نمایش نتایج: از 1 به 6 از 6

موضوع: حس بدی نسبت به زندگی دارم

1872
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2017
    شماره عضویت
    35104
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    حس بدی نسبت به زندگی دارم

    سلام من یکسال و یک ماهه که ازدواج کردم من شدیدا به پدر و مادرم وابسته ام بعد از ازدواج دوری ازشون خیلی برام سخت گذشت الانم هرجا که میرم حتی خونه ی فامیلهای همسرم یه کنج میشینم و نمیتونم باکسی رابطه برقرار کنم همش میگم کاش مامانم پیشم بود حتی نمیتونم حرفی توی جمع بزنم از خانواده ی همسرمم بدم میاد چون مدام تیکه میندازن بهم و متاسفانه من نمیتونم جوابی بهشون بدم و همش حرص میخورم حتی گریه ام میگیره جدیدا خیلی راغب شدم به تنهایی همش دوس دارم تنها باشم نه جایی برم نه کسی بیاد خونمون و تو تنهایی افکار منفی میاد سراغم همش از این میترسم که اگه خدایی نکرده یه روز پدر و مادرم نباشن من چیکار باید بکنم احساس میکنم شوهرمم تکیه گاه خوبی نیس برام یعنی اگه پای من و خونواده اش وسط باشه حتما پشت منو خالی میکنه همیشه حرف و درخواست اونا در اولویت قرار داره براش همیشه طرفدار اوناس از درون دارم داغون میشم این افکار از دست دادن پدر و مادرم و تنهاییم اذیتم میکنه با کوچکترین حرفی ناراحت میشم و اشکم درمیاد میگم کاش مامان و بابام کنارم بودن خواهش میکنم کمکم کنید کل سیستم بدنم بهم ریخته

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : حس بدی نسبت به زندگی دارم

    نقل قول نوشته اصلی توسط فریب نمایش پست ها
    سلام من یکسال و یک ماهه که ازدواج کردم من شدیدا به پدر و مادرم وابسته ام بعد از ازدواج دوری ازشون خیلی برام سخت گذشت الانم هرجا که میرم حتی خونه ی فامیلهای همسرم یه کنج میشینم و نمیتونم باکسی رابطه برقرار کنم همش میگم کاش مامانم پیشم بود حتی نمیتونم حرفی توی جمع بزنم از خانواده ی همسرمم بدم میاد چون مدام تیکه میندازن بهم و متاسفانه من نمیتونم جوابی بهشون بدم و همش حرص میخورم حتی گریه ام میگیره جدیدا خیلی راغب شدم به تنهایی همش دوس دارم تنها باشم نه جایی برم نه کسی بیاد خونمون و تو تنهایی افکار منفی میاد سراغم همش از این میترسم که اگه خدایی نکرده یه روز پدر و مادرم نباشن من چیکار باید بکنم احساس میکنم شوهرمم تکیه گاه خوبی نیس برام یعنی اگه پای من و خونواده اش وسط باشه حتما پشت منو خالی میکنه همیشه حرف و درخواست اونا در اولویت قرار داره براش همیشه طرفدار اوناس از درون دارم داغون میشم این افکار از دست دادن پدر و مادرم و تنهاییم اذیتم میکنه با کوچکترین حرفی ناراحت میشم و اشکم درمیاد میگم کاش مامان و بابام کنارم بودن خواهش میکنم کمکم کنید کل سیستم بدنم بهم ریخته
    سلام دوست عزیز

    به سایت مشاور خوش اومدید

    خب این حال شما برای ما قابل درکه...حس غریبگی که بین اقوام تازه دارید...خیلی از ماها اینجوری میشیم

    حالا اگه لطف کنین به این سوالات جواب بدید بهتر میتونیم کمکتون کنیم

    سن و میزان تحصیلات شما و همسرتون؟

    نحوه ی آشناییتون؟ ازدواج سنتی یا جدید؟

    و اینکه این احساس های ناراحت کننده مبنی بر از دست دادن عزیزان، حس تنها بودن و ... چن وقته با شماست؟ قبل از ازدواج هم بوده؟ یا بعد از ازدواج شکل گرفته؟ ( کلا چن وقت میشه که اینجوری شدید؟ )

    خودتون فک میکنید به دلیل حادثه ای ( مثلا دیدن یه صحنه دلخراش ) این احساسات رخ داده باشه یا ناگهانی بوده؟

    ممنون میشم با نقل قول پاسخ بدید.

