سلام...
شاید به نظر یه مسئله عادی و پیش پا افتاده و یا حتی بخشی از زندگی روزمره محسوب شه کلنجار هایی که با پدرها و مادرهامون میریم و در صورت نبودشون یا دوریشون حتی گاهی دلتنگ این بخش از زندگیمون میشیم...
اما خب هر چیزی تا یه جایی شیرینه...تا یه جایی لازمه...تا یه جایی مکمل و دارو محسوب میشه؛ از یه جایی دیگه ... قضیه پیچیده تر میشه عجیب میشه و یه رنگ و بوی دیگه به خودش میگیره و میشه مثل سمی که ذره ذره و با درد جون ادمو میگیره...!
شاید به نظر جوون یا نوجوونی بیام که خوشی و بی خیالی و بی مسئولیت بودن زده زیر دلمو دارم در مورد کسایی که باعث شدن به دنیا بیام و بهم زندگی بخشیدن بی انصافی میکنم! جای اینکه دستُ پاشونو ببوسم!
اما من چندین و چند وقته که وضعیتم برام سخت شده جوری که تحملش واقعا عذابم میده...درست نیس ظواهر اطرافیان و دوستانمو با این اتفاقات واقعی و درون و باطن زندگی خودم مقایسه کنم ولی بعضی تفاوت ها عجیب به چشم میاد و باعث رنجش میشه...
من یه خواهر و برادر دارم با سن و سال و سبک زندگی و حال و مود متفاوت کاملا غرق دنیای خودشون با تموم امکاناتی که خواسته و نخواسته براشون فراهمه ... با تعریف و تمجید هایی که برای کوچک ترین کار ها ازشون میشه با مقایسه شدن ههای هر روزه با والدینم و قربون صدقه رفتن های افراطی در موردشون ... در حدی که هر روز به تفاوتم با اونا و اینکه ایا واقعا چه فرقی باهاشون دارم و داستان چیه فکر میکنم؟
شدم یه آدم منزوی که با هیچکدوم ارتباطی نداره و همه تقصیر هارو گردنش میندازن و شدیدا تفاوت قایل میشن....کسی که بیشتر از همه توبیخ میشه با اینکه ساکت تره و همش سرش به کار خودش گرمه فقط و فقط همین....
هر چی میگذره بیشتر و بیشتر متوجه اختلاف هام میشم
ظاهرم رفتارم خواسته هام عقایدم تفکرم سلیقم دیدم به زندگی در تمام زمینه ها و....
متاسفانه هر روز بدتر و بدتر میشه...
دارم به پیدا کردن یه شغل یا انتخاب دانشگاه تو شهرستان های دور یا کلا فرار بدون هیچ منطق خاصی و به هیچ کجا فکر میکنم ! که حتما بچکانه به نظر میاد اما ...
دیگه نمیتونم این تفاوت رو ... این اختلاف شدید این دعوا و بحثای بی مورد و عجیب رو که دهن باز نکرده متهمم یا اگه جوابی بدم گربه صفت و بی ادبم و جایگاه والای پدر و مادر رو فراموش کردم تحمل کنم!
به سن قانونی رسیدم و اجازه تفریح و بیرون رفتن با دوستای چند ساله که هیچ تا سر کوچه نمیتونم برم! نمیتونم لباسی که دوست دارم که از حد متعادف خارج نیس و چیز عجیب یا قیمت کلونی نداره زو بپوشم نمیتونم ددستامو انتخاب کنم نمیتونم به اراده خودم ساعت خوابم رو تعیین کنم فیلم وکتابی که میخوام رو بخونم و زهرمارم نشه...
کسی درکی از فکرام و نظراتم نداره...
مجبور شدم رشته ای رو انتخاب کنم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم و ندارم و با حسرت به بچه های نگاه کنم که صبح تا شبشون با وسایل و لوازمی میگدره و تو رشته ای تحصیل میکنن که من شبا خوابشو میبینم ولی اونا استعداد خاصی هم ندارن!
متن طولانی و پر گله شد...شاید عزیزی نخونش اما نمیدونم باید چکار کنم کجا برم .... این همه تفاوت و سختگیری تا کی ادامه داره؟! و برای چی؟!