باسلام.
من 5 ساله ازدواج کردم و یه دختر 9 ماهه دارم، من بچه نمیخواستم، به اصرار همسرم بچه دار شدم، من قبلا هم.تو این سایت پست گذاشته بودم و راهنمایی گرفتم که تا حدودی کمکم کرد، مشکل این روزای من اینه که به شدت احساس تنهایی میکنم، من یه زندگی پر از عشق و.محبت میخواستم اما چیزی که این روزا نصیبم شده مشاجره با همسرمه، میدونم خیلی ها هستند که مشکلات جدی با خانواده همسرشون دارند و شاید مسائلی که من با خانواده همسرم بیان میکنم در مقابل اونا پیش پا افتاده به نظر برسه، اما مشکل من فقط اختلافم با اونا نیست، حس تحقیر و تنهایی داره منو میکشه، به شدت احساس افسردگی دارم، هیچ ارزویی ندارم، در حالی که یه دختر پر امید و فعال بودم، همیشه برای زندگیم برنامه داشتم فک.میکردم با ازدواج اوضاع زندگیم شادتر میشه، اما هر روز غمگین تر شدم، خانواده همسرم هیچ وقت مستقیم به من توهین نکردند هیچ وقت جلوی روم خودشونو جوری نشون ندادند که باعث اعتراض من بشه، اوایل واقعا خودمو خوشبخت ترین زن میدونستم که چنین خانواده ای نصیبم شده، اما به تدریج اتفاقایی افتاد که من سرد تر و سردتر شدم، همسر من تک پسره و یه دایی داره که زنش ارتباطشو با کل فامیل قطع کرده، سالهاست که کسی اون دایی رو.ندیده، از اون اول مادرشوهر من تو گوش همسرم خونده بود که مبادا تو هم عین داییت بشی، من هیچ وقت با رفتن به خونه مادرشوهرم مشکل نداشتم، اما هر وقت میخواستیم بریم خونشون شوهرم میگفت "دوباره وقت رفتن شد تو نازکردنت شروع شد، اگه نمیخوای بیای مجبور نیستی" این حرفا برام خیلی عجیب بود اخه من کاری نکرده بودم ، مثل هرجای دیگه ای داشتم اماده میشدم که بریم. مثلا اگه میگفتم صبر کن یه خورده دیرتر بریم.که من یکم به درسم برسم میشد ناز کردن. هر حا که مسافرت میخواستن برن یا میخواستیم بریم باید با اونا میرفتیم تا اینکه یکی دوباری شدیدا سر این موضوع دعوامون شد، هر وقت با خانواده من بیرون میرفتیم شوهرم ازشون پنهون میکرد . این رفتارش برام عجیب بودبود، اونا شهرستان هستن و ما تهرانیم. هر وقت که رفتنش به خونه مادرش دیر میشد با من اخلاقش عوض میشد هی طعنه و کنایه میزد"ما از زیر بوته دروندیم" وقتی میرفتیم خونه مادرش خیلی وقتا خواهراش منو تنها میذاشتن و خودشون میرفتن تو یه اتاق باهم حرف میزدند و وقتی من ناراحت میشدم شوهرم میگفت "باز ما اومدیم خونه ننه بابامون خانوم پت و لچشو برامون انداخت" وقتیم که علت ناراحتیمو میگفتم از اونا دفاع میکرد. هیچ وقت اخلاقای زشت اونا رو نمیبینه، خواهراش و مادرش براش مریم مقدسند و از هر اشتباهی مبرا، اصن نمیتونم باهش حرف بزنم چون سریع صداشو برام بلند میکنه که چرت و پرت نگو، خواهرش با فرستادن یه عکس غیر مستقیم منو مسخره کرده و به من گفته گربه نره ، من خیلی ناراحت شدم ولی شوهرم انکار کرد که اون عکس با من بوده و در عوض از خواهرش دفاع کرد، هرچی با هاش حرف زدم که من ناراحت شدم فایده نداشت اخرشم به من گفت که خواهرش خط قرمزشه و من حق ندارم حرفی در موردش بزنم، و خیلی راحت به من گفت "خفه شو"
هدیه زایمانمو که شوهرم خریده بود و دست مامانش بود، خواهراش و مادرش انداختن گردن دخترم و گفتن که اینو باباش برای دخترش خریده در حالیکه شوهرم برای من خریده بود، شوهرم هیچی بهشون نگفت و وقتی من خیلی ناراحت شدم مادرشوهرم گفت "ببخشید ما از این رسما نداشتیم من بلد نبودم" در حالیکه برای دخترش که 8 سال پیش ازدواج کرده بود این رسم وجود داشت و خودشون قبلا برام تعریف کرده بودن، خیلی ناراحت شدم ، شوهرم هیچ حریم خصوصی بینمون نذاشت و در ضمن گفته مادرشم تایید کرد و الانم میگه اونا با هیچ قصد و غرضی این کارو کردند، هدیه زایمان خیلی برام.مهم بود، حتی به شوهرمم گفته بودم، اما شوهرم خردم کرد، انگار بزرگترین شکست زندگیم.رو خوردم، هیچ امیدی دیگه تو این زندگی ندارم. خیلی تنها هستم، اونا هر کاری میکنن که غیر مستقیم منو برنجونن و شوهرمم ازشون دفاع میکنه، انگار یه عالمه حرف و حسرت و عقده تو.گلوم.جمع شده، اگه بخوام بگم موارد خیلی زیاده، اما واقعیت اینه که شوهرم دخالت های زیرزیرکانه اونارو قبول نداره، مدام منو مقصر میبینه
ددرحالیکه به خدای خودم قسم میخورم من هیچ وقت نخواستم اونارو ناراحت کنم، و کسایی که منو میشناسن میدونن چه جور ادمی هستم و خیلی کم پیش میاد که ناسازگاری کنم، اما دیگه حسرت و.تحقیر و تنهایی داره منو میکشه