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2017
    شماره عضویت
    35104
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : حس بدی نسبت به زندگی دارم

    [quote=رزمریم;239146]سلام دوست عزیز
    سلام
    به سایت مشاور خوش اومدید

    خب این حال شما برای ما قابل درکه...حس غریبگی که بین اقوام تازه دارید...خیلی از ماها اینجوری میشیم

    حالا اگه لطف کنین به این سوالات جواب بدید بهتر میتونیم کمکتون کنیم

    سن و میزان تحصیلات شما و همسرتون؟

    نحوه ی آشناییتون؟ ازدواج سنتی یا جدید؟

    و اینکه این احساس های ناراحت کننده مبنی بر از دست دادن عزیزان، حس تنها بودن و ... چن وقته با شماست؟ قبل از ازدواج هم بوده؟ یا بعد از ازدواج شکل گرفته؟ ( کلا چن وقت میشه که اینجوری شدید؟ )

    خودتون فک میکنید به دلیل حادثه ای ( مثلا دیدن یه صحنه دلخراش ) این احساسات رخ داده باشه یا ناگهانی بوده؟ممنون میشم با نقل قول پاسخ بدید.[/quote
    ممنون بابت توجهتون
    خودم 27 سالمه همسرم34 سالشونه هر دوتامونم لیسانسیم
    ازدواجمون سنتی بود و از قبل آشنایی باهم نداشتیم
    قبلا این حس کم داشتم یعنی خییلی کم و به ندرت به این چیزا از دست دادن عزیزان فکرمیکردم ولی الان خیلی بیشتر شده تقریبا هر روز با این افکار درگیرم خصوصا اگه یکی دو روز پدر و مادرمو نبینم بدتر میشه
    نخیر حادثه ی پیش نیومده که باعث این افکار بشه ناگهانی بوده وقتی تو خونه باهمسرم مشکلی پیدا میکنم مثلا بحث و دعوایی بلافاصله این فکرها میاد سراغم که اگه خدایی نکرده پدر و مادرم نباشن من تکیه گاهیی ندارم و به گریه میفتم و شروع میکنم به دعا و التماس که خدایا پدر و مادرمو برام حفظ کن و مرگ منو زودتر از اونا برسون من طاقتشو ندارم

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : حس بدی نسبت به زندگی دارم

    [quote=فریب;240618]
    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    سلام دوست عزیز
    .[/quote
    ممنون بابت توجهتون
    خودم 27 سالمه همسرم34 سالشونه هر دوتامونم لیسانسیم
    ازدواجمون سنتی بود و از قبل آشنایی باهم نداشتیم
    قبلا این حس کم داشتم یعنی خییلی کم و به ندرت به این چیزا از دست دادن عزیزان فکرمیکردم ولی الان خیلی بیشتر شده تقریبا هر روز با این افکار درگیرم خصوصا اگه یکی دو روز پدر و مادرمو نبینم بدتر میشه
    نخیر حادثه ی پیش نیومده که باعث این افکار بشه ناگهانی بوده وقتی تو خونه باهمسرم مشکلی پیدا میکنم مثلا بحث و دعوایی بلافاصله این فکرها میاد سراغم که اگه خدایی نکرده پدر و مادرم نباشن من تکیه گاهیی ندارم و به گریه میفتم و شروع میکنم به دعا و التماس که خدایا پدر و مادرمو برام حفظ کن و مرگ منو زودتر از اونا برسون من طاقتشو ندارم
    خب اگه بخاطر بحث با همسرتون هست که به نظرم طبیعی میاد

    چون آدم همچین مواقعی ممکنه بترسه که بی پناه بشه

    اما اگه شدید هست و حتی در مواردی که بحث با همسرتون هم ندارین باز هم بخاطر این افکار اذیت میشید

    میتونه پیش زمینه ی افسردگی باشه...که خب شما باید به روانشناس بالینی ( نه روانپزشک!! ) ترجیحا خانم و مجرب البته، مراجعه کنین

    که بررسی های بیشتر صورت بگیره و در صورت نیاز شما رو به روانپزشک ارجاع بدن اگه دارو نیاز داشته باشید اگه نه که با همون روان درمانی مشکلتون حل خواهد شد ان شاءالله.

