نمایش نتایج: از 1 به 9 از 9

موضوع: کسی که دوستش دارم دیگر مرا نمی خواهد

1412
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34466
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    13
    تشکر شده 4 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    کسی که دوستش دارم دیگر مرا نمی خواهد

    با سلام

    راستش نمیدونم از کجا شروع کنم ...

    یه خانمی توی دانشگاه همکلاس منه (کلا هم تو کلاس همین دو نفر بودیم) که بعد از اینکه دیدمش و باهاش آشنا شدم کم کم بهش علاقه مند شدم. اون اوایل خیلی اخلاق خوبی داشت ، بر خلاف بقیه که باهاشون رسمی رفتار می کرد ؛ خیلی با من راحت و نزدیک بود. بعد یه مدت که احساس منو فهمید ، اوایل عادی بود اما بعد یه مدت دیدم میگه هر کی دیگه جای من بود به محض اینکه احساست رو فهمید رهات می کرد (یه جورایی داشت بهم می گفت خیلی آدم خوبیه و بهم لطف کرده که با من مونده). و در نهایت چند ماه بعد کلا ارتباطش رو باهام قطع کرد جوری که حتی تو دانشکده بهم سلام هم نمی کرد.

    من خیلی خیلی به ایشون علاقه داشتم و هنوزم دارم و هیچ وقت نتونستم با این قضیه کنار بیام ؛ الان چند ماهه از لحاظ روحی شدیدا بهم ریختم ، تمایلی به انجام هیچ کاری ندارم و فقط دوست دارم کل روز یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم. هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه و دوست ندارم با هیچ کس دیگه ای صحبت کنم یا هیچ جور ارتباطی داشته باشم. مدام یاد خاطرات گذشته با اون خانم میفتم ، اصلا دست خودم نیست ، به هر چیزی و هر مکانی که نگاه می کنم یاد اون دوران میفتم و توی دلم احساس فشار می کنم. حتی نمیتونم کس دیگه ای رو دوست داشته باشم یا به کسی نزدیک بشم. انگار دنیا برام تموم شده کلا.

    الان توی شرایط زجر آوری هستم ، نه توانایی رها کردن قضیه رو دارم نه میتونم دوباره به شرایط گذشته برگردم.

    چند بار هم با خودش صحبت کردم ، ازش خواستم سر هر چی ناراحته کوتاه بیاد تا شاید حال منم بهتر بشه اما هر مساله ای که فکرش رو بکنید (از درسی بگیر تا احساسم نسبت به ایشون) رو با هم قاطی می کنه و میگه نمیتونه.

    به نظر شما باید چکار کنم؟ راهی هست که بتونم دوباره به زندگی برگردم؟


  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : ناتوانی در کنار آمدن با شرایط و افسردگی

    اختلالات‌ سازگاری‌ علایم‌ احساسی‌ یا رفتاری‌ بیش‌ از اندازه‌ در پاسخ‌ به‌ یک‌ موقعیت‌ استرس‌زا در زندگی‌ است.
    در این‌ حالت‌ فرد قادر نیست‌ آن‌ طور که‌ انتظار می‌ رود با تغییرات‌ پیش‌ آمده‌ در زندگی‌ سازگاری‌ حاصل‌ کند، که‌ این‌ امر به‌ نوبه‌ خود باعث‌ خلل‌ وارد آمدن‌ به‌ کارکردهای‌ فرد در زندگی‌ روزانه‌ می‌شود.


