نمایش نتایج: از 1 به 28 از 28

موضوع: تصورات ذهن من

2656
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    تصورات ذهن من

    الان که اینارو مینویسم . ماه هاست که گوشیم خاموشه و ختی مادرمم نیست که از گوشیش استفاده کنم
    اینستا گرامم چند روز پیش پاک کردم و حتی تلفن خونه هم همین امروز صبح یه طرفه اس . برادر کوچیکمم شارژ گوشیش تموم شده و برادرها ی دیگه ام توی خونه هاشون خوابیدن

    الان که اینارو مینویسم . شارژ اینترنت خودم تموم شده و اینترنت داداشم وصل نمیشه و زن داداشم خوابه و نمیتونم ازش رمزشو بگیرم .
    هیچ راهی برای ارتباط ندارم

    الان که اینا مینویسم ده دقیقه اس خبر مرگ پسرهمسایمو شنیدم و شاید میتونست بزرگترین مشغله فکری امروزم باشه

    ولی قبلش یه خبر دیگهم شنیدم . شاید غم انگیز ترین خبر زندگیم . وقتی شنیدم تا ریشه جونمو سوخت و اتیش کشیدم . خودم توی وجود خودم ریختم . سرپا وایستاده بودم ولی سرحال نبودم .
    استادم . مردی که ماه ها عشقش جونمو طراوت داده بود . نامزد کرد و یک زن رسما به عنوان معشوقه وارد زندگیش شد.

    اولش که شنیدم هزارتا فکر اومد توی ذهنم . حس میکردم بهم خیانت کرده . ازش متنفر بودم ولی جلوی ادم ها نباید به روی خودم میاوردم.
    میخندیدم و ذوق داشتم . انگار نه انگار اتفاقی افتاده
    پشت در شیشه ای دفترش وایستاده بودم .

    شاید صدامو میشنید . صدایی که طراوت و ذوقش نتیجه کلاس های گویندگی بود نه حس قلبی...
    دیگه طاقت نداشتم . با همون خنده برگشتم خونه . توی راه که تنها شدم . انگار ماشینم حرکت نمیکرد .

    دست هام میلرزید . از اون زن متنفر بودم . همش باخودم میگفتم لابد از تو خوشگل تره یا نه حتما تحصیلاتش بالاتر و پولدار تره . دعا میکردم رابطشون بهم بخوره . اصلا بمیره . با خودم میگفتم هنوز که رسما ازدواج نکرده . هنوز میتونه ماله تو بشه . همه راه سست و بی حال . یه بند اشک میریختم و بدونی اینکه لب هام حرکت کنه . همه خاطراتمو توی ذهنم حرکت میدادم
    رسیدم خونه . وایستادم جلوی اینه . رژ لبمو پخش کردم توی صورتم . نعلت به من که سرخی لب هاموو یه مرد عاشق دید !
    نعلت به من که مانتو قشنگ تنم کردم . نعلت به من که صبح کتاب عاشقانه خریدم و خوندم .
    اومدم توی اتاقم . بی تاب بودم . مثل بچه ای که مادرشو گم کرده . بی هوا راه میرفتم . غم مغزمو میسوخت و اشک هام صورتمو . همه انرژیم تموم شد . افتادم روی زمین . دلم میخاست با یکی حرف بزنم . ولی نه ادمی بود و نه حتی راه ارتباطی . من بودم و من و خودم .

    وسطه این کره خاکی یه دختر تنهاااااااااااااااااااااا اااا ...

    حس میکردم همه زندگیمو باختم . یه بازنده واقعی .
    یه لحظه با خودم گفتم . پاشو برو بهش تبرک بگو
    بدون هیچ فکری رفتم جلوی اینه . اشک هامو پاک کردم و چشام که ارایشش خراب شده بود مرتب کردم و رژ کمرنگ تر و مانتو ساده تر تنم کردم .
    فقط خدا خدااا میکردم که هنوز دانشگاه باشه . همه راه فکرم همین بود که نکنه رفته باشه

    وقتی ماشینشو دیدم . هزاربار خوشحال شدم . بدو بدو دویدم سمت دفترش و با ذوق رفتم دفترش
    با یه خنده واقعی .اونم دید خندونم خندید . گفتم استاد الکترود های پی اچ متر توی هوای گرم ذوب میشن . بزارم یخچاله ازمایشگاه؟ گفت دستت درد نکنه ...

    گفتم فردا بیام فلان درس ارایه بدم . گفت بیا

    حالا من میخاستم تبریک بگم و هی این جمله توی دهن من نمیومد و ذهنم قفل شده بود .
    یکم صبر کردم . گفتم استاد شما تابستون نیستین میشه من تنها با دوستم پروژه کار کنم توی ازمایشگاه. گفت باشه عیب نداره

    عزممو جزم کردم تبریک بگم ولی نشد . فقط گفتم راستی....... و مکث کردم و دیگه هیچ نگفتم
    وخداحافظی کردم . گمونم فهمید . یعنی قطعاااااااا فهمید

    فهمید که من از خوشبختیش از انتخابش . از حاله خوبش خوشحالم

    فهمید که تا ابد برام استاده . یه استاد خوب و دوست داشتنی

    من این عشق تا ابد توی ضمیر ناخود اگاهم میمونه . شاید گاهی دپرسم کنه و شاید دستم بلرزه . شاید وقتایی از زندگی خسته ام این عشق جزو شکست هام بشمرم و باهاش به خودم ثابت کنم که چقدر بدبختتم .

    اصلا شاید شماهایی که اینارو میخونین هرکدومتون یه جوری تصورم کنین و با خودتون بگین چه عشق سطحی داشته که الان از خوشحالیش خوشحاله . که الان دیگه به هیچ وجه بهش فکر نمیکنه چون ماله یکی دیگس
    ذهن من الان تشنه اس . ذهن من الان خالی خالیههههه

    ذهن من الان محتتاج کلمات عاقلانه است

    لطفا شما که از بیرونَ منو و زندگیمو میبینید . برام راه درست . فکر درستو بنویسین

    کمکم کنین ذهنمو درست پر کنم

    ذهن من اگه به حال خودش بزارمش هرز میره
    کمکم کنین مراقبش باشم

    عید امسال نوشته هاتو مرهم دردم بود و کمکم کرد درست فکر کنم . این بار هم برگشتم پیشه خودتون .

    برام بنویسین .
    لطفا


    #چرا من نمیتونم همه دعوت کنم
    ویرایش توسط nazanin1371 : 06-18-2017 در ساعت 09:58 PM
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  2. کاربران زیر از nazanin1371 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    سلام
    مگر انتظار داشتید هنوز به شما فکر کند دیر یا زود این اتفاق می افتاد به هر حال هر آدمی یک روز ازدواج می کند حالا مگر این همه وقت فراموشش نکردید مگر قرار نبود دیگر بهش فکر نکنید خوب که فکر کنید اتفاق خاصی نیافتاده یکی از استادهایتان ازدواج کرده شما همون آدم قبل هستید با کلی موفقیت و اهداف جدید. اصلا نباید حتی یک ذره به این موضوع فکر کنید چون ماجرای شما بیش از شش ماه پیش تمام شد رفت ضمنا هر کس سلیقه ای دارد استادتان هم از طرف مقابل خوشش آمده و با او نامزد کرده شاید شما هم نامزد بهتر از استادتان پیدا کنید شما الان هر روز در مسیر موفقیت گام برمیدارید و با توکل به خدا دارید هر روز به اهدافتان نزدیکتر میشوید چیزی از ارزشهای شما کم نشده است تازه هر روز داری پیشرفت میکنی تازه خدایی پیدا کردی که خیلی بزرگتر از استادت هست و همه توانایهایت را از او داری همیشه و در همه حال پشتیبانت بوده و یادت هست که سه چهار ماه پیش از چه ورطه ناامیدی تو را نجات داد تو الان خدا را داری و هر چه میخواهی از او بخواه
    امضای ایشان

    تا میتوانی دلی به دست آور
    دل شکستن هنر نمی باشد

  4. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    سلام
    نوشته اتون مثه رمان هست
    باخوندنش فک کردم ی رمان گذاشتین برامون.

    رفتارهای دوستانه و محبت امیزبعصی از استادها برای شاگردان اینطور تلقی میشه ک عاشقش هستن و شاگران عاشق اون استاد میشن
    اما فقط با کمی دقت میبینی ک رفتار استاد با شاگردای دیکه هم همینطور هست و شما براش تافته جدابافته نبودین.
    اینا همه دراثر خواندن رمان و موضوعات مربوط به عشق هست.
    متاسفم ک اسیر این عشق یک طرفه شدین و حتما روزهای سختی را میگذرانید
    اما از این فکر اشتباه درس بگیرین و دیگه همچین تصوری درمورد محبت هیچ شخصی نکنید تا خودشون بیان کنن.
    موفق باشید


    فرستاده شده از LG-D855ِ من با Tapatalk

  6. کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazanin1371 نمایش پست ها

    حس میکردم همه زندگیمو باختم . یه بازنده واقعی .
    این سوال از خودت بپرس مگه تا حالا این همه راه نرفتی که فراموشش کنی؟ حالا چرا از ازدواج استادت ناراحتی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    امضای ایشان

    تا میتوانی دلی به دست آور
    دل شکستن هنر نمی باشد

  8. 2 کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7488
    نوشته ها
    381
    تشکـر
    942
    تشکر شده 1,135 بار در 596 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    سلام نازنین خانوم. امیدوارم حالت خوب باشه. من همیشه نوشته هات رو دنبال میکردم. یه دختر سی ساله هستم احساساتت رو خوب درک میکنم. اگر بخوام خیلی رک و روراست باهات حرف بزنم باید بگم که خیلی درگیر احساساتت هستی. بهتره یکم روی عقل و منطق خودت کار کنی. از اول خودتو درگیر کسی کردی که نمیدونستی ایشون چه فکری راجب تو میکنه. باید بدونی که عشق و علاقه بدون اینکه طرفت رو خوب بشناسی اشتباه محضه. از خصوصیات اخلاقی ایشون و طرز فکر ایشون چی میدونستی؟ چقدر از شخصیت ایشون و رفتارش شناخت داشتی؟ راجب احساسات خودت باهاش هیچ حرفی نزدی ولی توقع داشتی که ایشون معشوقه خوبی برات باشه. فکر میکردی که ایشون حق نداره عاشق بشه و ازدواج کنه. الان نباید فکر کنی که بهت خیانت شده.
    نباید ارتباط خودتو با دنیای اطرافت قطع کنی و خودتو تنها کنی. بنظرم دختری به سن تو باید دوستان زیادی داشته باشه، ورزش کنه، مسافرت بره
    الان دو تا انتخاب داری یکی اینکه میتونی یه دختر شاد، سرحال، عاقل و محکم باشی
    دوم اینکه میتونی یه دختر تنها، افسرده باشی که همیشه توی خیالات خودش غرق هست

