سلام و وقت به خیر خدمت همه ی اعضای محترم
من یه پسر دایی دارم 26 سالشه و یه داداش کوچیکتر از خودش داره و اختلاف سنیشون یک سال هستش
زن داییم دو تا خواهرزاده داره که هر دو دختر هستن یکیش 26 ساله و یکی هم 20 ساله
همیشه میخواست این دو تا دختر خواهرزاده اش رو برای پسراش بگیره یعنی از چند سال پیش این تصمیم رو داشته
وقتی بچه ها بزرگتر میشن پسر دایی بزرگم با ازدواج دختر خاله اش مخالفت میکنه و اون دختر هم ازدواج کرد
پسر دایی دومم از دختر خاله ی کوچیکش خوشش اومد در حالیکه هر دو دانشجو هستن و هیچ درآمد و شغلی هم ندارن
چون دختره دوسه تا خواستگار از اقوام داشت برای اینکه کدورت پیش نیاد و مسئله ساز نشه خونواده ی داییم زودی دست به کار شدن و برای پسر دایی دومم خواستگاری و بله برون گرفتن پسر دایی بزرگم اون موقع مجرد بود و دانشجوی ارشد بود
داییم این ها از اینکه پسر دومشون اول ازدواج کرده کمی ناراحت بودن و خب اقوام هم میگفتن معمولا رسم بر این هست که بچه ی بزرگتر اول ازدواج کنه
این ها هم میخواستن هر چی زودتر برای این پسر بزرگشون هم زن بگیرن
یه مدت خیلی بهش گیر داده بودن که حتما باید ازدواج کنی و تصمیم داشتن تا قبل از عروسی پسر دومشون این پسرشون هم زن بگیره
پسر دایی بزرگم هم گفته بود از اقوام نمیخواد زن بگیره چند مورد هم بهش پیشنهاد داده بودن قبول نکرده بود
فقط دخترای همکلاسیش مونده بودن از بین اون ها یه دختر رو حدود یه سال زیر نظر میگیره
برای پایان نامه و کارای دانشگاهشون با همدیگه یه مدت ارتباط داشتن و میخواستن به کمک هم کارخونه ای که واسه بابای دختره بود رو راه بندازن
این وسط پسر داییم هم میبینه دختره دختر خوبیه به داییم اینا میگه ولی زن داییم از قیافه ی دختره زیاد خوشش نمیاد و پسرش از نظر قیافه سرتر هست
ولی خب به خاطر پسر داییم قبول میکنه
بابای دختره هم میگه باید چند ماه بهشون فرصت بدیم که همدیگرو بهتر بشناسن و اگه اعلام تفاهم کردن اون وقت عقد کنن
این ها هم قبول میکنن
تو این مدت چند بار خونواده ها با هم رفت و آمد داشتن که اخلاق و رسوم همدیگه دستشون بیاد
چون از دو شهر دور بودن ،دختره هم اهل تهران هست و البته هیچکدوم هم شغل ندارن و خرجشون از پدرشون هست
خلاصه بعد چند ماه میبینن که با هم تفاهم دارن اولای سال 95 عقد کردن و قرار شد بعد تموم شدن پایان نامه هاشون عروسی بگیرن
برای مراسم عقد بابای دختره گفته بود ما هیچ فامیلی تو ایران نداریم که دعوتش کنیم و چون خونواده ی شما اقوام زیاد هستن عاقلانه نیست این همه ماشین راه بیفتن و تو این مسیر طولانی بیان ما میایم شهر شما و اونجا عقد رو برزگرار میکنیم
خلاصه تو یه تالار مجلل عقدشون برگزار شد و از حدود صد نفر مهمون اون ها فقط چهار نفر بودن پدرمادر عروس و خودش و داداش بزرگترش
نود و خورده ای هم اقوام ما بودن
مراسم خیلی خوب برگزار شد و خونواده ی عروس از اقوام ما خیلی خوششون اومده بود و ابراز رضایت و خوشحالی میکردن و تا نیمه ها ی شب بزن و بکوب و برقص
بعد عقدشون تصمیم داشتن برای عروسی فقط ماه عسل برن ولی عروس و خونواده اش از مراسم عقد و اقوام دوماد خیلی خوششون اومده بود و گفته بودن ما خوشحال میشیم که عروسی بگیریم و دوباره دور هم جمع بشیم
