سلام. من 2 سال است که ازدواج کرده ام. 2 سال قبل از ازدواج نیز نامزد بوده ام. همسرم محل کارش دور بود و من هم درس می خواندم. این شد که تا انتقالیه همسرم نامزد ماندیم. در این دوران وقت هایی که همسرم به شهرمان می آمد و وقتی به خانه ی خانواده ی همسرم می رفتیم همسرم من و خانواده ام را جلوی خانواده اش تحقیر می کرد. چندباری محترمانه به او گفتم که این کار را نکند اما او به این کار ادامه می داد. یک روز رفتار بدی جلوی خانواده اش به من داشت و موقع رفتن من از روی عصبانیت گفتم که تو جلوی خانواده ات به من بی احترامی می کنی دوروز دیگر خانواده ات هر غلطی می خواهند می کنند. از حرفم پشیمان شدم ولی همسرم این حرف مرا آنقدر کش داد که موضوع به گوش خانواده ها رسید و ما در شرف طلاق قرار گرفتیم. که من در آخرین لحظه تقلای خودم را کردم و مانع طلاق شدم و از خانواده ی شوهرم معذرت خواهی کردم. این گذشت و ما عروسی کردیم. مادر همسرم مدام به همسرم پیامک می داد. و این پیامک ها باعث اختلافات شدید بین من و همسرم می شد. من می خواستم مستقل زندگی کنم اما همسرم مدام مطیع والدینش بود. از مهمانی رفتن تا خریدمان را دخالت می کردند. یک سالی که نزدیکه خانواده هایمان بودیم کار ما دعوا و کتک کاری بود. همسرم بخاطر خانواده اش مدام مرا می زد و پدرش را به خانه می آورد تا طلاق بگیریم. کوچکترین اختلاف هایمان را به خانواده هایمان می گفت و پای آنها را به زندگیمان باز می کرد.خانواده ی همسرم و همسرم از اینکه به خانه ی پدر و مادرم می رفتیم ناراحت بودند و اکثرمواقع بیشتر خانه ی خانواده ی شوهرم بودیم.تا اینکه برادر کوچکش ازدواج کرد و این اختلافات بیشتر شد. ما به شهرستان دیگر کوچ کردیم و تصور می کردیم اختلافات کم می شود. اما همسرم تصمیم گرفت که مستقل باشد. این تصمیم گیری همسرم به دهان خانواده اش خوش نیامد و پیامک ها سرازیر می شد که اختلاف ما بیشتر شود. پدرشوهرم تا زمانی که شاغل بود دخالتی نمی کرد اما همینکه بازنشسته شد دخالت هایش بیشتر شد. از غذا گرفته تا حرف زدن و نشستنم ایراد می گرفتند. یک بار ما به جز برنج هندی در خانه برنجی نداشتیم و من وقتی غذا از برنج هندی برای مهمانیه خانواده اش استفاده کردم مادرشوهرم گفت تو گناه کردی که از این غذا برای ما گذاشتی. ما سرطان می گیریم. سر همین مهمانی فقط جاریم به کمک من آمد و خواهرشوهر و مادرشوهرم کمکم نیامدند . من چیزی نگفتم. اما بعداز اینکه رفتند مادرشوهرم هرچی از دهنش درآمد زنگ زد و به من گفت که من به آنها بی احترامی کردم و با جاریه کوچکم به بهانه های مختلف به آشپزخانه رفتم و پشت سر آنها حرف زدیم. حتی به همسرم پیامک دادند که مرا به خانه ی پدرم بیندازد تا بفهمم چه غلطی کردم.من کلافه شدم و نمی دانم چه کنم. پیامک دادن به همسرم تمامی ندارد و فکر من و همسرم را مشغول می کند. من در دوران مجردی دختری آرام و بی خیال بودم اما الان عصبی و حساس شده ام و مدام حساسیتم را بروز می دهم.این را بگویم خانواده ی شوهرم خیلی به ایمان و ثروت خود می نازند و همیشه خود را برتر از دیگران می دانند.نکته ی دیگر اینکه از آنجا که من شاغل هستم آنها این حس برتری من را دوست ندارند و مدام تحقیرم می کنند تا به قول خودشان فکر نکنم کسی هستم. خودشان را عقل کل می دانند و از اینکه ما خلاف نظر آنها عمل می کنیم مورد سرزنششان قرار می گیریم. مثلا از اینکه در انتخابات ریاست جمهوری ما شخص دیگری را انتخاب کردیم با ما اختلاف ایجاد کردند. آخرین اختلافمان هم این بود که ما بعداز خانه ی آنها به خانه ی مادرم رفتیم. آنها پشت سرهم به همسرم پیامک می دادند که همسرت باعث اختلاف است و می خواهد بین ما دعوا راه بیندازد. ما او را نفرین می کنیم و عاقبت بدی را برای او آرزو می کنیم.(یعنی من)همسرت به ما بی احترامی می کند و .... . ما هروقت به خانه ی مادر م می رویم مادرش پشت سر هم به او پیامک می دهد و همسرم مدام سرش داخل گوشی است ولی اگر در خانه ی پدر و مادرش کسی من سرم داخل گوشی باشد سریع تذکر می دهند و ناراحت می شوند. الان هم با خانواده ی شوهرم قهر هستیم و آنها منتظرند برای کار نکرده ام بروم و معذرت خواهی کنم. هر دفعه دعوایی راه می اندازند و ما چون کوچکتریم باید برویم معذرت خواهی کنیم. عادت به معذرت خواهیه ما کردندو تا دعوایی می شود همسرم بعداز دو روز می رود و معذرت خواهی می کند. همسرم هم مدتیست پنهانی سیگار می کشد و مشروب می خورد. خواهش می کنم من را راهنمایی کنید. واقعا نمی دانم چه کنم.