    امیدوارم از حرفام ناراحت نشده باشی

  10. کاربران زیر از رنگو بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12497
    نوشته ها
    390
    تشکـر
    1,041
    تشکر شده 580 بار در 275 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    ضمن عرض سلام و احترام
    بار اولیکه تاپیکی زدین و از علاقتون به استادتون نوشتین و تازه تو حال و هوای عاشقی بودین رو یادمه...اولین صحبتها در مورد خودتون و ایشون
    همونجا میخواستم یه سری صحبتهایی برای مشورت و رسیدن به خواستتون بگم که متاسفانه چنتا چیز دیدم که به شک افتادم و در نهایت پشیمون شدم
    اولیش جایی بین حرفها بود که یدفعه در مورد شرایط ظاهری ایشون صحبت کردید و توصیفات زیاد و با آب و تاب شما که یلحظه ادم رو به این فکر انداخت که
    شاید بازهم ظاهربینی و ظاهردوستی باشه.و خب طبق اعتراف خودتون فقط شما نبودین و ایشون خاطرخواه زیاد داشتن.پس میشد حدس زد بی ربط نیست
    بنده اصولا این قبیل افراد رو که به مسائل ظاهری خیلی اهمیت میدن رو مشورتی نمیدم و در موضوعشون مشارکتی نمیکنم چون به شدت از این پدیده ی
    ظاهربینی و نگاه به زیباییهای ظاهری بدم میاد.هرچند این کافی نبود و بازهم بنده تاپیک رو دنبال کردم.اما مشخصا بحث ظاهر هم بی تاثیر نبوده در مساله شما
    دومین بار جایی بود که دیدم وقتی دیگران پیشنهاد میدن که بهیچ عنوان کاری نکنید و فراموش کنید و پشت سر بزارید و اینها،شما هم بدون معطلی قبول کردین
    و انگار بدتون نمیومد که پشت غرور دخترانه همه چیز رو مخفی کنید و بدون هیچ تلاشی عقبنشینی کنید و به اصطلاح فراموش(الانم داریم نتیجش رو میبینیم)
    و سومین بارم جایی بود که دیدم اومدین و گفتین که تصمیم گرفتین همه چیز رو از اول تا آخر در مورد احساستون و تمام این قضایا برای اون شخص بفرستین و
    حتی متنش رو تو پیامی به شماره طرف نوشتین اما تو اخرین لحظه پشیمون شدین و همش رو پاک کردین.دیگه اینجا بود که به کل از شما و چیزیکه اسمش رو
    عشق میزاشتین پشیمون شدم و فهمیدم که هیچ امیدی نیست و چیزی هم نگفتم.شما گفتین بهش یه بافتنی دادین.بنده میگم اصلا به کل اونرو فراموش کنید
    اون هدیه کوچکترین ارزشی نداره وقتی شما نتونین حرفهاتونو بزنید.عشق ارزشش بالاتر از این حرفها و احساساته.از قدیم گفتن عشق پرده ی حیا را درید...
    هرچند نباید خودمونو گول بزنیم چون چیزیکه جوان امروز ازش میگه حیا و نجابت نیست بلکه فقط و فقط غرورِ.منتها جوون ما خود واقعیش رو پشت اصطلاحات مخفی کرده
    از نظر بنده شما هیچ تلاشی برای بروز دادن احساس واقعیت و بدست آوردن عشق نکردین.شما ساعتها و صفحه ها از عشقی افسانه ای صحبت کردین اما هیچ تلاشی
    برای رسیدن بهش نکردین.خب مشخصا این هم میشه نتیجش.اگر فقط یکم جرات و شجاعت بخرج میدادین و احساستون رو به زبون میاوردین حداقل در همون sms
    چه طرف مقابل احساسی داشت چه نداشت حداقل جوابتون رو گرفته بودین و تکلیفتون با خودتون مشخص بود و دیگه کار به اینجا نمیکشید.چقدر ناراحت میشدم وقتی
    هرروز نا امیدی و عقب نشینی شمارو میدیدم تو این عشقی که بنده هم احساس میکردم واقعا صادقانه هست.تازه میدیدم برای این عقب نشینی شور و شوق و اشتیاق هم
    دارین.یعنی تفکرتون این بود که اینکه هیچ کاری و تلاشی نکردین و حالا هم دارین پشیمون میشین چقدر درست و عالیه و ازش خوشحال هم بودین...چقدر واقعا ناراحت میشدم
    وقتی مدیدیم هر روز تو تاپیک مداد رنگیها میومدین مثلا میگفتین امروز فلانمین روزه که به (اون شخص) فکر نمیکنم و دارم فلان کار رو میکنم و چقدر خوشحالم و اینها و ...
    بعضی اوقات در حین ناراحتی حتی خندم هم میگرفت.میدونین چرا؟میدونین چرا انقدر ناراحت میشدم از این نوع رویه ای که در پیش گرفته بودین و مثلا ازش خوشحال هم بودین؟
    چون امروز رو پیشبینی کرده بودم.دقیقا همین امروز و همین تاپیک و همین مشکلی که الان گفتین رو پیشبینی کرده بودم.و البته یه چیز دیگه هم پیشبینی کردم که بزارین بگم:
    اینکه بالاخره روزی شما هم وارد زندگی مشترک مشین.اون روز.زندگیتون و نگاهتون به شریک زندگیتون میشه تماما مقایسه با عشق سابق و مروز خاطرات گذشته و زجر و عذاب
    هرگز نمیتونید تمام و کمال به فکر همسرتون باشین.چرا؟چون عشقی رو قبلا تجربه کردید که بی جواب مونده.چون زمانی کسیرو برای اولین بار صادقانه میخواستید و تمام
    زندیگتون اون بوده.این کم مساله ای نیست.بعضی دخترها که فقط خواستشون هوای نفس بوده و یکیو حالا بخاطر ظاهرش میخواستن و بهش نرسیدن و بنظر خیلی ریلکسن
    وقتی طرف رو با یکی دیگه میبینن حتی تا مرز دیوانگی هم میرن و دست به کارهای خطرناک میزنن.دیگه چه برسه به شما که واقعا دختر سالم و با احساسات پاکی بودین
    پس هیچوقت نمیتونید کامل فراموشش کنید.همیشه تو فکرتون هست و در مقام مقایسه.اگر درصد بگیریم هیچوقت بیشتر از 70 درصد ذهنتون متعلق به همسرتون نیست
    اینهم پیشبینی دوم من برای شما.و همه ی این درد و عذابها چرا؟ چون اونوقتی که باید اراده میکردین و حرکتی میکردین تا تکلیفتون رو مشخص کنید نکردید.و یه عمر پشیمونی
    میدونم صحبتهام شاید خیلی دردناک و سخت باشه.اما حقیقت باید شنیده بشه و باید باهاش کنار بیاین.حالا که کاری نکردین و قدمی بر نداشتین با عواقبش هم کنار بیاید.
    وقتی ما برای رسیدن به خواستمون تلاشی نکردیم و فقط در رویاپردازی بودیم پس بهیچ عنوان حقی نداریم که حالا بخاطر زندگی اون شخص ناراحت بشیم یا ازش تنفر داشته
    باشیم یا خدای نکرده براش آرزوی مرگ و اتفاقی داشته باشیم.بهیچ عنوان همچین حقی نداریم.عاشق واقعی برای رسیدن به خواستش هرکاری میکنه.میجنگه.تلاش میکنه
    و اونوقت اگه جوابش (نه) بود هم حداقل سرش بالاست و تکلیفش هم با خودش مشخص.در مکتب عشق ترس جایی نداره.شک جایی نداره.غرور به هیچ عنوان جایی نداره
    مرد و زن هم نداره.خداوند وقتی گفت از تو حرکت از من برکت نگفت اگه فقط مردی حرکت کن و اگه زنی دست رو دست بزار و سر جات وایسا تا خودش بیاد.تفکیک جنسیتی نکرد
    عاشق اگر عاشقه باید ثابت کنه که چقدر عاشقه.حالا هم با حقیقت کنار بیاید و این افکار رو دور بریزید و از این قضیه درسی بزرگ بگیرید که باید برای خواسته هاتون تلاش کنید.
    صحبتهام تموم شد...سلامت و سربلند باشید.
    ویرایش توسط YAshin.SAhAkiyAn : 06-19-2017 در ساعت 01:21 AM

  12. 2 کاربران زیر از YAshin.SAhAkiyAn بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2017
    شماره عضویت
    33849
    نوشته ها
    107
    تشکـر
    170
    تشکر شده 134 بار در 76 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazanin1371 نمایش پست ها


    برام بنویسین .
    لطفا


    #چرا من نمیتونم همه دعوت کنم
    سلام

    آنچه باید بدونید را می دانید، ولی بهش عمل نمی کنید.

    وقتتون را صرف چیزی کنید که برایتان در آینده آورده داشته باشد.

    قبلا هم برایتان گفتم، اگر تحمل این وضعیت سخت است، به یک روانپزشک+ روانشناس حاذق جهت یک دوره کوتاه دارو + روان درمانی مراجعه کنید. شما دچار شیدایی حاد هستید. مدام تخیل می کنید، در تخیل خود ازدواج می کنید، با استاد یا نامزد وی دعوا می کنید، مکالمه می کنید، انتقام می گیرید، دو باره دوست می شوید، امید وار و نامید می شوید و .................

    تمام این افکار از شما انرژی و زمان میگیرد. ضمنا حال خوب شما را هم میگیرد و شما را بد حال می کند. زیرا وقتی غرق تفکرات و خیالات هستید، چشم باز میکنید و می بینید هیچ کسی در مقابلتان نیست و همش خیال بوده است.


    از همه ی این حرف ها گذشته، به نظر خودتان دیگر وقتش نرسیده که به این مساله یک بار برای همیشه پایان بدهید (خودتان قضاوت کنید) ؟


    تمام دلتنگی های ما، از دل نهادن به این دنیای فانی است .(مولانا)
    ویرایش توسط AmirAli65 : 06-18-2017 در ساعت 07:38 PM