  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : حس بدی نسبت به زندگی دارم

    دید مثبت به زندگی بسیار مفید است. برای توسعه‌ی دید مثبت باید کنترل آن را یاد بگیرید. همچنین باید یاد بگیرید برای خود و زمان‌تان ارزش قائل شوید. روش دیگری که می‌توانید دید مثبت به زندگی را تقویت کنید، پیدا کردن راه‌هایی برای مقابله با استرس است، چون استرس شما را به سمت افکار منفی سوق می‌دهد.


    گام اول: یاد بگیرید چگونه رفتار کنید
    رفتار شما در مقابل مشکلات زندگی خوشحال یا ناراحت بودن شما را مشخص می‌کند. شما نمی‌توانید اتفاقاتی را که برای‌تان پیش می‌آید تغییر بدهید، ولی می‌توانید رفتار خود را در مقابل آنها تغییر بدهید. شما هر بار که به مشکل می‌خورید، نوع رفتارتان را انتخاب می‌کنید.

    • مثلا چرخ ماشین‌تان پنچر می‌شود، هیچ‌کس دوست ندارد این اتفاق برایش بیفتد. حالا شما حق انتخاب دارید که چگونه با شرایط کنار بیایید. شاید بسیار ناراحت شوید و به فرمان مشت بکوبید، فشار خون‌تان را بالا ببرید و بعد از آن، بالاخره چرخ را عوض کنید. اگر شما ناراحت شدن را انتخاب کنید،‌ زمان زیادی ناراحت خواهید ماند.
    • در حالت بعد، شاید شما ناراحت نشوید و پنچر شدن چرخ ماشین را به‌عنوان اتفاقی قبول کنید که ممکن است در زندگی پیش بیاید. نفس عمیقی بکشید و در آخر چرخ را عوض کنید. اگر شما ناراحتی را انتخاب نکنید، زمان ناراحتی شما چندان طولانی نخواهد شد. در واقع می‌توانید به آن مثبت فکر کنید.


    طرز صحبت شما درباره اتفاقات زندگی روی رفتار شما تأثیر می‌گذارد. اگر شما به اتفاقات دید منفی داشته باشید، هر بار که آن اتفاق رخ بدهد شما ناراحت می‌شوید، ولی اگر نگاه مثبت داشته باشید، رفتار‌تان نسبت به آن موضوع تغییر می‌کند.

    • مثلا شما با پیام ناراحت‌کننده‌ای از خواب بیدار می‌شوید. شاید با خود بگویید «امروز که خراب شد»، ولی با دید مثبت به موضوع نگاه کنید و با خود بگویید «خب این خبر بد بود، ولی روز من تازه شروع شده». اتفاقی که افتاده هیچ‌گاه تغییر نمی‌کند، ولی رفتار شما می‌تواند نسبت به موضوع عوض شود و رفتار شما را اصلاح کند.


    جملاتی مثل «من نمی‌تونم این کار رو انجام بدم»، شما را به سمتی سوق می‌دهد که به عدم توانایی برای انجام آن کار باور پیدا کنید. اگر بگویید کار غیرممکنی است، آن کار برای شما غیرممکن می‌شود. به جملات مثبت مثل «می‌تونم این کار رو بکنم، اگه قدم‌به‌قدم پیش برم» فکر کنید.

    در هر موقعیتی حق انتخاب دارید: شاید شکایت و گلایه کنید و شاید کاری انجام دهید که مشکل‌تان را برطرف کند. شکایت کردن فقط ناراحت‌تان می‌کند، ولی حل کردن مشکل حس خوبی به شما می‌دهد و باعث خوشحالی‌تان می‌شود.
    شاید شما هم مثل بیشتر مردم همیشه به مسائل حساس و اهداف بزرگ یا نزدیک‌ترین تعطیلی فکر کنید. هر چند این دید نسبت به زندگی بد نیست، ولی نگاه همیشگی به مسائل بزرگ باعث می‌شود نتوانید از خوشی‌های روزمره‌ی زندگی لذت ببرید. یک وعده غذای لذیذ به همراه خانواده یا پیاده‌روی با یک دوست خوب در زندگی روزمره اتفاق می‌افتد. با فکر کردن به مسائل و اهداف بزرگ‌تر، این خوشی‌ها را از بین نبرید. در لحظه زندگی کنید و از مسائل کوچک لذت ببرید.