    علایم‌ اختلالات‌ سازگاری‌
    – یک‌ عامل‌ استرس‌زا قابل‌ شناسایی‌ وجود دارد. این‌ عامل‌ استرس‌ زا ممکن‌ است‌ خیلی‌ جزئی‌ به‌ نظر آید، مثلاً مقدار کمی‌ ضرر مالی‌، یا حتی‌ مثبت‌ باشد، مثلاً ارتقای‌ شغلی‌.
    – علایم‌ یا تغییرات‌ رفتاری‌ در عرض‌ 3 ماه‌ از ظهور عامل‌ استرس‌ زا به‌ وجود می‌ آیند و حداکثر تا 6 ماه‌ پس‌ از رفع‌ عامل‌ استرس‌ زا ادامه‌ می‌یابند.
    – اختلال‌ روانی‌ دیگری‌ وجود ندارد. (مثلاً افسردگی‌ اساسی‌، اختلال‌ اضطرابی‌، اختلال‌ شخصیت‌ و غیره‌)
    – علایم‌ و شدت‌ آن در افراد مختلف‌ عیناً شبیه‌ هم‌ نیستند (نوجوانان‌ و سالمندان‌ معمولاً علایم‌ شدیدتری‌ دارند).
    در کل‌، این‌ علایم‌ عبارتند از مشکلات‌ خواب‌، بی‌قراری‌، تحریک‌پذیری‌، از دست‌ دادن‌ تمرکز، خستگی‌، از جا پریدن‌، عصبی‌ بودن‌، افسردگی‌، اضطراب‌، گوشه‌گیری‌ و خودداری‌.
    همچنین‌ امکان‌ دارد احساساتی‌ مثل‌ ترس‌، خشم‌، گناه‌ و شرمساری‌، و انکار عامل‌ یا واقع‌ استرس‌ زا وجود داشته‌ باشد. (فرد طوری‌ رفتار می‌کند که‌ انگار هیچ‌ اتفاقی‌ نیافتاده‌ است‌)


    عوامل خطر آفرین
    – شدت میزان‌ نامطلوب‌ بودن‌ تغییراتی‌ که‌ در آن عامل‌ استرس‌ زا به‌ وجود آمده‌ است‌.
    – این‌ که‌ آیا واقعه‌ استرس‌زا به‌ طور ناگهانی‌ رخ‌ داده‌ یا قبلاً انتظار آن‌ می‌رفته‌ است‌.
    – میزان اهمیت‌ واقعه‌ استرس‌ زا در زندگی‌ فرد
    – نبود حمایت‌ مناسب‌ از فرد (مثلاً از طرف‌ خانواده‌، دوستان‌، و نیز ارتباطات‌ مذهبی‌، فرهنگی‌ و اجتماعی‌)
    – میزان‌ آسیب‌ پذیری‌ فرد نسبت به تجربیات‌ استرس‌ زای زندگی‌


    عواقب‌ اختلالات‌ سازگاری‌
    معمولاً با موفقیت‌ در سازگاری‌ با تغییرات‌ زندگی‌ یا پایان‌ واقعه‌ استرس‌ زا مشکل‌ خود به‌ خود حل‌ می‌شود.
    در مواردی‌ که‌ فرد نتواند خودش به‌ تخفیف‌ علایم‌ کمک‌ کند درمان‌ پزشکی کمک‌کننده‌ خواهد بود. اختلال‌ سازگاری‌ شایع‌ بوده‌ اما معمولاً موقتی‌ است‌.


    عوارض‌ اختلالات‌ سازگاری‌
    – مشکل‌ در حفظ‌ روابط‌ یا شغل‌
    – به‌ دراز کشیدن‌ این‌ گونه‌ مشکلات‌ در نوجوانان‌
    – روی‌ آوردن‌ به‌ الکل یا مواد مخدر برای‌ غلبه‌ بر علایم‌ و احساسات‌ نامطلوب‌
    – اضطراب‌ و افسردگی مزمن‌


