت درسته خطبه ای بین ما خونده نشده بود اما واقعا خیلی نزدیک هم بودیم.ایشون تمام معیار های من برای همسری رو داشت 100% معیارهامو داشت . همیشه ابراز علاقه میکرد بهم و همیشه میگفت که بدون من زندگی براش سخته تا اینکه بخاطر یک سو تفاهم الکی به من شک کرد و من ثابت کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده و خودشم اینو قبول کرد و بازم همه چی ادامه داشت که پدرش فوت کرد و بازم اون موضوع رو بهونه کرد و گفت نمیخواد دیگه با کسی باشه بعد از 3 سال زندگی خوب الان رفته و من هنوز عاشقشم میگه منو دوست نداره میگه هیچوقت دوسم نداشته میگه من هیچ وقت نگفتم عاشقتم و این حرفا منو به جنون کشونده چیکار کنم؟داره دیوونم میکنه این حرفا اینکه زیر همه چی میزنه اینکه قبول میکنه اتفاقی نیفتاده اما میگه مسیرمو عوض کردم
اینم اضافه کنم که کس دیگه ای توی زندگیش نیست از این 100% مطمئنم