    • مثلا اگر کنار دوست‌تان در حال گپ زدن هستید و ذهن شما به تعطیلات آخر هفته فکر می‌کند، به لحظه‌ای که کنار دوست‌تان هستید برگردید و از آن لحظات لذت ببرید. به دوست‌تان توجه کنید و اجازه ندهید ذهن‌تان منحرف شود.


    تشکر کردن در زندگی روزمره ضروری است، چون رفتار‌تان را اصلاح و مسائل خوب را برای شما تداعی می‌کند. این کار کمک می‌کند به نکات مثبت زندگی توجه کنید، نه به اینکه چه کاری را اشتباه انجام داده‌اید.

    • هر روز زمانی را برای شکرگزاری کنار بگذارید و به چیز‌های خوبی که دارید فکر کنید. پس از فکر کردن به نکات مثبت روز، ۳ مورد از آنها را روی کاغذ بنویسید.

    اگر همواره به دنبال تلویزیونی جدید، ماشینی بهتر یا گوشی هوشمند جدیدتری باشید، هیچ‌گاه قدردان دارایی‌ها و زندگی خود نخواهید بود. خوشحالی در لذت بردن از چیز‌هایی است که دارید، نه چیزهایی که می‌خواهید داشته باشید. اگر این‌گونه فکر کنید همیشه به دنبال چیزهایی می‌گردید که شما را خوشحال کنند و از چیزی لذت نمی‌برید.

    • روش فکر کردن‌تان را نسبت به چیزهای جدید عوض کنید و به جای اینکه فکر کنید «من باید اون تلفن هوشمند جدید رو داشته باشم»، به این فکر کنید: تلفنی که در اختیار دارید از بسیاری از تلفن‌های قدیمی بهتر است.


    ثابت شده است که اگر به رسیدن به هدف‌تان فکر کنید و درباره‌ی آن رؤیاپردازی کنید، دستیابی آن هدف بسیار راحت‌تر خواهد بود. همچنین مطالعات نشان می‌دهند اگر فقط به آن هدف نهایی فکر کنید و از تصور کردن آن لذت ببرید و نه مسیر رسیدن به هدف، این کار دستیابی شما به هدف را سخت‌تر می‌کند و باعث می‌شود شما کندتر پیشرفت کنید.

    • به اهداف‌تان فکر و درباره‌ی آنها رؤیاپردازی کنید، ولی باید به مشکلاتی که در راه رسیدن به آنها برخورد می‌کنید نیز فکر کنید تا روند پیشرفت‌تان کند نشود.




    گام دوم: برای خودتان ارزش قائل شویدهمه‌ی ما یک منتقد درونی داریم که با اشتباه انجام دادن کاری، ما را سرزنش می‌کند. هر چند این انتقاد مفید است، ممکن است به شما احساس منفی بدهد. به خودتان یاد بدهید درست صحبت کنید و صدای منتقد درون‌تان را به صدایی مثبت تبدیل کنید. با این کار ارزش شما در ذهن‌تان افزایش می‌یابد و احساس مثبتی در شما پدیدار می‌شود.


    • یکی از تمرین‌هایی که می‌توانید انجام دهید، یادداشت‌برداری هنگام نقد کردن است. برای انجام این تمرین کافیست هر گاه در حال انتقاد از خودتان هستید، جملاتی را که در ذهن‌تان می‌گویید، یادداشت کنید.
    • زمانی که یادداشت‌ها کافی بود، پی‌ می‌برید که چقدر خود را سرزنش می‌کنید و از لحن صحبت کردن‌تان آگاه می‌شوید. حالا باید این افکار منفی و این لحن بد را تغییر دهید و مثبت فکر کنید. این تمرین باعث می‌شود بیشتر به خودتان ارزش دهید و بهتر با خودتان صحبت کنید.


    دوستان‌ شما و رابطه با آنها بخش بزرگی از دید شما به زندگی را تشکیل می‌دهند. باید دوستان‌تان افراد شادی باشند و تنها در این صورت است که شما نیز به شاد بودن ترغیب می‌شوید. افرادی را انتخاب کنید که در زندگی شاد هستند و رابطه با افراد منفی‌باف را قطع کنید.

