سن :25 جنس :خانم/ لیسانس و خانه دار / ساکن :اصفهان / دو فرزند هستیم و فرزند دوم هستم
سلام دختری که پدر و برادرم ناشنوا دارای بیماری شدید اعصاب هستند مشکل من این است که همیشه فکر های بد در ذهنم اذیتم می کند مثلا من مادرم خیلی مهربان است و من از بچگی وابستگی شدیدی به مادرم داشتم و همین باعث می شد که فکر کنم چون مادرم خوب است خدا ان را خیلی زود از من می گیرد بارها به خاطر همین ترس گریه می کردم ولی چند وقتی است نسبت به مادرم خیلی بهتر شده ام و من اصلا به خاطر شرایط پدر و برادرم خواستگار نداشتم و دوست داشتم ازدواج کنم خیلی دعا می کردم تا این که ا به ارزویم رسیدم و ازدواج کردم هفت ماه هست عقد کرده ام شوهر خیلی ظاهر خوبی دارد و اخلاقش هم خوب است ولی به من نگفت در باربری کار می کند و راه دور می رود گفت هر از گاهی می رود و اگر ازدواج کند دیگر نمی رود و نقاش هست البته نقاش هست ولی چون کار نیست با نیسان بار بیرون از شهر می برد که البته اون هم خیلی کم شده ولی من چون خیلی دوستش دارم دقیقا همون فکرهای که قبلا در مورد مادرم داشتم در ذهنم می یاد اصلا همیشه فکر می کنم اگر ادمی خوب باشه یا اگر یه ادمی را خیلی دوست داشته باشی خدا خوشش نمیاد برای همین از شغلش ناراحتم و خیلی گریه می کنم اما از طرفی هم می دانم که شوهر خیلی زنگ نیست و این کار را هم خیلی دوست دارد وقتی می رود خیلی قران می خوانم ولی باز هم استرس دارم و فکر بد سراغم میاد بعضی وقت ها می گم من ازدواج کردم که ارامش بگیرم ولی انگار ارامشم کمتر شده و کلا ادم خیلی ترسویی هستم اینا همه می دونند برای هر چیزی فکر بد سراغم میاد مثلا اگر شوهر بگه بیا بریم مسافرت به خاطر ترس از تصادف می گم نمیام یا به مثلا میگه با هواپیما بریم مشهد با خودم میگم اگه هواپیما سقوط کنه چی یا اگه اتوبوس تصادف کنه چی و دوست دارم تو خونه بشینم من خیلی افکار منفی دارم و از اینده می ترسم ترس از اینکه شوهر از من سرد شود یا او را به هر نحوی از دست بدهم از مرگ هم خیلی می ترسم من فکر می کنم اگر یک روز با شوهرم خوش باشم خدا تلافیش را از دلم در میاره و این افکار باعث می شه خیلی شاد نباشم تو را خدا بگین چیکار کنم که این فکر ها سراغم نیاد هر چی باخودم حرف می زنم می خوام روی خودم کار کنم باز هم نمیشه کمکم کنید ممنون میشم