سلام
قضیه به حدود یک سال پیش برمیگرده، من دختر خانمی رو که به محل کارمون اومده بود و شروع بکار کرده بود رو دیدم بودم و از دور خیلی بنظرم گزینه درستی اومد. ولی از طرفی یه مقدار واقع نگرانه برخورد کردم و حس کردم از من سرتر هستش از یه سری جهات، مخصوصا از لحاظ قیافه و تیپ. القصه ظاهرا ایشون از نگاه و حرکات بنده متوجه شده بود ولی من چیزی رو علنی نکردم و گذشت تا اینکه بهترین دوستم گفت قصد ازدواج داره منم از طریق منشی شرکتمون که باهاش صمیمی هم بودم گفتم که به دختر مذکور پیشنهاد بنده رو برای دوستم مطرح کنه!(یه مقدار پیچیده شد!). یعنی عکسش رو فرستادم برای منشی شرکت و گفتم که به این دختر خانوم همکاره ما بگه و ببینیم جواب چی هست. که خب خیلی قاطع گفته بود نه. گذشت از قضیه حدود 6 ماه اینطورا و من حس کردم که خب ظاهرا این دختر بر خلاف من خیلی اعتقادی به این قضیه نداره و خیلی سبک یه چراغ سبزی به بنده نشون داد. منم با توجه به اینکه محل کارمون اصلا جای درستی نیست و هیچ رقم دوست نداشتم کسی بویی ببره، اول با پدرم مطرح کردم. پدرم تو محل کار ما خیلی آشنا داره و شناخته شده اس. ایشون تحقیقاتی از مدیر شرکت کرد و گفت که خب ظاهرا خونواده درستی هستند و مثل خود ما هستند. اینطور شد که با هزار بدبختی اول خواستم حضوری برم جلو که خب موقعیت جور نشد و از طریق تلگرام مطرح کردم. ایشون خیلی قاطع گفت که جوابش "نه" هست. من با توجه به حس نسبت زیادم بهش یه ذره جا خوردم ولی بیخیال شدم و خواستم یه جوری برخورد کنم که حمل بر بی جنبه گی بنده نشه. خلاصه من دنبال عادی سازی روابط بودم که دیدم اون اصلا قصدی به عادی سازی نداره و کم کم متوجه شدم که خب خیلی هم "نه" نبوده و ادا و ناز و من راحت بدست نمیام و اینا بوده. خلاصه بنده هم کم کم خواستم دلش رو بدست بیارم که متاسفانه هر چی بیشتر تلاش کردم ایشون بیشخصیت تر شد و روز به روز رفتارا چیپ تر شد. و بطور ناخواسته ای هی قضیه رو خراب تر کردم. متاسفانه ایشون هم چهره ثانویه ای رو از خودش نشون داد که من روز به روز نظرم نسبت بهش عوض شد. از یه فرشته حلول کرده در قالب آدمیزاد تبدیل شد به یه دختر بی شخصیت و چیپ که شده بود بلای جون من و هر روز مثله سوهان روح داشتم جلوم رژه میرفت. چند باری حتی قضیه رو به خودشم گفتم که این قضیه واقعا رو مخی شده که خب گوشش بدهکار نبود و اصلا تو باغ نبود. فقط داشت برا خودش بچگی میکرد و تو عالم خودش بود. واقعا اتفاقات زیاد بوده و نمیشه در قالب نوشتار آوردش، فقط بنده خیلی دیر متوجه شدم که ایشون تو یه محیط بسته ای بزرگ شده و هیچ اختیار رفتاری ای تقربیا از خودش نداره و اصلن نمی دونه تو یه چنین شرایطی چه برخوردی باید بکنه. برعکس بنده که دیگه تو سن 28 سالگی تقربیا جا افتاده شدم از لحاظ رفتاری و برخوردی. خلاصه که بنده هم بعد از چندین تلاش برای برخورد معقول و درست دیدم فایده ای تو این برخوردها نیست و شروع کردم به مقابله به مثل. که خب هیچ فایده ای نداشته و فقط حس میکنم شخصیت خودم رو دارم خرد میکنم. مشکل اصلی هم اینجاست که بنده از طرفی شدیدا به این کار محتاجم و از طرفی هر روز این دختر رو میبینم. هر روز میخوام قضیه رو تموم شده بدونم که باز با حرکات چیپ یه دختره 25 ساله که از لحاظ ذهنی 10 ساله اس مواجه میشم که ... دیگه واقعا نمیدونم چیکار کنم.
پی نوشت: واقعا انشا و نگارش متن ضعیف هستش و خودم هم میدونم، ولی واقعا این نهایت تلاشم بود.