    • فضای مجازی و رسانه‌های عمومی نیز مانند دوستان و اطرافیان می‌توانند مخرب باشند، مثلا اگر روزنامه‌ای که مطالعه می‌کنید، دیدِ منفی دارد، از روزنامه‌های دیگر استفاده کنید.

    کتاب، مجله یا رسانه‌ای را انتخاب کنید که شما را تشویق می‌کند تا خودتان باشید. هر روز، زمانی را به مطالعه و جستجو در این فضا اختصاص دهید. با این کار، انرژی مثبت را به خود تزریق می‌کنید و به مسائل روزمره با دید منفی نگاه نمی‌کنید. بهتر است روی روش‌های تقویت انگیزه بیشتر تمرکز کنید.

    همیشه افرادی هستند که باعث می‌شوند شما احساس بدی نسبت به خودتان داشته باشید. شاید در مورد لباس پوشیدن یا رانندگی‌تان قضاوت کنند. در واقع تنها نظری که مهم است، نظر خود شماست. کسانی که شما را قضاوت می‌کنند، در واقع در حال قضاوت خودشان هستند و با قضاوت کردن شما، کوتاهی‌های خودشان را در زندگی جبران می‌کنند.

    • مثلا اگر کسی درباره‌ی لباس‌تان نظر منفی داد، نگذارید ذهنیت‌تان راجع به لباس خراب شود. محترمانه به او بگویید: «متأسفم که از لباسم خوشت نمیاد، ولی من این لباس رو خیلی دوست دارم». یادتان باشد که تنها نظر شما مهم است.

    با کمک کردن به دیگران، تغییری مثبت در زندگی‌تان ایجاد می‌شود. با این کار همیشه به فکر کمک کردن به دیگران هستید و این باعث اصلاح رفتار‌تان می‌شود.

    • برای کار‌های خیرخواهانه داوطلب شوید. اگر نمی‌دانید از کجا شروع کنید می‌توانید از سرای محله بپرسید، آنها به شما کمک خواهند کرد.



    گام سوم: استرس را از بین ببریدزمان‌هایی وجود دارد که استرس به سراغ‌مان می‌آید. در این هنگام راهکاری بسیار مؤثر، توجه کردن به نفس کشیدن است. به این صورت که چشمان‌تان را ببندید و کاملا روی تنفس‌تان تمرکز کنید. به آرامی نفس بکشید و تمام افکار منفی را از ذهن‌تان بیرون کنید.


    مدت زمان خواب شما روی رفتار، سطح استرس و دید‌تان به زندگی تأثیر زیادی می‌گذارد. اگر به اندازه‌ی کافی نخوابید، احتمال افزایش سطح استرس در طول روز بیشتر است. یک برنامه‌ی منظم خواب داشته باشید و به آن عمل کنید، با این کار به اندازه‌ی کافی می‌خوابید و صبح شاداب و خوشحال‌تر از خواب بیدار می‌شوید.

    • همان‌طور که برای بیدار شدن هشدار تعیین می‌کنید، برای خوابیدن نیز این کار را انجام دهید. ۳۰ دقیقه تا یک ساعت پیش از زمان تعیین شده برای خواب هشدار تعیین کنید. با این کار شما می‌دانید دقیقا چه زمانی از خواب بیدار می‌شوید و چه زمانی به خواب می‌روید.



    صرف زمان برای نوشتن خاطرات می‌تواند استرس را کاهش دهد. اگر اجازه دهید احساسات‌تان با یادداشت کردن خاطره از فکر شما بیرون بروند، کمتر دچار استرس می‌شوید.

    • چیزی که اهمیت دارد، بیرون راندن احساسات از ذهن شماست. پس نگران غلط‌های املایی یا مشکلات دستوری نباشید و فقط به نوشتن احساسات‌تان بپردازید. بهتر است روی روش‌های کاهش استرس بیشتر تمرکز کنید.
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  6. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : حس بدی نسبت به زندگی دارم