خلاصه چند ماه گذشت
پسر دایی دومم دید که داداشش کار پایان نامه اش زیاد طول کشید با نامزدش گفته بودن ما میخوایم عروسی بگیریم
داییم این ها قبول کردن
داییم یه آپارتمان و یه ماشین به پسرددومش داد و بابای دختره هم 50 میلیون به دختره داد که باهاش جهیزیه بگیرن یا هر چی که خودشون بخوان
ولی چون پسره دانشجو بود و سرکار نداشت دختر ه هم گفته بود دوست دارم پیش خالم باشم و تنهایی حوصلم سر میره از طرفی داییم این ها هم یه خونه ی بزرگ دارن با چند تا اتاق و اون ها میتونستن توش زندگی کنن در نتیجه تصمیم گرفتن برن خونه ی داییم
آذرماه تاریخ عروسی رو گذاشته بودن شب قبل از عروسی خونواده ی عروس بزرگ داییم از تهران اومده بودن خونه ی داییم
زن داییم هم گفته بود بریم خونه ی عروس حنا ببریم و یه مراسم کوچیک داشته باشیم ولی اقوام داییم رو دعوت نکرده بودن بر این اساس که مراسم بزرگ نیستش
عروس اول داییم هم گفته بود عمه ها و عموها کجا هستن و اون ها چرا نمیان
زن داییم هم گفته بود به تو ربطی نداره ما کیا رو دعوت کنیم کیارو دعوت نکنیم!
مادر دختره هم وقتی اتاق عروس و دوماد رو میبینه به پسر دایی بزرگم که دوماد خودش میشه میگه تو پسر بی عرضه ای هستی چون تو بزرگتری و باید اول برای تو عروسی میگرفتن!
از طرفی هم چون خونواده ی دختره گفته بودن دختر ما باید تو تهران پیش خودمون زندگی کنه پسر شما باید بیاد اینجا خونه بگیره
داییم هم میخواست خونه ای که برای پسرش در نظر داشت رو بفروشه و خودشم پول بذاره روش و یه خونه تو تهران واسه شون بخره
بابای دختره هم گفته بود همه ی جهیزیه رو کامل برای دخترم میخرم خیلی پولدارن و بالا شهر تهران زندگی میکنن ولی بعد که همه چی خراب میشه
خلاصه بحثشون میشه و مادر دختره یه سیلی میزنه تو گوش پسردایی بزرگم!
دایی و زن داییم هم خیلی عصبانی میشن و هر چی از دهنشون در میاد بارشون میکنن
زن داییم هم میگه بهتر که جدا بشید من هم خواهرزاده ی خودمو برای پسرم میگیرم ،( چون خواهرزاده اش از همسرش طلاق گرفت بعد چندماه البته هنوز ادامه داره داستان اون ها هم...)
داییم ازشون اسلحه میکشه و با تهدید و بد و بیراه میگه از خونه ی من برین بیرون اونم ساعت نه شب تو شهر غریب!
بعد دوسه ماه که با هم ارتباط ندارن خونواده ی دختره میرن یه وکیل درست حسابی میگیرن و میگن هر 500 و خورده ای سکه رو باید ازشون بگیریم
پسرداییم هم وکیل میگیره
خلاصه یه مدت بیا و برو دادگاه بعد دختره که خیلی پسرداییمو دوست داره یه روز بدون اجازه ی خونواده اش با پسرداییم میره دادگاه و توافقی از همدیگه جدا میشن
مهریه رو نمیگیره و فقط هدیه های عقدش که چند میلیون بودن و طلاهاش رو میبره
و چند روز پیش از همدیگه طلاق میگیرن
بعد این چند روز پسرداییم خیلی ناراحت و آشفته هست و همش میاد و میره شهرشون ودلش خیلی برای نامزدش تنگ میشه
از طرفی پسر داییم و نامزدش خیلی هم رو دوست داشتن یعنی وقتی بقیه شنیدن طلاق گرفتن هیچ کسی باورش نمیشد
الان داییم این ها وقتی حال و روزش رو میبینن تصمیم دارن برن و دوباره این ها رو بهم برسونن
به نظر شما آیا این تصمیم درستیه و میشه دید مثبتی به این برگشت داشت؟