    درمان‌ اختلالات‌ سازگاری‌
    – مراقبت‌ از خود، روان درمانی، و در بعضی‌ از موارد، استفاده‌ از دارو. انتخاب‌ نوع درمان بر مبنای‌ شدت‌ اختلال‌ سازگاری‌ و تأثیری‌ که‌ بر زندگی‌ فرد گذاشته‌ است‌ خواهد بود.
    – خانواده‌ و دوستان‌ فرد می‌توانند به‌ وی‌ در سازگاری‌ با واقعه‌ کمک‌ کنند. همچنین‌ فرد با کمک‌ آنها می‌تواند در زندگی‌ خود تغییراتی‌ را به‌ وجود آورد که‌ در آینده‌ بتواند سازگاری‌ بهتری‌ با وقایع‌ زندگی‌ داشته‌ باشد.
    – خود فرد هم‌ می‌تواند روش‌ سازگاری‌ با واقعه‌ استرس‌ زا را فرا گیرد، عوامل‌ استرس‌ زا و احساسات‌ خود را در مورد آنها به‌ طور روزانه‌ یادداشت‌ کند، با دوست‌ خود در مورد تجربیاتش‌ صحبت‌ کند، به‌ یک‌ گروه‌ حمایتی‌ بپیوندد، و سلامت‌ جسمی‌ خود را فراموش‌ نکند.(رژیم‌ غذایی‌، ورزش‌، و خواب‌ مناسب‌)
    – روش‌های‌ روان‌ درمانی‌ مختلفی‌ برای‌ کمک‌ به‌ فائق‌ آمدن‌ به‌ اختلال‌ سازگاری‌ موجود هستند و اثربخشی‌ آنها به‌ اثبات‌ رسیده‌ است‌. هر کدام‌ از این‌ روش‌ها که‌ مورد استفاده‌ قرار گیرد غالباً برای‌ مدت‌ کوتاهی‌ مورد نیاز خواهد بود. در بعضی‌ از موارد ممکن‌ است‌ خانواده‌ درمانی‌ توصیه‌ شود.(از جمله‌ مشاوره‌ زناشویی‌)
    داروها در اختلالات‌ سازگاری‌
    با توجه‌ به‌ این‌ که‌ اختلالات‌ سازگاری‌ معمولاً کوتاه‌ مدت‌ هستند، معمولاً نیازی‌ به‌ دارو وجود ندارد. اما امکان‌ دارد برای‌ بی‌خوابی‌ یا سایر علایم‌ خاص‌، بسته‌ به‌ شدت‌ آنها، دارو تجویز شود.
    محدودیتی‌ برای‌ فعالیت جسمانی وجود ندارد. حتی‌ یک‌ برنامه‌ ورزشی‌ منظم‌ توصیه می‌شود. فعالیت در زمان ابتلا به این بیماری به‌ کم‌ کردن‌ اضطراب‌ و استرس کمک‌ می‌کند.
    درچه شرایطی باید به پزشک مراجعه نمود؟
    – اگر شما یا یکی‌ از اعضای‌ خانواده تان‌ علایم‌ اختلال‌ سازگاری‌ را دارید.
    – اگر علی‌رغم‌ شروع‌ درمان‌، علایم‌ بدتر شدند.
    – اگر دچار علایم‌ جدید و غیرقابل کنترل شده اید.

    در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    021-22689558
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19861
    نوشته ها
    529
    تشکـر
    412
    تشکر شده 505 بار در 291 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : ناتوانی در کنار آمدن با شرایط و افسردگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط S.S.H نمایش پست ها
    با سلام

    راستش نمیدونم از کجا شروع کنم ...

    یه خانمی توی دانشگاه همکلاس منه (کلا هم تو کلاس همین دو نفر بودیم) که بعد از اینکه دیدمش و باهاش آشنا شدم کم کم بهش علاقه مند شدم. اون اوایل خیلی اخلاق خوبی داشت ، بر خلاف بقیه که باهاشون رسمی رفتار می کرد ؛ خیلی با من راحت و نزدیک بود. بعد یه مدت که احساس منو فهمید ، اوایل عادی بود اما بعد یه مدت دیدم میگه هر کی دیگه جای من بود به محض اینکه احساست رو فهمید رهات می کرد (یه جورایی داشت بهم می گفت خیلی آدم خوبیه و بهم لطف کرده که با من مونده). و در نهایت چند ماه بعد کلا ارتباطش رو باهام قطع کرد جوری که حتی تو دانشکده بهم سلام هم نمی کرد.