    نقل قول نوشته اصلی توسط فریب نمایش پست ها
    سلام من یکسال و یک ماهه که ازدواج کردم من شدیدا به پدر و مادرم وابسته ام بعد از ازدواج دوری ازشون خیلی برام سخت گذشت الانم هرجا که میرم حتی خونه ی فامیلهای همسرم یه کنج میشینم و نمیتونم باکسی رابطه برقرار کنم همش میگم کاش مامانم پیشم بود حتی نمیتونم حرفی توی جمع بزنم از خانواده ی همسرمم بدم میاد چون مدام تیکه میندازن بهم و متاسفانه من نمیتونم جوابی بهشون بدم و همش حرص میخورم حتی گریه ام میگیره جدیدا خیلی راغب شدم به تنهایی همش دوس دارم تنها باشم نه جایی برم نه کسی بیاد خونمون و تو تنهایی افکار منفی میاد سراغم همش از این میترسم که اگه خدایی نکرده یه روز پدر و مادرم نباشن من چیکار باید بکنم احساس میکنم شوهرمم تکیه گاه خوبی نیس برام یعنی اگه پای من و خونواده اش وسط باشه حتما پشت منو خالی میکنه همیشه حرف و درخواست اونا در اولویت قرار داره براش همیشه طرفدار اوناس از درون دارم داغون میشم این افکار از دست دادن پدر و مادرم و تنهاییم اذیتم میکنه با کوچکترین حرفی ناراحت میشم و اشکم درمیاد میگم کاش مامان و بابام کنارم بودن خواهش میکنم کمکم کنید کل سیستم بدنم بهم ریخته
    [quote=فریب;240618]
    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    سلام دوست عزیز
    سلام
    به سایت مشاور خوش اومدید

    خب این حال شما برای ما قابل درکه...حس غریبگی که بین اقوام تازه دارید...خیلی از ماها اینجوری میشیم

    حالا اگه لطف کنین به این سوالات جواب بدید بهتر میتونیم کمکتون کنیم

    سن و میزان تحصیلات شما و همسرتون؟

    نحوه ی آشناییتون؟ ازدواج سنتی یا جدید؟

    و اینکه این احساس های ناراحت کننده مبنی بر از دست دادن عزیزان، حس تنها بودن و ... چن وقته با شماست؟ قبل از ازدواج هم بوده؟ یا بعد از ازدواج شکل گرفته؟ ( کلا چن وقت میشه که اینجوری شدید؟ )

    خودتون فک میکنید به دلیل حادثه ای ( مثلا دیدن یه صحنه دلخراش ) این احساسات رخ داده باشه یا ناگهانی بوده؟ممنون میشم با نقل قول پاسخ بدید.[/quote
    ممنون بابت توجهتون
    خودم 27 سالمه همسرم34 سالشونه هر دوتامونم لیسانسیم
    ازدواجمون سنتی بود و از قبل آشنایی باهم نداشتیم
    قبلا این حس کم داشتم یعنی خییلی کم و به ندرت به این چیزا از دست دادن عزیزان فکرمیکردم ولی الان خیلی بیشتر شده تقریبا هر روز با این افکار درگیرم خصوصا اگه یکی دو روز پدر و مادرمو نبینم بدتر میشه
    نخیر حادثه ی پیش نیومده که باعث این افکار بشه ناگهانی بوده وقتی تو خونه باهمسرم مشکلی پیدا میکنم مثلا بحث و دعوایی بلافاصله این فکرها میاد سراغم که اگه خدایی نکرده پدر و مادرم نباشن من تکیه گاهیی ندارم و به گریه میفتم و شروع میکنم به دعا و التماس که خدایا پدر و مادرمو برام حفظ کن و مرگ منو زودتر از اونا برسون من طاقتشو ندارم

    سلام

    مطلب شما را خواندم عزیز, شما که اینقدر وابسطه و مهرطلب بوده اید چرا ازدواج کردید!!!!!؟؟ میماندید خانه تا مادرتان شیرتان دهد!!!؟؟

    شما اصلا انسان ازدواج نیستید و بزرگ نشده اید و واقعیت را نمیبینید گلم!؟!

    اگر میخواهید بزرگ شوید باید بخوانید و بدانید خیلی خیلی (ازدواج,انسان,خانواده, شخصیت سالم,شخصیت بیمار).

    چند توصیه:

    مبادا و تکرار میکنم مبادا بچه دار شوید(بچه حلال هیچ مشکلی نیست)

    حتما از یکی از همکاران خانم حاذق ما در شهر خود جهت شناخت خود و همسرتان و رابطه کمک بگیرید.

    موفق باشید

    سپاس
    دکتر
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد