نوشته اصلی توسط
sara222
یک سال گذشته روزهای سختی رو گذروندم . از نظر روحی خیلی صدمه دیدم و کم کم دارم احساس میکنم دارم مریض میشم. میخوام دردودل کنم
من با عشق ازدواج کردم و هنوزم با گذشت 6 سال از ازدواجمون زندگی پر از عشق و شاید بشه گفت باورنکردنی ای داریم
سال گذشته خیلی اتفاقی و بدون هیچ سابقه قبلی همسرم یه هو تشنج کرد. برای خیلی ها تشنج خیلی راحت هضم میشه. اما تشنج همسر من نمیدونم چرا پیچیده شد. تو بیمارستان دوز بالای دارو بهش تزریق کرده بودن یا هر چی که همسرم تا یک هفته فراموشی داشت و یکی دو بار تو بیداری هذیون میگفت. خیلی اذیت شدم. در عرض دو هفته 6 بار دکتر رفتیم. مطب دکترای مغز و اعصاب هم که دیگه خودتون میدونید... از اونطرف بخاطر این فراموشی ها و هذیون ها و دکتر رفتن ها و بدتر از همه ابهامات و ترس هامون مسایل و مشکلات دیگه ی کاری و اجتماعی هم براش پیش اومد.
من عاشق همسرم بودم و این اتفاقی که براش افتاد و روزهای مریضیش اصلا به سادگی قابل هضم نبود. من شخصیت پیگیر و حساسی دارم. هر لحظه ام با پرس و جو و تحقیق درمورد علائم مشکلش گذشت.
از 2 هفته قبلش بخاطر مشکل وسواس عملی که روی یه مساله خاصی داشت پیش یه روانپزشک تحت درمان بود و ایشون داروهای ضد افسردگی سه حلقه ای و یه سری قرص دیگه براش تجویز کرده بود. علائم روزهای اول مصرف اون داروها هم هر دم به یه شکلی خودش رو نشون میداد و واقعا همه چی تو هم شده بود.
پیش دکتراش هم که میرفتیم میگفتن چیزی نیست. روانپزشکش میگفت تشنج بخاطر داروهای من نبوده اصلا. متخصص مغز واعصاب هم بااینکه نوار مغز و ام آر آی کاملا نرمال بود گفت تشنج صرعیه و باید دارو مصرف کنه
بماند که داروهاش باعث شد 14 کیلو چاق بشه و یه مشکل جدید!
4 ماه گذشت و هیچ حمله ای نداشت. داشتم تازه از اون روزهای تلخی که بهم گذشته بود خلاص میشدم که دوباره بعد از 4 ماه تشنج کرد. درست چهارماه بعد، همون روز و همون ساعت و همون مکان! روانپزشک گفت به نظر من عصبیه. ولی مغز واعصاب همچنان تاکید داشت و داره صرعیه. منتها صرع خفیفه. حتی بهش گفتم آخه نوار مغزش چیزی رو نشون نمیده. گفت باشه .
الان که دارم مینویسم از تلخی روزهای پر از ابهام و استرسی که بهم گذشته دارم گریه میکنم
حالا امروز... من به شدت روحم آزرده است. این مدت روزی هزار بار مردم و زنده شدم. تمام وقتم در مورد داروهاش سرچ میکردم یا میپرسیدم. خدا رو شکر همسرم مرد موفق و اجتماعی و زرنگیه. فقط شخصیت کلیش خونسرده و درمقابل، من عجول! همش نگرانشم. مدام یادآوری داروهاش. اگر موعد داروهاش باشه و خونه نباشه قطعا بهش زنگ میزنم. شاید باورتون نشه اگر بگم در این 9 ماه حتی یه بار داروهاشو یادم نرفته.
بیشتر از خودش همش نگران مسایل مختلف مرتبط با سلامتیش شدم. دکتر گفته خواب براش مهمه. این شده از دغدغه های من که همش تذکر بدم پس زود بخواب. و برای سایر مسایل مرتبط با بیماریش به همین شکل
البته این رو بگم که این وسط از کارهای اجتماعی خودم غافل نشدما. شاغل هستم. دانشجوی ارشد بودم و با بهترین معدل فارغ التحصیل شدم. اما در حین همه ی اینا لحظه به لحظه فکرم پیش همسرمه که تمام نکات و داروهاشو رعایت کنه که یه وقت دوباره تشنج نکنه. جالبه که خودش برای داروهاش یادآور گذاشته اما باز منم...
نمیدونم فهمیدید میخوام چی بگم. تمام فکر و ذهنم شده سلامتی همسرم. به شکل عجیبی همش دارم سلامتیش رو کنترل میکنم. البته اونم چون دغدغه من رو درک میکنه باهام همکاری میکنه و لجبازی نمیکنه. اما خب ناراحته که به قول خودش من دارم خودمو این وسط داغون میکنم. در طی روز که همو نمیبینیم و سر کار هستیم فکرم همش پیش اونه و استرس دارم یه وقت تشنج نکنه. یعنی خوابش دیشب کافی بوده؟ یعنی سردیش نشده؟ یعنی...
دست خودم نیست... از دست رفتم... نمیتونم... نمیتونم بیخیالش بشم. همش ترس اینکه "تو موقعیت بدی دچار تشنج بشه" و اسیب ببینه آزارم میده.
کلا ضعیف شدم. ضعیف. هر چیزی سریع منو میشکنه. هر حرفی بهم برمیخوره. همش دلم گرفته. همش بی حوصله ام. همش احساس میکنم جام تنگه و...