    من خیلی خیلی به ایشون علاقه داشتم و هنوزم دارم و هیچ وقت نتونستم با این قضیه کنار بیام ؛ الان چند ماهه از لحاظ روحی شدیدا بهم ریختم ، تمایلی به انجام هیچ کاری ندارم و فقط دوست دارم کل روز یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم. هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه و دوست ندارم با هیچ کس دیگه ای صحبت کنم یا هیچ جور ارتباطی داشته باشم. مدام یاد خاطرات گذشته با اون خانم میفتم ، اصلا دست خودم نیست ، به هر چیزی و هر مکانی که نگاه می کنم یاد اون دوران میفتم و توی دلم احساس فشار می کنم. حتی نمیتونم کس دیگه ای رو دوست داشته باشم یا به کسی نزدیک بشم. انگار دنیا برام تموم شده کلا.

    الان توی شرایط زجر آوری هستم ، نه توانایی رها کردن قضیه رو دارم نه میتونم دوباره به شرایط گذشته برگردم.

    چند بار هم با خودش صحبت کردم ، ازش خواستم سر هر چی ناراحته کوتاه بیاد تا شاید حال منم بهتر بشه اما هر مساله ای که فکرش رو بکنید (از درسی بگیر تا احساسم نسبت به ایشون) رو با هم قاطی می کنه و میگه نمیتونه.

    به نظر شما باید چکار کنم؟ راهی هست که بتونم دوباره به زندگی برگردم؟

    سلام داداش قصدت با اون خانوم ازدواج بود ؟ اگه ازدواج بود کار اشتباهی نکردی پیشنهادتو دادی و اون خانوم قبول نکرده
    ولی اگه می خواستی دوست باشی فعلا این راهش نیست
    منی که این راهو رفتم و حالا متاهلم دارم بهت میگم
    اگه قصدت ازدواجه یبار دیگه براش سعی کن و بگو نیتت خیره
    اگه ازدواج نیست ولش کن زور نیست دوست داشتن کسی و اینکه الان همچی برات زجر اوره عادیه بهرحال علاقه داری بهش زمان بده به خودت کم کم برات عادی و کمرنگ میشه

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Apr 2016
    شماره عضویت
    27671
    نوشته ها
    374
    تشکـر
    995
    تشکر شده 634 بار در 431 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : ناتوانی در کنار آمدن با شرایط و افسردگی

    سلام
    گذر زمان همه چیز رو حل میکنه
    شما فقط خودتو به یه کاری مشغول کن بقیشو به زمان بسپار

  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34466
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    13
    تشکر شده 4 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : ناتوانی در کنار آمدن با شرایط و افسردگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط Tarah نمایش پست ها
    سلام
    گذر زمان همه چیز رو حل میکنه
    شما فقط خودتو به یه کاری مشغول کن بقیشو به زمان بسپار
    منم امیدوارم حل بشه ، هر چند با شناختی که از خودم دارم فکر نکنم به این سادگیا باشه.

  6. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14313
    نوشته ها
    185
    تشکـر
    18
    تشکر شده 70 بار در 55 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : ناتوانی در کنار آمدن با شرایط و افسردگی

    یشششششششششششش دخترای لوس ولش کن باو

  7. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34420
    نوشته ها
    81
    تشکـر
    15
    تشکر شده 29 بار در 23 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : ناتوانی در کنار آمدن با شرایط و افسردگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط S.S.H نمایش پست ها
    با سلام

    راستش نمیدونم از کجا شروع کنم ...

    یه خانمی توی دانشگاه همکلاس منه (کلا هم تو کلاس همین دو نفر بودیم) که بعد از اینکه دیدمش و باهاش آشنا شدم کم کم بهش علاقه مند شدم. اون اوایل خیلی اخلاق خوبی داشت ، بر خلاف بقیه که باهاشون رسمی رفتار می کرد ؛ خیلی با من راحت و نزدیک بود. بعد یه مدت که احساس منو فهمید ، اوایل عادی بود اما بعد یه مدت دیدم میگه هر کی دیگه جای من بود به محض اینکه احساست رو فهمید رهات می کرد (یه جورایی داشت بهم می گفت خیلی آدم خوبیه و بهم لطف کرده که با من مونده). و در نهایت چند ماه بعد کلا ارتباطش رو باهام قطع کرد جوری که حتی تو دانشکده بهم سلام هم نمی کرد.

    من خیلی خیلی به ایشون علاقه داشتم و هنوزم دارم و هیچ وقت نتونستم با این قضیه کنار بیام ؛ الان چند ماهه از لحاظ روحی شدیدا بهم ریختم ، تمایلی به انجام هیچ کاری ندارم و فقط دوست دارم کل روز یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم. هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه و دوست ندارم با هیچ کس دیگه ای صحبت کنم یا هیچ جور ارتباطی داشته باشم. مدام یاد خاطرات گذشته با اون خانم میفتم ، اصلا دست خودم نیست ، به هر چیزی و هر مکانی که نگاه می کنم یاد اون دوران میفتم و توی دلم احساس فشار می کنم. حتی نمیتونم کس دیگه ای رو دوست داشته باشم یا به کسی نزدیک بشم. انگار دنیا برام تموم شده کلا.

    الان توی شرایط زجر آوری هستم ، نه توانایی رها کردن قضیه رو دارم نه میتونم دوباره به شرایط گذشته برگردم.

    چند بار هم با خودش صحبت کردم ، ازش خواستم سر هر چی ناراحته کوتاه بیاد تا شاید حال منم بهتر بشه اما هر مساله ای که فکرش رو بکنید (از درسی بگیر تا احساسم نسبت به ایشون) رو با هم قاطی می کنه و میگه نمیتونه.

    به نظر شما باید چکار کنم؟ راهی هست که بتونم دوباره به زندگی برگردم؟

    سلام و درود
    درک میکنم ، شرایط تلخی است...
    درک میکنم چون قبلا من نیز حالت شما رو به مدت چهار سال داشتم

    از مطلبتون اینگونه برداشت کردم که شما هرکاری که کردید{با توجه به اینکه نیتتون کاملا ازدواج هست} ولی باز حاضر نشده که با شما ارتباط داشته باشن.

    دوست عزیز، دلیل اینکه ،نمیتونید فکر اون رو از سرتون بیرون کنید، فقط خودتونید...تفکرات منفی میکنید ، به اینکه من چه کار اشتباهی انجام دادم،چه حرف بدی زدم؟درکل خودتون رو مقصر میدونید...
    پس بذارید بگم... شما مقصر نیستید...

    کمی واقع بینانه و منطقی به قضیه نگاه کنید:

    شما دوستش داشتید.. ولی اون دوستتون نداشت
    شما حاضر بودید هرروز ببینیدش.. ولی اون حاضر نبود تو خوابمم شما رو ببینه
    در رابطه عاشقانه ..باید حداقل حداقلش ، روابط و ابراز خواستن و داشتن ، پایه پای باشه،ولی برای شما اینگونه نبود
    حاضر نبودید بهش نه بگید... ولی اون شما رو حتی پس زد
    هنوزم حاضرید براش بمیرید.. ولی اون هنوز هم زندگی بدون شما رو میخواد
    و خیلی چیزای دیگه که زمین تا آسمون باهم فاصله دارید..

