حرفاتون منطقیه ولی خب میدونید
من با هیچکدوم از دوستام اونقدر صمیمی نیستم که مسائل خصوصیم رو بهش بگم و باهاش برم بیرون
بعضی ها هم هستن که به من اعتماد میکنن حرف میزنن ولی خب من اینجوری ترجیح میدم
حرفتون درسته
اگه میشد حداقل با یکیشون میرفتم بیرون بحثی هم نمیکردم بازم خوب بود
ولی متاسفانه اونایی که نزدیکن در این حد صمیمی نیستیم
اونایی هم که صمیمی هستیم دیر به دیر همو میبینیم یا تلفنی حرف میزنیم
البته یکی از دوستای قدیمی ام هم یه بار چند سال پیش اومد خونه ی ما بعد منتظر بود من برم خونه شون
مادرم دید خوبی نداشت منم دیگه بیان نکردم
چند بار خواستیم بیرون همو ببینیم فرصت نشد
الان که گفتین یادش افتادم
ولی خب دوست ندارم تو این حال ببینمش چون میفهمه یه چیزیم هست و اگه نگم بهش ممکنه ناراحت بشه
حرفتون جالب بود شاید این درست باشه چون من اینجوری حس میکنم
مثلا من و داداشم دیشب با هم تو بحث بودیم
البته اون خیلی کمتر بود ولی خب به هرحال اونم بهم ریخت
امروز با دوستاش بود خیلی حالش بهتره از من
آدم وقتی با کسی تعامل داره جو براش عوض میشه یه حرف کوچیک هم میتونه حال آدمو عوض کنه
نمیدونم من از وقتی نوجوون بودم همیشه میگفتم نباید رازهارو به دوست گفت!
ولی خب مادرم اینا هم دوست نداشتن من با دوستام رفت و آمد خونه اینا داشته باشیم منم دیدم خوشش نمیاد مطرح نکردم
شهرمون هم بزرگ نیست آدم زیاد بخواد جایی بره
من معمولا با خونواده میرم تو شهر هم با مادرم میرم
خب این ها پارسال دعوا کردن من مریض بودم خدایی کدوم پدرمادر با وجدانیه بچه ش مریض باشه بالا سرش دعواشون بشه!؟
دعواشون سر من بود
من بیحال بودم و از دکتر اومده بودیم خونه خواستم تا ناهار آماده بشه بخوابم
از سر و صداشون بلند شدم دیدم قشنگ دارن دعوا میکنن
بعد هم اومدن پیش من!
این میگفت تو بگو حق با کیه اون میگفت تو بگو
منم بغض کرده بودم گفتم واقعا براتون متاسفم کاری ندارم باز واسه چی دعواتون شده ولی انقدر درک ندارید من مریضم نیاز به ارامش و استراحت دارم؟
دیدم مادرم برگشت گفت من میخوام از این خونه برم میای یا نه؟
بابام هم گفت دختر من با تو جایی نمیاد
بازم حس کردم دارم میشکنم
به خدا داغون شدم خیلی بده اینجوری تو دو راهی بیفتی
داداشام هم نبودن
دیگه خیلی حالم بد شده بود گفتم برین گم شین من با هیچکدومتون جایی نمیام برین خجالت بکشین
بعدش مادرم به برادرم زنگ زده بود دید که من حالم بد شده منو بردن بیمارستان با سرم فشارم تنظیم شده بود ظهرش
اونقدر عصبانی شده بودم حس کردم مغزم داره درد میکنه به حدی حالم بد بود نمیتونستم بلند شم
داداشم هر چی از دهنش در اومد بهشون گفت بعد میخواست منو ببره خونه ی خودشون
بعدش مادرم که دید دعواشون چقدر روی من تاثیر داشته مثلا ناراحت شد
بهش گفتم مامان این جسممه که میبینی وقتی با پدرم دعوا میکنی انگاری قلبم زخمی میشه روحم داغون میشه
متاثر شد گفت دیگه به خاطر تو هیچوقت دعوا نمیکنم باهاش
ولی بعد دوسه ماه ایام محرم سر نذری دعواشون شده بود!
بعد هم یه بار دیگه زمستون
بعد هم حالا
بارها میگم مادر من این مردی که همش دارین نفرینش میکنی پدر منه ها لطفا رعایت کن یه مقدار
میگه خیلی بی معرفتی اگه اینجوری بگی!
میگم باشه هر چی دلت میخواد بگو
میگم بابا این زن مادرمه مراعات کن
ادامه میده
خب من که هروز نمیتونم با دوستام برم بیرون ولی هر روز اینارو میبینم.
من دوست داشتم پدرمادرم حداقل یه رابطه ی متعادل داشتن با هم
اما کاری کردن که برام شده یه آرزوی دست نیافتنی!
ارتباطشون خوب نشد هیچ ارامش و زندگی منو هم داغون کردن.
امروز مادرم ازم چند بار خواست برم بیرون انگاری یه حس انتقام نمیذاشت بگم باشه گفتم نمیام
ده بار گفت برو دوش بگیر فکر کنم خودش وقتی منو میدید دیگه عذاب وجدان گرفته بود
گفتم نمیتونم حوصله ندارم باز اصرار کرد واسه اینکه دست از سرم برداره گفتم شب میرم!
غروب هم چند بار گفت بیا چند دیقه بریم بیرون کمی حالت بهتر میشه گفتم جایی دلم نمیخواد بیام
ته دلم واسش ناراحت شدم...
این ها منو گیچ کردن
ولی خب باید بدونن یه مقدار باید تنها باشم خودمو پیدا کنم.