  14. کاربران زیر از AmirAli65 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    نقل قول نوشته اصلی توسط YAshin.SAhAkiyAn نمایش پست ها
    ضمن عرض سلام و احترام
    بار اولیکه تاپیکی زدین و از علاقتون به استادتون نوشتین و تازه تو حال و هوای عاشقی بودین رو یادمه...اولین صحبتها در مورد خودتون و ایشون
    همونجا میخواستم یه سری صحبتهایی برای مشورت و رسیدن به خواستتون بگم که متاسفانه چنتا چیز دیدم که به شک افتادم و در نهایت پشیمون شدم
    اولیش جایی بین حرفها بود که یدفعه در مورد شرایط ظاهری ایشون صحبت کردید و توصیفات زیاد و با آب و تاب شما که یلحظه ادم رو به این فکر انداخت که
    شاید بازهم ظاهربینی و ظاهردوستی باشه.و خب طبق اعتراف خودتون فقط شما نبودین و ایشون خاطرخواه زیاد داشتن.پس میشد حدس زد بی ربط نیست
    بنده اصولا این قبیل افراد رو که به مسائل ظاهری خیلی اهمیت میدن رو مشورتی نمیدم و در موضوعشون مشارکتی نمیکنم چون به شدت از این پدیده ی
    ظاهربینی و نگاه به زیباییهای ظاهری بدم میاد.هرچند این کافی نبود و بازهم بنده تاپیک رو دنبال کردم.اما مشخصا بحث ظاهر هم بی تاثیر نبوده در مساله شما
    دومین بار جایی بود که دیدم وقتی دیگران پیشنهاد میدن که بهیچ عنوان کاری نکنید و فراموش کنید و پشت سر بزارید و اینها،شما هم بدون معطلی قبول کردین
    و انگار بدتون نمیومد که پشت غرور دخترانه همه چیز رو مخفی کنید و بدون هیچ تلاشی عقبنشینی کنید و به اصطلاح فراموش(الانم داریم نتیجش رو میبینیم)
    و سومین بارم جایی بود که دیدم اومدین و گفتین که تصمیم گرفتین همه چیز رو از اول تا آخر در مورد احساستون و تمام این قضایا برای اون شخص بفرستین و
    حتی متنش رو تو پیامی به شماره طرف نوشتین اما تو اخرین لحظه پشیمون شدین و همش رو پاک کردین.دیگه اینجا بود که به کل از شما و چیزیکه اسمش رو
    عشق میزاشتین پشیمون شدم و فهمیدم که هیچ امیدی نیست و چیزی هم نگفتم.شما گفتین بهش یه بافتنی دادین.بنده میگم اصلا به کل اونرو فراموش کنید
    اون هدیه کوچکترین ارزشی نداره وقتی شما نتونین حرفهاتونو بزنید.عشق ارزشش بالاتر از این حرفها و احساساته.از قدیم گفتن عشق پرده ی حیا را درید...
    هرچند نباید خودمونو گول بزنیم چون چیزیکه جوان امروز ازش میگه حیا و نجابت نیست بلکه فقط و فقط غرورِ.منتها جوون ما خود واقعیش رو پشت اصطلاحات مخفی کرده
    از نظر بنده شما هیچ تلاشی برای بروز دادن احساس واقعیت و بدست آوردن عشق نکردین.شما ساعتها و صفحه ها از عشقی افسانه ای صحبت کردین اما هیچ تلاشی
    برای رسیدن بهش نکردین.خب مشخصا این هم میشه نتیجش.اگر فقط یکم جرات و شجاعت بخرج میدادین و احساستون رو به زبون میاوردین حداقل در همون sms
    چه طرف مقابل احساسی داشت چه نداشت حداقل جوابتون رو گرفته بودین و تکلیفتون با خودتون مشخص بود و دیگه کار به اینجا نمیکشید.چقدر ناراحت میشدم وقتی
    هرروز نا امیدی و عقب نشینی شمارو میدیدم تو این عشقی که بنده هم احساس میکردم واقعا صادقانه هست.تازه میدیدم برای این عقب نشینی شور و شوق و اشتیاق هم
    دارین.یعنی تفکرتون این بود که اینکه هیچ کاری و تلاشی نکردین و حالا هم دارین پشیمون میشین چقدر درست و عالیه و ازش خوشحال هم بودین...چقدر واقعا ناراحت میشدم
    وقتی مدیدیم هر روز تو تاپیک مداد رنگیها میومدین مثلا میگفتین امروز فلانمین روزه که به (اون شخص) فکر نمیکنم و دارم فلان کار رو میکنم و چقدر خوشحالم و اینها و ...
    بعضی اوقات در حین ناراحتی حتی خندم هم میگرفت.میدونین چرا؟میدونین چرا انقدر ناراحت میشدم از این نوع رویه ای که در پیش گرفته بودین و مثلا ازش خوشحال هم بودین؟
    چون امروز رو پیشبینی کرده بودم.دقیقا همین امروز و همین تاپیک و همین مشکلی که الان گفتین رو پیشبینی کرده بودم.و البته یه چیز دیگه هم پیشبینی کردم که بزارین بگم:
    اینکه بالاخره روزی شما هم وارد زندگی مشترک مشین.اون روز.زندگیتون و نگاهتون به شریک زندگیتون میشه تماما مقایسه با عشق سابق و مروز خاطرات گذشته و زجر و عذاب
    هرگز نمیتونید تمام و کمال به فکر همسرتون باشین.چرا؟چون عشقی رو قبلا تجربه کردید که بی جواب مونده.چون زمانی کسیرو برای اولین بار صادقانه میخواستید و تمام
    زندیگتون اون بوده.این کم مساله ای نیست.بعضی دخترها که فقط خواستشون هوای نفس بوده و یکیو حالا بخاطر ظاهرش میخواستن و بهش نرسیدن و بنظر خیلی ریلکسن
    وقتی طرف رو با یکی دیگه میبینن حتی تا مرز دیوانگی هم میرن و دست به کارهای خطرناک میزنن.دیگه چه برسه به شما که واقعا دختر سالم و با احساسات پاکی بودین
    پس هیچوقت نمیتونید کامل فراموشش کنید.همیشه تو فکرتون هست و در مقام مقایسه.اگر درصد بگیریم هیچوقت بیشتر از 70 درصد ذهنتون متعلق به همسرتون نیست
    اینهم پیشبینی دوم من برای شما.و همه ی این درد و عذابها چرا؟ چون اونوقتی که باید اراده میکردین و حرکتی میکردین تا تکلیفتون رو مشخص کنید نکردید.و یه عمر پشیمونی
    میدونم صحبتهام شاید خیلی دردناک و سخت باشه.اما حقیقت باید شنیده بشه و باید باهاش کنار بیاین.حالا که کاری نکردین و قدمی بر نداشتین با عواقبش هم کنا
    اون میدونست . خوببببببب هم میدونست

    برعکس امروز وقتی حرف های اقای سعید خوندم . برام نوشته بود عشق بهتری میاد توی زندگیم . دلم قرص شد . این یعنی من تا ابد با خازره اش نمیسوزم

    اره غم هست . همین الان نوشه های شمارو خوندم . تا عمق جونم سوختت و به خودم گفتم نکنه تو کم گذاشتتی

    ولی بعد گذشتته مرور کردم . من بهش گفتم و براش نوشتم و اون فهمید ولی همچنان محبت پدرانه بود نه همسرانه و عشق

    اینکه برای فراموشیش تلاش کردم . مثبت ترین کار ممکن بود . همون منظق هایی که اون موقع وارد ذهنم شدن . الان نجاتم دادن

    یکی از بچه ها برام نوشته بود تو که نمیشناختتیش . راستش اره من نمیشناختم . من نمیدونم مامان و باباش چکاره اس. اصلا نمیدونم خونه اش کجاس

    این روزها که سعی کردم فراموشش کنم . وارد زندگی که شدم . اینقدر جاهای متتفاوت برام کف زدن . که دیگه برای تشویق های اونم اوج نمیگیرم

    نوشته هاتون قشنگ بود و منطق داشت . ولی منظقش برای من قدیمی شده بود . چون من تلاشمو برای این عشق کردم و هزاربار از این خوشحالم که قبل از شنیدن خبر ازدواجش خودمو برای نبودنش اماده کرده بودم

    نوشته های شما سطوح اولیه داستان منو روایت کرد که خیلی وقته گذروندمش .

    اون طلب عشق هم تاکید داشتین . عواقب خیلی بدی داشتت . حتی اگه به ازدواج میرسید . مرد دلش میخاد خودش انتخاب کنه . اینکه انتخاب بشه یه جورایی بهش نمیچسبه .

    حرفاتون با این حال که پر از مغز هست ولی دوای درد نیست . شاید اگه واقعا راهکار درستی داشتین . به وقتش میدادین جواب میداد . الان دیگه بیشتر حکم نمک روی زخم داره و دیگه هیچ ارزشی ندارن که هیچ اوضاع هم بدتر میکنن . خب شایدم واقعا دلتون میخاد اوضاع بدتر شه و زجر کشیدن من مدت دار تر بشه . که خب اون بحثش جداست وگرنه نوش داروتون که اینقد با استدلال محکم پاش وایستادین دیگه به کار من نمیاد .

    اینکه توی این لحظات یه خوره شک و تردید به جون من بندازین و مدام تاکید کنید که درست فکر میکردین . جز بدتر کردن حال فکر و روح من سودی برام نداره

    شما فقط با بدبینی تمام نوشته های منو خوندین و یک لحظه هم درک نکردین و حالا هم به جای نشون دادن راه درست . شک و تدرید به جونم میندازین

    من از راهی که رفتم راضی ام . بخاطر همینم همه زورمو میزنم که رو پاهام وایستم و به زندگیم ادامه بدم .

    و دوباره عاشق بشم . اصلا تموم قواعد عشق اول و... برای من صادق نیست

    من دوباره میتونم عاشق بشم و دوباره میتونم زندگیمو بسازم

    ممنون که برام نوشتین
    ویرایش توسط nazanin1371 : 06-18-2017 در ساعت 10:56 PM
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  16. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    سلام
    مگر انتظار داشتید هنوز به شما فکر کند دیر یا زود این اتفاق می افتاد به هر حال هر آدمی یک روز ازدواج می کند حالا مگر این همه وقت فراموشش نکردید مگر قرار نبود دیگر بهش فکر نکنید خوب که فکر کنید اتفاق خاصی نیافتاده یکی از استادهایتان ازدواج کرده شما همون آدم قبل هستید با کلی موفقیت و اهداف جدید. اصلا نباید حتی یک ذره به این موضوع فکر کنید چون ماجرای شما بیش از شش ماه پیش تمام شد رفت ضمنا هر کس سلیقه ای دارد استادتان هم از طرف مقابل خوشش آمده و با او نامزد کرده شاید شما هم نامزد بهتر از استادتان پیدا کنید شما الان هر روز در مسیر موفقیت گام برمیدارید و با توکل به خدا دارید هر روز به اهدافتان نزدیکتر میشوید چیزی از ارزشهای شما کم نشده است تازه هر روز داری پیشرفت میکنی تازه خدایی پیدا کردی که خیلی بزرگتر از استادت هست و همه توانایهایت را از او داری همیشه و در همه حال پشتیبانت بوده و یادت هست که سه چهار ماه پیش از چه ورطه ناامیدی تو را نجات داد تو الان خدا را داری و هر چه میخواهی از او بخواه

    سلام . ظهر که نوشته هاتونو خوندم خیلی اشوب بودم و گیج . بخدا نمیدونستم توی این زندگی باید چکار کنم .
    اواره اواره بودم

    حرفاتون مرهم بود روی زخمم . اب بود روی اتیش دلم . الان کاغذ اوردم کنار همه جملاتو بنویسم و بزنم به دیوار اتاقم .

    اون عشق کور بود . اشتباه بود . اصلااا عشق نبود . یعنی یه جورایی خیال بود . یه خیال قشنگ . اگه عشق واقعی بود . با نوشته شما که گفتین بهتر از اون گیرت میاد . دلم قرص نمیشد و اروم نمیشدم !

    وقتی نوشته هاتونو خوندم . نور جریان افتاد توی رنگهای مغزم

    خندیدم و یه جا به بعد دیگه زانوهام سست شد و با عمق وجودم اشک ریختم .
    بعدم پاشدم و نوشتم . همشو نوشتم . یه داستان . اخر داستانم . ده سال دیگه خودمو نوشتم . یه دختر قویی و موفق با یه عشق و یه دختر . یه خانوم دکتر . که اینقدر غرق خوشی و ارامشه . که این روزها براش خاطره است . خاطره شیرین

    انجمن قلم اولین داستانی بود که خوندم . اینقد برام دست زدن و تشویقم کردن .
    که حس زندگی برگشت

    توی راه برگشت . لباس گل گلی برای خودم خریدم و خودکار های رنگ رنگی

    اره من همه زورمو زدم که فراموش کنم ولی خب انگار زخمش هنوز کامل خوب نشده بود .

    هزار هزار بار ممنونم بخاطر اینکه راهو نشونم میدین و ممنونم بخاطر اینکه با نوشته هاتون باعث شدین از جام پاشم و بنویسم و به انجمن اهل قلم شهرم بپیوندم و استارت نوسنده شدنمو بزنم

    بخاطر اینکه از خونه برم بیرون و همچنان زندگیمو به جریان بندازم
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  17. کاربران زیر از nazanin1371 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  18. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    نقل قول نوشته اصلی توسط fateme.68 نمایش پست ها
    سلام
    نوشته اتون مثه رمان هست
    باخوندنش فک کردم ی رمان گذاشتین برامون.

    رفتارهای دوستانه و محبت امیزبعصی از استادها برای شاگردان اینطور تلقی میشه ک عاشقش هستن و شاگران عاشق اون استاد میشن
    اما فقط با کمی دقت میبینی ک رفتار استاد با شاگردای دیکه هم همینطور هست و شما براش تافته جدابافته نبودین.
    اینا همه دراثر خواندن رمان و موضوعات مربوط به عشق هست.
    متاسفم ک اسیر این عشق یک طرفه شدین و حتما روزهای سختی را میگذرانید
    اما از این فکر اشتباه درس بگیرین و دیگه همچین تصوری درمورد محبت هیچ شخصی نکنید تا خودشون بیان کنن.
    موفق باشید


    فرستاده شده از LG-D855ِ من با Tapatalk
    سلام . خیلی ممنونم که برام نوشتین
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  19. کاربران زیر از nazanin1371 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  20. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    این سوال از خودت بپرس مگه تا حالا این همه راه نرفتی که فراموشش کنی؟ حالا چرا از ازدواج استادت ناراحتی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    کاملا حق با شماست . درد کشیدنام واقعا بی منطقه
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  21. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    نقل قول نوشته اصلی توسط Tarah نمایش پست ها
    فکر میکنم یه طرفه دل بسته بودین ! ایا مطمئنی که عشقی که تو به استادت داری اونم نسبت به تو داشت ؟!
    راستی شما رمان نویس خوبی میشین ادامه بدید این تخصص رو در اینده

    اره . کاملا یه طرفه بود . یه بخش از زندگیم . تاریکه تاریکه بود و نیاز به همراه داشتم . دلبستگی یه اتفاق بود

    خیلیییییی ممنونم . اتفاقا امروز به برکت همین غم یا شاید استارت ازادی و رهایی . انجمن قلم رفتم . حتمااااا داستانی که امروز نوشتم تایپک کردم براتون میفرستم

    ممنونم بخاطر امیدی که بهم دادین
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  22. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    نقل قول نوشته اصلی توسط رنگو نمایش پست ها
    سلام نازنین خانوم. امیدوارم حالت خوب باشه. من همیشه نوشته هات رو دنبال میکردم. یه دختر سی ساله هستم احساساتت رو خوب درک میکنم. اگر بخوام خیلی رک و روراست باهات حرف بزنم باید بگم که خیلی درگیر احساساتت هستی. بهتره یکم روی عقل و منطق خودت کار کنی. از اول خودتو درگیر کسی کردی که نمیدونستی ایشون چه فکری راجب تو میکنه. باید بدونی که عشق و علاقه بدون اینکه طرفت رو خوب بشناسی اشتباه محضه. از خصوصیات اخلاقی ایشون و طرز فکر ایشون چی میدونستی؟ چقدر از شخصیت ایشون و رفتارش شناخت داشتی؟ راجب احساسات خودت باهاش هیچ حرفی نزدی ولی توقع داشتی که ایشون معشوقه خوبی برات باشه. فکر میکردی که ایشون حق نداره عاشق بشه و ازدواج کنه. الان نباید فکر کنی که بهت خیانت شده.
    نباید ارتباط خودتو با دنیای اطرافت قطع کنی و خودتو تنها کنی. بنظرم دختری به سن تو باید دوستان زیادی داشته باشه، ورزش کنه، مسافرت بره
    الان دو تا انتخاب داری یکی اینکه میتونی یه دختر شاد، سرحال، عاقل و محکم باشی
    دوم اینکه میتونی یه دختر تنها، افسرده باشی که همیشه توی خیالات خودش غرق هست

    امیدوارم از حرفام ناراحت نشده باشی
    سلام .

    حرفات به تارو پود دلم نشست . یه لحظه حس کردم یه خواهر بزرگتر دارم و داره باهام حرف میزنه
    کاش من یه خواهر مثل شما داشتم

    اره . همش خیال بود . مثل کسایی که شیشه مصرف میکنن و ذهنشون میسوزه . منم فقط ذهنم برای اون سوخت

    همش خیال بود و خیااااااااااال و خیال

    یه وقتایی با خودم میگم چه خوب که بود که باعث شد این همه خودمو باور کنم

    یه وقتایی میگم اخه دختره دیونه تو خوب کار کن . هزاران ادم هستن که تشویقت میکنن . چرا پیله کردی به یه نفر !!

    راستش خودمم نمیتونم منظق خودمو بفهمم . من الان چشام قرمزه و دستام میلرزه ولی با همه وجود باور دارم که اون عشق برای من اشتباه بود!

    با همه وجودم اعتقاد دارم که زندگی شخصی اون به من مربوط نیست ولی با خودم فکر میکنم چشاش وقتی به عشقش نگاه میکنه چه شکلیه و اصلا عشقشو چطور ابراز میکنه !

    رنگو جان . اون عشق منو فهمید. خیلیییییی خوب هم فهمید . ولی عاشقه من نبود

    امروز که بهم گفتن همسرش از دخترای فامیل نزدیکشه . امروز که صداشو شنیدم با چه عجز و نیازی قراره بیرون رفتن ظهر باهاش میذاشت . تازه فهمیدم داستان عشقش کهنه تر از این چند ماهه و اون خیلی وقته دلباخته یه دختر دیگه اس .

    من دارم همه زورمو میزنم که دختر شاد و عاقل باشم . دعام کن بتونم
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  23. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    نقل قول نوشته اصلی توسط AmirAli65 نمایش پست ها
    سلام

    آنچه باید بدونید را می دانید، ولی بهش عمل نمی کنید.

    وقتتون را صرف چیزی کنید که برایتان در آینده آورده داشته باشد.

    قبلا هم برایتان گفتم، اگر تحمل این وضعیت سخت است، به یک روانپزشک+ روانشناس حاذق جهت یک دوره کوتاه دارو + روان درمانی مراجعه کنید. شما دچار شیدایی حاد هستید. مدام تخیل می کنید، در تخیل خود ازدواج می کنید، با استاد یا نامزد وی دعوا می کنید، مکالمه می کنید، انتقام می گیرید، دو باره دوست می شوید، امید وار و نامید می شوید و .................

    تمام این افکار از شما انرژی و زمان میگیرد. ضمنا حال خوب شما را هم میگیرد و شما را بد حال می کند. زیرا وقتی غرق تفکرات و خیالات هستید، چشم باز میکنید و می بینید هیچ کسی در مقابلتان نیست و همش خیال بوده است.


    از همه ی این حرف ها گذشته، به نظر خودتان دیگر وقتش نرسیده که به این مساله یک بار برای همیشه پایان بدهید (خودتان قضاوت کنید) ؟


    تمام دلتنگی های ما، از دل نهادن به این دنیای فانی است .(مولانا)
    بله . خوب هم میدونم . الان خوب میدونم باید بشینم با ارامش فکر برای امتحان فردام درس بخونم و بهترین نمره بگیرم

    الان خوب میدونم مردی که معشقوقشو انتخاب کرده . فکر من هم معصیت هست چه برسه خیال بافتنم

    یه لحظه هایی باخودم میگم شاید خدا دعامو مستجاب کرد و این ازدواج رسمی نقطه اخر بود .

    ممنون بخاظر نوشته هاتون . ممنون بخاطر قلم محکتون . ممنون که کلمه هاتونو تکیه گاهی کردین برام

    برای اینکه محکم پاشم و به اعجاز نوشته هاتون تکیه کنم و خیالم راحت باشه که اون راه اشتباه بود و چه خوب که ادامه اش ندادم

    اینکه توی ذهنم ثبت بشه این افکار و این احساسات اشتباهه
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  24. کاربران زیر از nazanin1371 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  25. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12497
    نوشته ها
    390
    تشکـر
    1,041
    تشکر شده 580 بار در 275 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : دلنوشته