    در کل خودتون رو بخاطر هیچی حبس کرده اید
    کسی شما رو نمیخواد، شما رو قبول نداره،از شما دور میشه، بهتون بی محلی میکنه،زندگی کردن با کسی غیر از شما میپذیره، ،،،
    آیا واقعا برای هیچی نیست که خودتون رو از زیبایی زندگی محروم کرده اید؟
    میشه بگید برای چی؟برای کی؟
    برای کسی که وجود خارجی نداره ؟
    مشکل شمااینه که ، از این خانم در درون خودتون، در خیالات خودتون ،یه چهره فیس و غیرعقلانه بهش بخشیده اید، بهش یه زیبای خفته بخشیده ، اون رو مثل یک فرشته مجسم کرده اید.
    ولی درحقیقت اینطور نیست.
    منطقی باشید، اون داره زندگی خودشو میکنه،شما هم یک گوشه زندگیتون رو با تفکرات منفی و مقصر کردن خودتون از خودتون گرفته اید.

    بدون رودروایسی{و با عرض پوزش و کمال احترام}شما دشمن خودتون هستید.
    چرا به این فکر نمیکنید که واقعاً اون مقصره..چرا به حقایق فکر نمیکنید..
    غرورتون رو که شکست،احساساتتون رو هم که جریحه دار کرد، مستقیم وغیر مستقیم هم بهتون گفت که برایش خواستنی نیستید، بااین همه ضربه { با عرض پوزش، بزرگوارید} ولی با این همه ضربه هنوز جرم حماققتون رو دارید به دوش میکشید؟
    بخاطر هیچی که هیچی نبود جز هیچی؟

    واقعاً الآن با خودتون فکر میکنید که ایشن دارند به شما فکر میکنند؟ خنده داره
    ایشون الآن دارن به یکی غیر از شما فکر میکنند و قهقهه هاشون و خنده های تمسخرانه شون هم { با عرض معذرت} به ذلیل مردگی و حماقت شماست.اینو مطمئن باشید.
    حیفه واقعاً که یک مرد بخاطر هیچی، خودشو هیچی کنه.
    طبق آیه قرآن زندگی انسان، سرمایه اوست؟میشه بگید برای چی به این آیه قرآن احترام نمیذارید و سرمایه زندگی تون از خودتون گرفتید؟

    لطفا و بازهم لطفاً
    پیشنهادمن اینه: به خودتون بیایید...خودتون رو دست کم نگیرید و به خودتون اعتماد و باور داشته باشید و هرگز خودتون رواز یک هیچی،کمتر ندونید و بی خیال از کنارش رد بشید و زندگی رو به خودتون برگردونید...
    اون به هیچوجه بودن با شمارو نپذیرفت،پس قوی باشید و شما هم به هیچ وجه، تحت هیچ شرایطی اون رو نپذیرید.
    به اندازه ای که اون بی خیال شما و یا به فکر یکی غیر از شماست ،شما چندین برابر بیشتر بی خیال اون و به فکر یکی دیگه باشید.
    زندگی ، در اون خلاصه نشده ، زندگی در خود شما خلاصه شده... گوشه نشینی رو بذارید کنار،و دوباره وارد مسیر زندگی بشید.
    میدونم الآن درشرایطی هستید که با مرده ها ، فرقی ندارید...پیشنهاد میکنم به دنیای واقعی تون برگردید.

    اگه اون شما رو میخواست،خیلی وقت قبل، شما رومیخواست.
    اون شما رو نمیخواد،پس شما هم نخواییدش،هرچند که باید خیلی وقت پیش نمیخواییدش، ولی هنوز هم دیر نیست.
    پیشنهادمیکنم از گذشته تون خارج بشید و وارد آینده بشید.یا حداقل وارد زمان حال بشید.شما در گذشته گیر کردید،خیالات شما رو محصور کردن،تفکرات منفی، دروغ،خیال پردازی ها چشم های شما رو بسته ن.پیشنهادمیکنم چشمهاتون رو باز کنیدو واقعیت ها رو ببینید.

  8. کاربران زیر از peyman5 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34466
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    13
    تشکر شده 4 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : ناتوانی در کنار آمدن با شرایط و افسردگی

    با تشکر از نظرات خوبتون ، اول اینو بگم که خط به خط حرفایی که زدین کاملا درسته.

    در مورد این بخش ازحرفتون :

    "بدون رودروایسی{و با عرض پوزش و کمال احترام}شما دشمن خودتون هستید.
    چرا به این فکر نمیکنید که واقعاً اون مقصره..چرا به حقایق فکر نمیکنید..
    غرورتون رو که شکست،احساساتتون رو هم که جریحه دار کرد، مستقیم وغیر مستقیم هم بهتون گفت که برایش خواستنی نیستید، بااین همه ضربه { با عرض پوزش، بزرگوارید} ولی با این همه ضربه هنوز جرم حماققتون رو دارید به دوش میکشید؟
    بخاطر هیچی که هیچی نبود جز هیچی؟"

    شاید مشکل اصلی من شخصیت کمال گرایی هست که دارم ، یعنی هیچ جوره نمیتونم با شکست کنار بیام و باید چیزی که میخوام رو به دست بیارم حتما.
    میدونم قرار نیست آدم تو زندگی به هر چیزی که دلش میخواد برسه و هیچ وقت نمیشه همه ی کارها رو به نحو احسن انجام داد ، اما خب تحمل اینطور ناکامی ها (در هر زمینه ای که باشه) برای من سخته.

    بازم بابت حرفای خوبتون تشکر می کنم.

  10. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34420
    نوشته ها
    81
    تشکـر
    15
    تشکر شده 29 بار در 23 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : ناتوانی در کنار آمدن با شرایط و افسردگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط S.S.H نمایش پست ها
    شاید مشکل اصلی من شخصیت کمال گرایی هست که دارم ، یعنی هیچ جوره نمیتونم با شکست کنار بیام و باید چیزی که میخوام رو به دست بیارم حتما.
    میدونم قرار نیست آدم تو زندگی به هر چیزی که دلش میخواد برسه و هیچ وقت نمیشه همه ی کارها رو به نحو احسن انجام داد ، اما خب تحمل اینطور ناکامی ها (در هر زمینه ای که باشه) برای من سخته.

    بازم بابت حرفای خوبتون تشکر می کنم.
    بدون شک سخت هست ، ولی همین که الآن زندگی رو از خودتون محروم کرده اید،اقرار به شکست هست.
    ولی ادامه دادن به زندگی ، همیشه نشان از قدرتمندی و موفقیت بوده است.

    قصد این خانم با جمله ای که به شما گفتند که دارند شما رو تحمل میکنند،ویران کردن و به هم ریختن شما بود.
    و شما الآن اون رو به این خواسته ننگشون رسونده اید.
    آیا این نوعی شکست نیست؟

  11. کاربران زیر از peyman5 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نمیتوانم میل جنسی به کسی داشته باشم که دوستش دارم
    توسط آروین 24 در انجمن روابط دختر و پسر
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 09-29-2022, 03:20 AM
  2. فراموش کردن کسی که دوستش داشتم
    توسط اسفندیار در انجمن روابط دختر و پسر
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: 10-23-2016, 11:26 AM
  3. ابراز علاقه به کسی که دوستش دارم
    توسط tak pesar در انجمن عشق و دوست داشتن
    پاسخ: 22
    آخرين نوشته: 10-20-2016, 02:33 PM
  4. ازدواج کردن کسی که دوستش دارم
    توسط samsa در انجمن روابط دختر و پسر
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 08-31-2015, 01:55 PM
  5. نه گفتن به کسی که دوستش نداریم!
    توسط Artin در انجمن روانشناسی شغلی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 02-08-2014, 10:50 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد