سلام. لطفا تا آخر بخونید کمکم کنید. یک سال و نیم پیش با آقایی آشنا شدم. که دوستش داشتم و بهم گفت گذشته من براش مهمه. همه چیو باید بهش بگم. ولی من پشت گوش انداختم و نگفتم.البته فقط یه مورد با آقایی که صحبت کرده بودم براش گفتم دیگه هیچی نگفتم. تا چند ماه طول کشید و هر روز با دعوا و مرافه پیش رفت تا من حقیقتارو بهش بگم. تا اینکه بهش گفتم با یک آقای دیگه هم یک ماهه مکالمه داشتم و بهم خورد و در نهایت تو سن ۱۵ سالیگیم نشون گذاشته بودم و جشن نامزدی و صیغه محرمیت خونده شد. کلی دعوا و درگیری تا چند ماه طول کشید این آقا بهم مبگفت با همشون رابطه داشتم جزئیاتو برام بگو منم ترس داشتم ازش گفتم رابطه ای نداشتم و واقعا هم نداشتم. همیشه باهام بهم میزد من التماسش میکردم بمونه خواهششو میکردم با منت میموند. تا شد به نامزد قبلیم زنگ زد نامزدم گفت ما خواستگاری اومدیم و بعد ۲ماه بهم خورد. و تو این مدت صحبت میکردبم و خانواده ها بهم نخوردن و من گیر بودم بهم زدیم. این آقا همینو به رخم اورد که چرا بهش نگفتم با اون حرف زدم باهام بهم زد میگه زود ازدواج میکنه تا ازم راحت بشه. بهش گفتم ازت میترسیدم . هرچی توضیح دادم باورم نکرد.گفت بهت فرصت دادم چرا نگفتی. ولی بخدا میترسیدم همش بهم میچسبوند که باهاش رابطه داشتم اگه میگفتم حرف زدیم به خیالش مطمئن میشد رابطه داشتیم ولی نداشتیم. خستم. توروخدا یکی یه چیزی بگه حالم خوب نیست من دروغ گفتم ولی بخاطر داشتنش بود. میدونم از اول باید حقایقو میگفتم ولی دیگه به عقب بر نمیگردم. توروخدا بگین از الان به بعد چیکار کنم برگرده کمکم کنین.