    میدونم صحبتهام شاید خیلی دردناک و سخت باشه.اما حقیقت باید شنیده بشه و باید باهاش کنار بیاین.حالا که کاری نکردین و قدمی بر نداشتین با عواقبش هم کنار بیاید.
    وقتی ما برای رسیدن به خواستمون تلاشی نکردیم و فقط در رویاپردازی بودیم پس بهیچ عنوان حقی نداریم که حالا بخاطر زندگی اون شخص ناراحت بشیم یا ازش تنفر داشته
    باشیم یا خدای نکرده براش آرزوی مرگ و اتفاقی داشته باشیم.بهیچ عنوان همچین حقی نداریم.عاشق واقعی برای رسیدن به خواستش هرکاری میکنه.میجنگه.تلاش میکنه
    و اونوقت اگه جوابش (نه) بود هم حداقل سرش بالاست و تکلیفش هم با خودش مشخص.در مکتب عشق ترس جایی نداره.شک جایی نداره.غرور به هیچ عنوان جایی نداره
    مرد و زن هم نداره.خداوند وقتی گفت از تو حرکت از من برکت نگفت اگه فقط مردی حرکت کن و اگه زنی دست رو دست بزار و سر جات وایسا تا خودش بیاد.تفکیک جنسیتی نکرد
    عاشق اگر عاشقه باید ثابت کنه که چقدر عاشقه.حالا هم با حقیقت کنار بیاید و این افکار رو دور بریزید و از این قضیه درسی بزرگ بگیرید که باید برای خواسته هاتون تلاش کنید.
    (( این چند خط بالا در ادامه ی صحبتهای اولیم توی پست قبل بود که ارسال نشده بود...))
    __________________________________________________ _____________________________
    در ادامه و در جواب به پست شما باید بگم که : اول اینکه این سوء تفاهم رو برطرف کنم که هدف بنده به هیچ عنوان نمک پاشیدن روی زخم یا صرفا ناراحت کردن هیچکسی نیست
    فقط و فقط خواستم حقیقت رو بگم حالا هرچقدر که میخواد سخت باشه.دیگه نمیشه که ما همش به نیت دلداری و همدردی و گفتن حرفهای قشنگ بیایم که مبادا طرف ناراحت بشه
    پس کِی قراره واقعیتها گفته بشه؟نمیشه که دروغ و اشتباه و پاک کردنه صورت مساله و زیر پا گذاشتن حقیقت رو اولویت قرار داد که مثلا مراعات حال طرف بشه؟درست نیست که
    شماهم خداروشکر و بلانسبت پیرزن 80 ساله نیستید که ما بخوایم مراعات کنیم هیچی نگیم که خدای نکرده یوقت سکته نکنید مثلا...بالاخره اشتباهی بوده که باید باهاش کنار بیاید
    حالا بر فرض که صحبتهای بنده خیلی دردناک باشه؟چرا ازش فرار کنیم؟چرا وقتی یه دردی درسته و در پی یک اشتباه باید تجربه بشه ازش دور بشیم؟بزرگترین درسها توی شکستهاست
    بنده قبلا گفتم که اون بار اول هم از مشورت دادن به شما پشیمون شدم چون دیدم تصمیمتون رو گرفتید و الان هم که اینجام صراحتا میگم که فقط برای گفتن حقیقت تلخ قضیه اینجام
    خب این قضیه که میگید اون میدونست باز جالب میکنه بحث رو...از کجا میدونید میدونست؟آیا باز دارید خیالپردازی و از پیش خودتون غیبگویی میکنید؟ چون اگر به صحبتهای قبلیه
    شما رجوع کنیم تو تاپیک قبلی به یاد میاریم که شما هیچ گونه اشاره ای نکردین که به طرف حرفی زده باشین.مگر اینکه شما واقعا حرف زده باشید و خب این قضیه رو در اینجا
    مطرح نکرده باشید که خب در اونصورت مشکل از بنده یا بقیه نیست چون من طبق صحبتهای اولیه شما اینطور یادمه که تمام مدت چیزی نگفته بودید.ما هم که علم غیب نداریم.
    درضمن بنده هیچوقت نگفتم که شما مثلا تو خواستنه ایشون پیش قدم بشید.بلکه فقط حرف از این زدم که احساسات و تمام حرفایی که برای ما زدید رو به ایشون هم بگید.مخفیانه
    در مورد مطلب تاکید روی عشق و در مورد حرفی که شما در مورد مردها زدید و اینکه چی میخوان و چی نمیخوان.اگر بنده مَردم.پس مشخصا من بخوبی بهتر از شما مردهارو میشناسم
    قضاوت و پیش داوری و اینکه مردها چی انتخاب میکنن رو به عهده ی خودشون بزارید.شما از پیش خودتون برای تفکر اونها انتخابی نکنید.و در ضمن به هیچ عنوان همه ی انسانهارو
    یکسان ندونید.هر آدمی با یکی دیگه فرق داره.و هرکسیم که برای اولین بار این حرفهارو که مردها از انتخاب شدن خوششون نمیاد رو پیش انداخته مطمئن باشید که یا انسانی منطقی
    و از لحاظ شخصیتی دارای درک و ظرفیت کافی نبوده.یا بلانسبت مشکل ذهنی داشته.و چون خودش نمیتونسته این قضیه رو بدلایل شخصی درک کنه پس این نسخه رو برای همه پیچیده
    ضمنا.اگر براتون سواله یا فکر میکنین که اگر بنده برای کمک نیومدم پس چرا دارم حرفی میزنم که به مذاقتون خوش نمیاد و ناراحت کننده هست باید بگم که : چون از عشق بالاتر نداریم
    چیزیو که شما تو آیینه میبینی من تو خشت خام میبینم...بنده چیزهایی و معجزاتی از عشق حقیقی به عینه و با چشمهای خودم دیدم که اگر بگم نه تنها داستان عشق خودتون یادتون میره
    بلکه به معنای واقعی کلمه شاخ در میارین و مو به تنتون راست میشه.به جرات میگم که نه شما و نه هیچکدوم از عزیزانی که در این راه به درست یا اشتباه مشورتی بهتون دادن در رابطه
    با وادی عشق دانسته ها و تجربیات بنده رو ندارید و احتمالا هرگز نخواهید داشت و حتی در جایگاهی نیستید که در موردش بحث و جدل کنید...بسیار سفر باید / تا پخته شود خامی ...
    در هر صورت شما میگید راه موفقیت در زندگی و شادی رو پیش گرفتید که خب بنده هم میگم مرحبا و همون رو ادامه بدید.و سعی کنید افکارتون در مورد این قضیه رو هم فراموش کنید و
    بدونید هر ناراحتی ای هم که پیش اومده بخاطر کم کاری و اشتباه خودتون بوده و بالاخره باید اینرو قبول کنید.اصلا هم منظور این نیست که به ما چیزی بگید یا پاسخی مثلا به بنده بدید
    به هیچ عنوان.فقط پیش خودتون بشینید و فکر کنید و از ته دل اشتباهتون رو بپذیرید و سعی کنید که در آینده حداقل تکرارش نکنید.امیدوارم که موفقیتهاتون مستدام باشه...
    صحبت بنده تمام شد.سلامت و سربلند باشید.
    ویرایش توسط YAshin.SAhAkiyAn : 06-19-2017 در ساعت 02:39 AM
    امضای ایشان
    ***
    If You Always Put Limits On Everything You Do
    Physical Or Anything Else
    It Will Spread Into Yor Work And Into Yor Life
    There Are No Limits
    There Are Only Plateaus , And You Must Not Stay There

    You Must Go Beyond Them

    ***

  26. کاربران زیر از YAshin.SAhAkiyAn بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  27. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : دلنوشته

    نقل قول نوشته اصلی توسط YAshin.SAhAkiyAn نمایش پست ها
    میدونم صحبتهام شاید خیلی دردناک و سخت باشه.اما حقیقت باید شنیده بشه و باید باهاش کنار بیاین.حالا که کاری نکردین و قدمی بر نداشتین با عواقبش هم کنار بیاید.
    وقتی ما برای رسیدن به خواستمون تلاشی نکردیم و فقط در رویاپردازی بودیم پس بهیچ عنوان حقی نداریم که حالا بخاطر زندگی اون شخص ناراحت بشیم یا ازش تنفر داشته
    باشیم یا خدای نکرده براش آرزوی مرگ و اتفاقی داشته باشیم.بهیچ عنوان همچین حقی نداریم.عاشق واقعی برای رسیدن به خواستش هرکاری میکنه.میجنگه.تلاش میکنه
    و اونوقت اگه جوابش (نه) بود هم حداقل سرش بالاست و تکلیفش هم با خودش مشخص.در مکتب عشق ترس جایی نداره.شک جایی نداره.غرور به هیچ عنوان جایی نداره
    مرد و زن هم نداره.خداوند وقتی گفت از تو حرکت از من برکت نگفت اگه فقط مردی حرکت کن و اگه زنی دست رو دست بزار و سر جات وایسا تا خودش بیاد.تفکیک جنسیتی نکرد
    عاشق اگر عاشقه باید ثابت کنه که چقدر عاشقه.حالا هم با حقیقت کنار بیاید و این افکار رو دور بریزید و از این قضیه درسی بزرگ بگیرید که باید برای خواسته هاتون تلاش کنید.
    (( این چند خط بالا در ادامه ی صحبتهای اولیم توی پست قبل بود که ارسال نشده بود...))
    __________________________________________________ _____________________________
    در ادامه و در جواب به پست شما باید بگم که : اول اینکه این سوء تفاهم رو برطرف کنم که هدف بنده به هیچ عنوان نمک پاشیدن روی زخم یا صرفا ناراحت کردن هیچکسی نیست
    فقط و فقط خواستم حقیقت رو بگم حالا هرچقدر که میخواد سخت باشه.دیگه نمیشه که ما همش به نیت دلداری و همدردی و گفتن حرفهای قشنگ بیایم که مبادا طرف ناراحت بشه
    پس کِی قراره واقعیتها گفته بشه؟نمیشه که دروغ و اشتباه و پاک کردنه صورت مساله و زیر پا گذاشتن حقیقت رو اولویت قرار داد که مثلا مراعات حال طرف بشه؟درست نیست که
    شماهم خداروشکر و بلانسبت پیرزن 80 ساله نیستید که ما بخوایم مراعات کنیم هیچی نگیم که خدای نکرده یوقت سکته نکنید مثلا...بالاخره اشتباهی بوده که باید باهاش کنار بیاید
    حالا بر فرض که صحبتهای بنده خیلی دردناک باشه؟چرا ازش فرار کنیم؟چرا وقتی یه دردی درسته و در پی یک اشتباه باید تجربه بشه ازش دور بشیم؟بزرگترین درسها توی شکستهاست
    بنده قبلا گفتم که اون بار اول هم از مشورت دادن به شما پشیمون شدم چون دیدم تصمیمتون رو گرفتید و الان هم که اینجام صراحتا میگم که فقط برای گفتن حقیقت تلخ قضیه اینجام
    خب این قضیه که میگید اون میدونست باز جالب میکنه بحث رو...از کجا میدونید میدونست؟آیا باز دارید خیالپردازی و از پیش خودتون غیبگویی میکنید؟ چون اگر به صحبتهای قبلیه
    شما رجوع کنیم تو تاپیک قبلی به یاد میاریم که شما هیچ گونه اشاره ای نکردین که به طرف حرفی زده باشین.مگر اینکه شما واقعا حرف زده باشید و خب این قضیه رو در اینجا
    مطرح نکرده باشید که خب در اونصورت مشکل از بنده یا بقیه نیست چون من طبق صحبتهای اولیه شما اینطور یادمه که تمام مدت چیزی نگفته بودید.ما هم که علم غیب نداریم.
    درضمن بنده هیچوقت نگفتم که شما مثلا تو خواستنه ایشون پیش قدم بشید.بلکه فقط حرف از این زدم که احساسات و تمام حرفایی که برای ما زدید رو به ایشون هم بگید.مخفیانه
    در مورد مطلب تاکید روی عشق و در مورد حرفی که شما در مورد مردها زدید و اینکه چی میخوان و چی نمیخوان.اگر بنده مَردم.پس مشخصا من بخوبی بهتر از شما مردهارو میشناسم
    قضاوت و پیش داوری و اینکه مردها چی انتخاب میکنن رو به عهده ی خودشون بزارید.شما از پیش خودتون برای تفکر اونها انتخابی نکنید.و در ضمن به هیچ عنوان همه ی انسانهارو
    یکسان ندونید.هر آدمی با یکی دیگه فرق داره.و هرکسیم که برای اولین بار این حرفهارو که مردها از انتخاب شدن خوششون نمیاد رو پیش انداخته مطمئن باشید که یا انسانی منطقی
    و از لحاظ شخصیتی دارای درک و ظرفیت کافی نبوده.یا بلانسبت مشکل ذهنی داشته.و چون خودش نمیتونسته این قضیه رو بدلایل شخصی درک کنه پس این نسخه رو برای همه پیچیده
    ضمنا.اگر براتون سواله یا فکر میکنین که اگر بنده برای کمک نیومدم پس چرا دارم حرفی میزنم که به مذاقتون خوش نمیاد و ناراحت کننده هست باید بگم که : چون از عشق بالاتر نداریم
    چیزیو که شما تو آیینه میبینی من تو خشت خام میبینم...بنده چیزهایی و معجزاتی از عشق حقیقی به عینه و با چشمهای خودم دیدم که اگر بگم نه تنها داستان عشق خودتون یادتون میره
    بلکه به معنای واقعی کلمه شاخ در میارین و مو به تنتون راست میشه.به جرات میگم که نه شما و نه هیچکدوم از عزیزانی که در این راه به درست یا اشتباه مشورتی بهتون دادن در رابطه
    با وادی عشق دانسته ها و تجربیات بنده رو ندارید و احتمالا هرگز نخواهید داشت و حتی در جایگاهی نیستید که در موردش بحث و جدل کنید...بسیار سفر باید / تا پخته شود خامی ...
    در هر صورت شما میگید راه موفقیت در زندگی و شادی رو پیش گرفتید که خب بنده هم میگم مرحبا و همون رو ادامه بدید.و سعی کنید افکارتون در مورد این قضیه رو هم فراموش کنید و
    بدونید هر ناراحتی ای هم که پیش اومده بخاطر کم کاری و اشتباه خودتون بوده و بالاخره باید اینرو قبول کنید.اصلا هم منظور این نیست که به ما چیزی بگید یا پاسخی مثلا به بنده بدید
    به هیچ عنوان.فقط پیش خودتون بشینید و فکر کنید و از ته دل اشتباهتون رو بپذیرید و سعی کنید که در آینده حداقل تکرارش نکنید.امیدوارم که موفقیتهاتون مستدام باشه...
    صحبت بنده تمام شد.سلامت و سربلند باشید.
    اصلا عشق حقیقی نبود !!!

    من امروز صبح . مثل هرروز از خواب بیدار شدم و اولین چیزی که به ذهنم اومد امتحانم بود . بعد چی بپوشم !

    وقتیم به دیروز فکر میکردم اولین چیزی یادم اومد صدای خنده ها و پچ پچ مرد کناریم موقع داستان خوندنم توی انجمن قلم بود !

    روانشناس نیستم ولی خوب میدونم اولین چیزهایی به ذهن میاد خب بزرگترین مشغله ها هستن !

    بله حق با شماست ولی من که عاشق حقیقی نبودم

    من فقط حاله اون بچه کوچیکی داشتم که به یه عروسک میلی نداشت ولی وقتی یه بچه دیگه عروسکو برداشت . نفسش برای عروسکش رفت و هی میخاست ازش پس بگیره !

    دیشب به حرفاتون فکر کردم و حتی خودمم سرزنش کردم و حسابیم اشک ریختم . برای خود گذشته مرور کردم . دیدم من واقعا یه جاهایی دلم ازدواج نمیخاست . من دلم صرفا استاد میخاست

    یه مرد خوب و مهربون . حتی اینکه الان قرار باشه مثلا به جای اینکه ماه اینده به فلان هدفم برسم . باهاش برم ماه عسل و وقتمو باهاش بگذرونم . اصلا دلم راضی نیست !

    به قول خودتون اگه عشق واقعی بود . قطعا غرور نبود و برای رسیدن بهش هرکاری میکردم !

    حرفاتون واقعا برام باارزش بود و باعث شد به این باور برسم که اصلااااااا عشقی درکار نبود که من دارم خودمو بخاطر نرسیدن بهش عذاب میدم !!

    سال ها بعد یه عشق میاد توی زندگیم که باهاش بودنو به هر کار و هدفی ترجیه میدم . اینو مظمنم
    ویرایش توسط nazanin1371 : 06-19-2017 در ساعت 08:21 AM
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  28. کاربران زیر از nazanin1371 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  29. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7488
    نوشته ها
    381
    تشکـر
    942
    تشکر شده 1,135 بار در 596 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazanin1371 نمایش پست ها
    سلام .

    حرفات به تارو پود دلم نشست . یه لحظه حس کردم یه خواهر بزرگتر دارم و داره باهام حرف میزنه
    کاش من یه خواهر مثل شما داشتم

    اره . همش خیال بود . مثل کسایی که شیشه مصرف میکنن و ذهنشون میسوزه . منم فقط ذهنم برای اون سوخت

    همش خیال بود و خیااااااااااال و خیال

    یه وقتایی با خودم میگم چه خوب که بود که باعث شد این همه خودمو باور کنم

    یه وقتایی میگم اخه دختره دیونه تو خوب کار کن . هزاران ادم هستن که تشویقت میکنن . چرا پیله کردی به یه نفر !!

    راستش خودمم نمیتونم منظق خودمو بفهمم . من الان چشام قرمزه و دستام میلرزه ولی با همه وجود باور دارم که اون عشق برای من اشتباه بود!

    با همه وجودم اعتقاد دارم که زندگی شخصی اون به من مربوط نیست ولی با خودم فکر میکنم چشاش وقتی به عشقش نگاه میکنه چه شکلیه و اصلا عشقشو چطور ابراز میکنه !

    رنگو جان . اون عشق منو فهمید. خیلیییییی خوب هم فهمید . ولی عاشقه من نبود

    امروز که بهم گفتن همسرش از دخترای فامیل نزدیکشه . امروز که صداشو شنیدم با چه عجز و نیازی قراره بیرون رفتن ظهر باهاش میذاشت . تازه فهمیدم داستان عشقش کهنه تر از این چند ماهه و اون خیلی وقته دلباخته یه دختر دیگه اس .

    من دارم همه زورمو میزنم که دختر شاد و عاقل باشم . دعام کن بتونم
    عزیزم میتونی به عنوان یک خواهر بزرگتر روم حساب کنی، من در خدمتتم.
    ببین اون زمانی که تو بهش ابراز علاقه کردی شاید خودش قبل تر عاشق بوده و نمیتونسته جواب علاقه تو رو بده. شاید بهتر بود که ایشون همون زمان باهات حرف میزد و توضیح میداد راجب خودش. دیگه تو هم اینقدر درگیر نمیشدی و زودتر تکلیفت مشخص میشد. ولی ایشون به هردلیلی صلاح ندیدند که توضیح بدن. مهم نیست. فدای سرت دختر. فدای تار موت. غصه نخور. شاید نیاز بود که این ضربه روحی رو بخوری تا به خودت بیای. از نظر من این شکست از تو یه دختر محکم تر میسازه. با گذشت زمان حالت خوب میشه. فقط زمان میتونه کمکت کنه.
    خودت هم باید تلاش کنی و یه دنیای جدید و شاد و پر از موفقیت برای خودت بسازی

  30. کاربران زیر از رنگو بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  31. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : بهتون نیاز دارم . لطفا برام بنویسین

    نقل قول نوشته اصلی توسط رنگو نمایش پست ها
    عزیزم میتونی به عنوان یک خواهر بزرگتر روم حساب کنی، من در خدمتتم.
    ببین اون زمانی که تو بهش ابراز علاقه کردی شاید خودش قبل تر عاشق بوده و نمیتونسته جواب علاقه تو رو بده. شاید بهتر بود که ایشون همون زمان باهات حرف میزد و توضیح میداد راجب خودش. دیگه تو هم اینقدر درگیر نمیشدی و زودتر تکلیفت مشخص میشد. ولی ایشون به هردلیلی صلاح ندیدند که توضیح بدن. مهم نیست. فدای سرت دختر. فدای تار موت. غصه نخور. شاید نیاز بود که این ضربه روحی رو بخوری تا به خودت بیای. از نظر من این شکست از تو یه دختر محکم تر میسازه. با گذشت زمان حالت خوب میشه. فقط زمان میتونه کمکت کنه.
    خودت هم باید تلاش کنی و یه دنیای جدید و شاد و پر از موفقیت برای خودت بسازی
    یه حس غریبه . یه حالی که انگار هم میخاستم باشه هم نمیخاستم باشه .

    اینقدددددددددددددددد دلم میخاد بخونم و بنویسم . دلم میخاد مدام حرف بزنم

    دقیقا اون لحظه هایی که ذهنم از کلمه ها پر میشه . دلم میخاد خالیش کنم . تا سر ریز نشه

    وقتایی سرریز میشه اشک میشه و از چشام میریزه

    ذهنم شوکه شده . هیچ باورش نمیشد این اتفاق بیوفته . انگار اصلا باورش نمیشد استادش ازدواج کنه . انگار میخاست تا ابد مجرد بمونه

    ذهنم همه ایده ها افکار قبلش یهو پاک شدن . انگار رعد و برق خورده . دلم میخاد مدام بخونم . امروز سر راه کتاب و مجله جدید خریدم .

    وقتی ذهنم گرم یه نوشته میشه . انگار قرص مسکن خورده باشم . اروم میگیره . ارومه ارومممممممممممممم

    بعد که نمیخونم . پر میشه و دلم میخاد خالیش کنم

    تناقص عجیبی بین نوشته هام هست . حرفیو میزنم و خودم چند ساعت بعد نقصش میکنم

    اعمالم خوبه . شاید توی همین یه مورد از خودم راضیم . حداقل توی روابطم با ادما و زندگی عادیم و ریتمم سرجاشه و چیزی تحت شعاع قرار نگرفته . یه جورایی به زندگیم گند نزدم .

    ولی روحم نه . یه حاله غریبی داره .
    یه حس غریبه . یه حالی که انگار هم میخاستم باشه هم نمیخاستم باشه .

    یه ذهن که خودم بستمش و با کلی مراقبت مطالب واردش میکنم

    امروز رفتم دکه روزنامه فروشی و عمدا چیزهایی خریدم که ذهنمو خوب پر کنم . مقالاتی که برای خوب شدن حالم باشه .

    ولی بازم گاهی یه فکرایی اروم اروم رسوخ میکنه توی ذهنم . مثلا با خودم میگم ببین اگه باهاش ازدواج کرده بودی الان باید میرفتی یه شهر دیگه و از خونوادت دور میشدی

    یا یبار دیگه میگم ببین تو راحت میتونستی به دستش بیاری ولی تلاش نکردی . دقیق یادمه حتی وقتایی که فرصت برای عشوه و ناز و دلبری پیش میومد . عمدا تخس میشدم و خودمو میکشیدم کنار و حتی اونم پس میزدم

    راستش یه جورایی الان از اینکه ازدواج نکردم دلخور نیستم . یه جورایی حس میکنم یه پشتوانه از دست دادم . یه نفر که حمایتم میکرد و دیگه حامی نیست

    میدونم بین نوشته هام تناقص زیاده . شیزوفرنی های یه ذهنه که شوکه شده

    که توقع نداشته همچین اتفاقی بیوفته .

    23 تیر که کنکور دارم . من بشم خانوم دکتره ازمایشگاه و اون همون روز بشه اقا داماد

    امروز با خانومش که حرف میزد . توی تلفن بهش میگفت استرس نداشته باش .. استرس مثله سم میمونه . یه لحظه خودمو تصور کردم و گفتم اخه رسیدن به یار که اوجه ذوقه . استرس نداره که !

    تصورش کردم وقتی لباس عروس تن اون زنه و نگاهش میکنه . تصور اینکه ترم بعد خانومش کنارش نشسته باشه .

    اینقد دلم میخاد بدونم چه شکلیه . اصلا چه جور دختری انتخاب کرده . اونم دختر ارومیه . اصلا میدونه وقتی عصبیه باید هیچ نگه ! میدونه استاد عاشقه شکلاته و از کیک خامه ای متنفره !

    بعد با خودم میگم . خب معلومه میدونه . زندگی عاشقانه خودشونه . دلشون میخاد

    عجییب اتیشی به دلم افتاده مدام دلم میخاد بخونم و بنویسم . مدام دلم میخاد راجبش حرف بزنم و کتاب و مجلات مختلف بخونم

    دلم شکلات تلخ میخاد . چای . اینقد بخورم که مغزم شاد شه .

    مغزم اشوبه . انگار همه استدلال هاش بر باد رفته و الان خالی خالیییییی شده .
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  32. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : دلنوشته

    نقل قول نوشته اصلی توسط YAshin.SAhAkiyAn نمایش پست ها
    میدونم صحبتهام شاید خیلی دردناک و سخت باشه.اما حقیقت باید شنیده بشه و باید باهاش کنار بیاین.حالا که کاری نکردین و قدمی بر نداشتین با عواقبش هم کنار بیاید.
    وقتی ما برای رسیدن به خواستمون تلاشی نکردیم و فقط در رویاپردازی بودیم پس بهیچ عنوان حقی نداریم که حالا بخاطر زندگی اون شخص ناراحت بشیم یا ازش تنفر داشته
    باشیم یا خدای نکرده براش آرزوی مرگ و اتفاقی داشته باشیم.بهیچ عنوان همچین حقی نداریم.عاشق واقعی برای رسیدن به خواستش هرکاری میکنه.میجنگه.تلاش میکنه
    و اونوقت اگه جوابش (نه) بود هم حداقل سرش بالاست و تکلیفش هم با خودش مشخص.در مکتب عشق ترس جایی نداره.شک جایی نداره.غرور به هیچ عنوان جایی نداره
    مرد و زن هم نداره.خداوند وقتی گفت از تو حرکت از من برکت نگفت اگه فقط مردی حرکت کن و اگه زنی دست رو دست بزار و سر جات وایسا تا خودش بیاد.تفکیک جنسیتی نکرد
    عاشق اگر عاشقه باید ثابت کنه که چقدر عاشقه.حالا هم با حقیقت کنار بیاید و این افکار رو دور بریزید و از این قضیه درسی بزرگ بگیرید که باید برای خواسته هاتون تلاش کنید.
    (( این چند خط بالا در ادامه ی صحبتهای اولیم توی پست قبل بود که ارسال نشده بود...))
    __________________________________________________ _____________________________
    در ادامه و در جواب به پست شما باید بگم که : اول اینکه این سوء تفاهم رو برطرف کنم که هدف بنده به هیچ عنوان نمک پاشیدن روی زخم یا صرفا ناراحت کردن هیچکسی نیست
    فقط و فقط خواستم حقیقت رو بگم حالا هرچقدر که میخواد سخت باشه.دیگه نمیشه که ما همش به نیت دلداری و همدردی و گفتن حرفهای قشنگ بیایم که مبادا طرف ناراحت بشه
    پس کِی قراره واقعیتها گفته بشه؟نمیشه که دروغ و اشتباه و پاک کردنه صورت مساله و زیر پا گذاشتن حقیقت رو اولویت قرار داد که مثلا مراعات حال طرف بشه؟درست نیست که
    شماهم خداروشکر و بلانسبت پیرزن 80 ساله نیستید که ما بخوایم مراعات کنیم هیچی نگیم که خدای نکرده یوقت سکته نکنید مثلا...بالاخره اشتباهی بوده که باید باهاش کنار بیاید
    حالا بر فرض که صحبتهای بنده خیلی دردناک باشه؟چرا ازش فرار کنیم؟چرا وقتی یه دردی درسته و در پی یک اشتباه باید تجربه بشه ازش دور بشیم؟بزرگترین درسها توی شکستهاست
    بنده قبلا گفتم که اون بار اول هم از مشورت دادن به شما پشیمون شدم چون دیدم تصمیمتون رو گرفتید و الان هم که اینجام صراحتا میگم که فقط برای گفتن حقیقت تلخ قضیه اینجام
    خب این قضیه که میگید اون میدونست باز جالب میکنه بحث رو...از کجا میدونید میدونست؟آیا باز دارید خیالپردازی و از پیش خودتون غیبگویی میکنید؟ چون اگر به صحبتهای قبلیه
    شما رجوع کنیم تو تاپیک قبلی به یاد میاریم که شما هیچ گونه اشاره ای نکردین که به طرف حرفی زده باشین.مگر اینکه شما واقعا حرف زده باشید و خب این قضیه رو در اینجا
    مطرح نکرده باشید که خب در اونصورت مشکل از بنده یا بقیه نیست چون من طبق صحبتهای اولیه شما اینطور یادمه که تمام مدت چیزی نگفته بودید.ما هم که علم غیب نداریم.
    درضمن بنده هیچوقت نگفتم که شما مثلا تو خواستنه ایشون پیش قدم بشید.بلکه فقط حرف از این زدم که احساسات و تمام حرفایی که برای ما زدید رو به ایشون هم بگید.مخفیانه
    در مورد مطلب تاکید روی عشق و در مورد حرفی که شما در مورد مردها زدید و اینکه چی میخوان و چی نمیخوان.اگر بنده مَردم.پس مشخصا من بخوبی بهتر از شما مردهارو میشناسم
    قضاوت و پیش داوری و اینکه مردها چی انتخاب میکنن رو به عهده ی خودشون بزارید.شما از پیش خودتون برای تفکر اونها انتخابی نکنید.و در ضمن به هیچ عنوان همه ی انسانهارو
    یکسان ندونید.هر آدمی با یکی دیگه فرق داره.و هرکسیم که برای اولین بار این حرفهارو که مردها از انتخاب شدن خوششون نمیاد رو پیش انداخته مطمئن باشید که یا انسانی منطقی
    و از لحاظ شخصیتی دارای درک و ظرفیت کافی نبوده.یا بلانسبت مشکل ذهنی داشته.و چون خودش نمیتونسته این قضیه رو بدلایل شخصی درک کنه پس این نسخه رو برای همه پیچیده
    ضمنا.اگر براتون سواله یا فکر میکنین که اگر بنده برای کمک نیومدم پس چرا دارم حرفی میزنم که به مذاقتون خوش نمیاد و ناراحت کننده هست باید بگم که : چون از عشق بالاتر نداریم
    چیزیو که شما تو آیینه میبینی من تو خشت خام میبینم...بنده چیزهایی و معجزاتی از عشق حقیقی به عینه و با چشمهای خودم دیدم که اگر بگم نه تنها داستان عشق خودتون یادتون میره
    بلکه به معنای واقعی کلمه شاخ در میارین و مو به تنتون راست میشه.به جرات میگم که نه شما و نه هیچکدوم از عزیزانی که در این راه به درست یا اشتباه مشورتی بهتون دادن در رابطه
    با وادی عشق دانسته ها و تجربیات بنده رو ندارید و احتمالا هرگز نخواهید داشت و حتی در جایگاهی نیستید که در موردش بحث و جدل کنید...بسیار سفر باید / تا پخته شود خامی ...
    در هر صورت شما میگید راه موفقیت در زندگی و شادی رو پیش گرفتید که خب بنده هم میگم مرحبا و همون رو ادامه بدید.و سعی کنید افکارتون در مورد این قضیه رو هم فراموش کنید و
    بدونید هر ناراحتی ای هم که پیش اومده بخاطر کم کاری و اشتباه خودتون بوده و بالاخره باید اینرو قبول کنید.اصلا هم منظور این نیست که به ما چیزی بگید یا پاسخی مثلا به بنده بدید
    به هیچ عنوان.فقط پیش خودتون بشینید و فکر کنید و از ته دل اشتباهتون رو بپذیرید و سعی کنید که در آینده حداقل تکرارش نکنید.امیدوارم که موفقیتهاتون مستدام باشه...
    صحبت بنده تمام شد.سلامت و سربلند باشید.
    سلام
    خوب اگرآن زمان که نازنین خانم از ما مشورت میخواست به جای فراموشی استادش او را تشویق به ارتباط بیشتر و ابراز عشق بیشتر میکردیم با توجه به شیدایی که در نازنین خانم بود اگر جواب رد مشنید و بلاخره با استادش با یک خانم دیگر ازدواج میکرد آن وقت معلوم نبود دست به چه کاری بزند حتی ممکن بود خودکشی کند لابد بعد از خودکشی شما می گفتید دید حق با من بود که عشقش واقعی بود اینجا عالم واقعیات هست شما یک سری به اخبار حوادث بنداز میبینی از این دست اخبار دختری که عاشق فلانی بوده در روز ازدواج عشقش با یک خانم دیگر خودکشی کرد حالا حتی خودکشی هم نمیکرد چنان از نظر روحی ضربه میخورد که معلوم نبود دیگر بتواند سلامت روحیش را به دست بیآورد اتفاقا با این همه تلاشی خود نازنین خانم کرد الحمدلله ضربه سنگینی نخورد منم انتظار همچنین روزی را داشتم برای همین باید ایشون آماده میکردیم تا بتواند مسئله با کمترین خسارت بپذیرد خدا تا حالا به نازنین خانم کمک کرده مطمئنا با اراده ای که در این خانم میبینم می تواند هر چه زودتر به آرامش برسد
    اتفاقا حالا وقت خوبی برای اینکه کاملا وابستگی و یا دلبستگیش به استادش را برای همیشه تمام کند
    امضای ایشان

    تا میتوانی دلی به دست آور
    دل شکستن هنر نمی باشد

  33. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7488
    نوشته ها
    381
    تشکـر
    942
    تشکر شده 1,135 بار در 596 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : تصورات ذهن من

    درکت میکنم نازنین خانم، با گذشت زمان حالت خوب میشه. الان فقط باید صبر و تحمل داشته باشی تا حالت خوب بشه.
    بهت توصیه میکنم توی این دوران سر خودتو گرم کن تا خیلی اذیت نشی، مثل ورزش کردن، مسافرت، رفتن به کلاس های مختلف مثل کلاس زبان، نقاشی، موسیقی

  34. کاربران زیر از رنگو بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  35. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : تصورات ذهن من

    سلام
    همانطور جز قوانین سایت هست که عنوان تایپیک بیشتر از 6 یا 7 کلمه نشود تا بینندگان از خواندن عنوان خسته نشوند بار اول که مدیر محترم سایت سعی در خلاصه کردن عنوان تایپیک کرده و آن را به نام دلنوشته تغییر داد بعد مدیر محترم سایت با مشاهده تایپیکی به همین نام و با محتوای متفاوت برای اینکه باعث سردرگمی کاربران نشود عنوان تایپیک را عوض می کند البته اینجا اشتباه متوجه خود مدیر سایت بوده و حق با شماست
    برای اینکه دیگر دلخور نشوید در انتخاب عنوان تا حد امکان رعایت ایجاز و مختصرنویسی در عنوان بکنید موفق باشید
    امضای ایشان

    تا میتوانی دلی به دست آور
    دل شکستن هنر نمی باشد

  36. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  37. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : تصورات ذهن من

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    سلام
    همانطور جز قوانین سایت هست که عنوان تایپیک بیشتر از 6 یا 7 کلمه نشود تا بینندگان از خواندن عنوان خسته نشوند بار اول که مدیر محترم سایت سعی در خلاصه کردن عنوان تایپیک کرده و آن را به نام دلنوشته تغییر داد بعد مدیر محترم سایت با مشاهده تایپیکی به همین نام و با محتوای متفاوت برای اینکه باعث سردرگمی کاربران نشود عنوان تایپیک را عوض می کند البته اینجا اشتباه متوجه خود مدیر سایت بوده و حق با شماست
    برای اینکه دیگر دلخور نشوید در انتخاب عنوان تا حد امکان رعایت ایجاز و مختصرنویسی در عنوان بکنید موفق باشید
    مسله ای که اینقد برای من مهمه . اسمشو بزارن تصورات ؟؟؟؟

    البته من میزارمش به حساب یه تفکر ضعیف که نتونست شرایط و احساس منو درک کنه !!! و قطعا دلخور نمیشم
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  38. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : دلنوشته

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    سلام
    خوب اگرآن زمان که نازنین خانم از ما مشورت میخواست به جای فراموشی استادش او را تشویق به ارتباط بیشتر و ابراز عشق بیشتر میکردیم با توجه به شیدایی که در نازنین خانم بود اگر جواب رد مشنید و بلاخره با استادش با یک خانم دیگر ازدواج میکرد آن وقت معلوم نبود دست به چه کاری بزند حتی ممکن بود خودکشی کند لابد بعد از خودکشی شما می گفتید دید حق با من بود که عشقش واقعی بود اینجا عالم واقعیات هست شما یک سری به اخبار حوادث بنداز میبینی از این دست اخبار دختری که عاشق فلانی بوده در روز ازدواج عشقش با یک خانم دیگر خودکشی کرد حالا حتی خودکشی هم نمیکرد چنان از نظر روحی ضربه میخورد که معلوم نبود دیگر بتواند سلامت روحیش را به دست بیآورد اتفاقا با این همه تلاشی خود نازنین خانم کرد الحمدلله ضربه سنگینی نخورد منم انتظار همچنین روزی را داشتم برای همین باید ایشون آماده میکردیم تا بتواند مسئله با کمترین خسارت بپذیرد خدا تا حالا به نازنین خانم کمک کرده مطمئنا با اراده ای که در این خانم میبینم می تواند هر چه زودتر به آرامش برسد
    اتفاقا حالا وقت خوبی برای اینکه کاملا وابستگی و یا دلبستگیش به استادش را برای همیشه تمام کند

    ممنون از هردو شما

    ولی این تصمیم و انتخاب من بود .

    من حرف های همه شنیدم و با دلیل و منطق خودم برای زندگیم تصمیم گرفتم

    حالمم بد شد . خوب یه شوک بود . شاید یه ناباوری . یا اوت کردن یه بیماری نهان .

    ولی الان من خوبه خوبمممم و زندگیم روی رواله
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  39. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : تصورات ذهن من

    نقل قول نوشته اصلی توسط رنگو نمایش پست ها
    درکت میکنم نازنین خانم، با گذشت زمان حالت خوب میشه. الان فقط باید صبر و تحمل داشته باشی تا حالت خوب بشه.
    بهت توصیه میکنم توی این دوران سر خودتو گرم کن تا خیلی اذیت نشی، مثل ورزش کردن، مسافرت، رفتن به کلاس های مختلف مثل کلاس زبان، نقاشی، موسیقی

    صبح برای صمیمی ترین دوستم قسم خاک بابا خوردم که خوبم و من واقعا خوبم ...
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  40. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34471
    نوشته ها
    81
    تشکـر
    111
    تشکر شده 53 بار در 33 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : تصورات ذهن من

    سلام

    نوشته‌های شما برای من مسائلی رو تداعی می‌کنه که برام پیش اومده. توی فامیل دختری بود که من خیلی علاقه داشتم ولی روم نمیشد ابراز کنم. همیشه دوست داشتم ببینمش و باهاش حرف بزنم، اما حجب و حیا و شاید هم خجالت خیلی بهم اجازه نمی‌داد. مطمئنا همدیگه رو خوب می‌شناختیم. پدر و مادرش و خودش همیشه منو خیلی خوب تخویل می‌گرفتن. از اوایل جوونیم دوستش داشتم ولی شرایط ازدواجم مهیا نبود. بالاخره یه روز حرف دلم رو به پدرم زدم. پدرم خوشحال شد. رفت و با پدر و مادرش صحبت کرد. گفتن ببینیم دخترمون چی میگه، بعد از سه روز پدرم تماس گرفت، گفتن جوابش منفی هست. حتی نشد یک جلسه هم صحبت کنیم. اونقدر این قضیه برام تلخ بود که تا چند ماه درگیر بودم. دختری رو که چند سال به عنوان همسرم در نظر داشتم، دیگه باید فراموش می‌کردم. فکر می‌کردم اگه ازدواج کنه آتیش می‌گیرم. اما دعاش کردم که خوشبخت بشه. حدود یک سال بعد نامزد کرد. نامزدش وضع مالی خوبی داشت. البته اول کمی ناراحت شدم، اما زود فراموش کردم. عید که اومدن خونمون، از آیفون دیدم دامادشون هم هست. خودش و نامزدش رو خیلی خوب تحویل گرفتم. چون خواهرم خونه نبود من ازشون پذیرایی کردم. الان زندگی برام عادیه. سعی کردم خلاصه بنویسم وگرنه شرح این قضایا خیلی طولانی میشد.

    کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ کُرْهٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ
    216 بقره

    هیچ چیزی به اندازه خدا نمی‌ارزه که آدم عاشقش بشه. خدا چقدر انتظارمون رو بکشه.


    لو علم المدبرون عنی کیف انتظاری لهم و شوقی الی توبتهم لماتوا شوقاً الی و لتفرقت اوصالهم
    اگر بندگان من ، که به من پشت کرده اند ، می دانستند که چقدر انتظار آنها را می کشم و مشتاق بازگشت آنان هستم از شوق می مُردند و بند بند بدن آنها از هم جدا می شود .

  41. 4 کاربران زیر از askquest120 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  42. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : تصورات ذهن من

    نقل قول نوشته اصلی توسط askquest120 نمایش پست ها
    سلام

    نوشته‌های شما برای من مسائلی رو تداعی می‌کنه که برام پیش اومده. توی فامیل دختری بود که من خیلی علاقه داشتم ولی روم نمیشد ابراز کنم. همیشه دوست داشتم ببینمش و باهاش حرف بزنم، اما حجب و حیا و شاید هم خجالت خیلی بهم اجازه نمی‌داد. مطمئنا همدیگه رو خوب می‌شناختیم. پدر و مادرش و خودش همیشه منو خیلی خوب تخویل می‌گرفتن. از اوایل جوونیم دوستش داشتم ولی شرایط ازدواجم مهیا نبود. بالاخره یه روز حرف دلم رو به پدرم زدم. پدرم خوشحال شد. رفت و با پدر و مادرش صحبت کرد. گفتن ببینیم دخترمون چی میگه، بعد از سه روز پدرم تماس گرفت، گفتن جوابش منفی هست. حتی نشد یک جلسه هم صحبت کنیم. اونقدر این قضیه برام تلخ بود که تا چند ماه درگیر بودم. دختری رو که چند سال به عنوان همسرم در نظر داشتم، دیگه باید فراموش می‌کردم. فکر می‌کردم اگه ازدواج کنه آتیش می‌گیرم. اما دعاش کردم که خوشبخت بشه. حدود یک سال بعد نامزد کرد. نامزدش وضع مالی خوبی داشت. البته اول کمی ناراحت شدم، اما زود فراموش کردم. عید که اومدن خونمون، از آیفون دیدم دامادشون هم هست. خودش و نامزدش رو خیلی خوب تحویل گرفتم. چون خواهرم خونه نبود من ازشون پذیرایی کردم. الان زندگی برام عادیه. سعی کردم خلاصه بنویسم وگرنه شرح این قضایا خیلی طولانی میشد.

    کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ کُرْهٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ
    216 بقره

    هیچ چیزی به اندازه خدا نمی‌ارزه که آدم عاشقش بشه. خدا چقدر انتظارمون رو بکشه.


    لو علم المدبرون عنی کیف انتظاری لهم و شوقی الی توبتهم لماتوا شوقاً الی و لتفرقت اوصالهم
    اگر بندگان من ، که به من پشت کرده اند ، می دانستند که چقدر انتظار آنها را می کشم و مشتاق بازگشت آنان هستم از شوق می مُردند و بند بند بدن آنها از هم جدا می شود .

    سلام . چقد قشنگ نوشتین

    و چه حس عارفانه زیبایی لا به لای نوشته هاتون بود

    اون دختر چقدر اشتباه کرد . مردی با این روحیه قدرتمند مثل شمارو از دست داد

    ولی شما برنده شدین . چه عشق قشنگی پیدا کردین

    من و شما دوباره میتونیم عاشق بشیم خوشبخت و شاد زندگی کنیم
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  43. 3 کاربران زیر از nazanin1371 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  44. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : تصورات ذهن من

    نقل قول نوشته اصلی توسط askquest120 نمایش پست ها
    سلام


    کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ کُرْهٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ
    216 بقره

    هیچ چیزی به اندازه خدا نمی‌ارزه که آدم عاشقش بشه. خدا چقدر انتظارمون رو بکشه.


    لو علم المدبرون عنی کیف انتظاری لهم و شوقی الی توبتهم لماتوا شوقاً الی و لتفرقت اوصالهم
    اگر بندگان من ، که به من پشت کرده اند ، می دانستند که چقدر انتظار آنها را می کشم و مشتاق بازگشت آنان هستم از شوق می مُردند و بند بند بدن آنها از هم جدا می شود .
    سلام

    این قسمت متتون اشکمو درآورد

    عشق آدم باید خیلی پاک باشه که بعدش آدمو به خدا متصل کنه

    مبارکتون باشه این حس خوب و قشنگ

  45. 3 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  46. بالا | پست 28


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,912 بار در 980 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : تصورات ذهن من

    نقل قول نوشته اصلی توسط askquest120 نمایش پست ها
    کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ کُرْهٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ
    216 بقره

    هیچ چیزی به اندازه خدا نمی‌ارزه که آدم عاشقش بشه. خدا چقدر انتظارمون رو بکشه.


    لو علم المدبرون عنی کیف انتظاری لهم و شوقی الی توبتهم لماتوا شوقاً الی و لتفرقت اوصالهم
    اگر بندگان من ، که به من پشت کرده اند ، می دانستند که چقدر انتظار آنها را می کشم و مشتاق بازگشت آنان هستم از شوق می مُردند و بند بند بدن آنها از هم جدا می شود .

    عالی بود.
    واقعا هیچی به اندازه خدا نمی ارزه آدم عاشقش بشه.

  47. 2 کاربران زیر از رامونا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد