صفحه 2 از 2 12
نمایش نتایج: از 51 به 79 از 79

موضوع: از درگیری در انواع مشکلات خانواده ام و تلاش برای بهبود اوضاعشان خسته شدم

7270
  1. بالا | پست 51

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط siavash_en نمایش پست ها
    وقتی میبینید یه مقداری حالتون خوب میشه فلش بک نزنید به گذشته
    زندگی رو که نباید نقش قبر کرد
    همه کلی مشکل دارند کیه که زندگیش از همه نظر اوکی باشه هرکسی به طریقی با زندگی درگیره
    برای این عرض میکنم با دوست بیرون برید این افکار دور میشه و دوباره حس خوب نسبت به خانواده پیدا میکنید
    من به خانواده خیلی اهمیت میدهم
    ولی معتقدم کسانی که فقط با خانواده بّر میخورند و تعاملات اجتماعی کمتری دارند آستانه تحمل کمتری به نسبت دارند و روحیات شکننده تری دارند و حتی از نظر دیگران غیر قابل اعتماد تر هستند... علتش هم بحث مفصل داره اگر امکانش بود دربارش در یک تایپیک میشه نظراتی داد
    دابره ارتباطاتتون رو در حد تعریف شده گسترش بدهید شما دعوای پدر و مادر رو مرکز ثقل گذاشتید و حول این محور میچرخید

    حرفاتون منطقیه ولی خب میدونید
    من با هیچکدوم از دوستام اونقدر صمیمی نیستم که مسائل خصوصیم رو بهش بگم و باهاش برم بیرون
    بعضی ها هم هستن که به من اعتماد میکنن حرف میزنن ولی خب من اینجوری ترجیح میدم
    حرفتون درسته
    اگه میشد حداقل با یکیشون میرفتم بیرون بحثی هم نمیکردم بازم خوب بود
    ولی متاسفانه اونایی که نزدیکن در این حد صمیمی نیستیم
    اونایی هم که صمیمی هستیم دیر به دیر همو میبینیم یا تلفنی حرف میزنیم
    البته یکی از دوستای قدیمی ام هم یه بار چند سال پیش اومد خونه ی ما بعد منتظر بود من برم خونه شون
    مادرم دید خوبی نداشت منم دیگه بیان نکردم
    چند بار خواستیم بیرون همو ببینیم فرصت نشد
    الان که گفتین یادش افتادم
    ولی خب دوست ندارم تو این حال ببینمش چون میفهمه یه چیزیم هست و اگه نگم بهش ممکنه ناراحت بشه

    حرفتون جالب بود شاید این درست باشه چون من اینجوری حس میکنم
    مثلا من و داداشم دیشب با هم تو بحث بودیم
    البته اون خیلی کمتر بود ولی خب به هرحال اونم بهم ریخت
    امروز با دوستاش بود خیلی حالش بهتره از من
    آدم وقتی با کسی تعامل داره جو براش عوض میشه یه حرف کوچیک هم میتونه حال آدمو عوض کنه

    نمیدونم من از وقتی نوجوون بودم همیشه میگفتم نباید رازهارو به دوست گفت!
    ولی خب مادرم اینا هم دوست نداشتن من با دوستام رفت و آمد خونه اینا داشته باشیم منم دیدم خوشش نمیاد مطرح نکردم
    شهرمون هم بزرگ نیست آدم زیاد بخواد جایی بره
    من معمولا با خونواده میرم تو شهر هم با مادرم میرم

    خب این ها پارسال دعوا کردن من مریض بودم خدایی کدوم پدرمادر با وجدانیه بچه ش مریض باشه بالا سرش دعواشون بشه!؟
    دعواشون سر من بود
    من بیحال بودم و از دکتر اومده بودیم خونه خواستم تا ناهار آماده بشه بخوابم
    از سر و صداشون بلند شدم دیدم قشنگ دارن دعوا میکنن
    بعد هم اومدن پیش من!
    این میگفت تو بگو حق با کیه اون میگفت تو بگو
    منم بغض کرده بودم گفتم واقعا براتون متاسفم کاری ندارم باز واسه چی دعواتون شده ولی انقدر درک ندارید من مریضم نیاز به ارامش و استراحت دارم؟
    دیدم مادرم برگشت گفت من میخوام از این خونه برم میای یا نه؟
    بابام هم گفت دختر من با تو جایی نمیاد
    بازم حس کردم دارم میشکنم
    به خدا داغون شدم خیلی بده اینجوری تو دو راهی بیفتی
    داداشام هم نبودن
    دیگه خیلی حالم بد شده بود گفتم برین گم شین من با هیچکدومتون جایی نمیام برین خجالت بکشین

    بعدش مادرم به برادرم زنگ زده بود دید که من حالم بد شده منو بردن بیمارستان با سرم فشارم تنظیم شده بود ظهرش
    اونقدر عصبانی شده بودم حس کردم مغزم داره درد میکنه به حدی حالم بد بود نمیتونستم بلند شم
    داداشم هر چی از دهنش در اومد بهشون گفت بعد میخواست منو ببره خونه ی خودشون
    بعدش مادرم که دید دعواشون چقدر روی من تاثیر داشته مثلا ناراحت شد
    بهش گفتم مامان این جسممه که میبینی وقتی با پدرم دعوا میکنی انگاری قلبم زخمی میشه روحم داغون میشه
    متاثر شد گفت دیگه به خاطر تو هیچوقت دعوا نمیکنم باهاش
    ولی بعد دوسه ماه ایام محرم سر نذری دعواشون شده بود!
    بعد هم یه بار دیگه زمستون
    بعد هم حالا
    بارها میگم مادر من این مردی که همش دارین نفرینش میکنی پدر منه ها لطفا رعایت کن یه مقدار
    میگه خیلی بی معرفتی اگه اینجوری بگی!
    میگم باشه هر چی دلت میخواد بگو
    میگم بابا این زن مادرمه مراعات کن
    ادامه میده
    خب من که هروز نمیتونم با دوستام برم بیرون ولی هر روز اینارو میبینم.
    من دوست داشتم پدرمادرم حداقل یه رابطه ی متعادل داشتن با هم
    اما کاری کردن که برام شده یه آرزوی دست نیافتنی!
    ارتباطشون خوب نشد هیچ ارامش و زندگی منو هم داغون کردن.
    امروز مادرم ازم چند بار خواست برم بیرون انگاری یه حس انتقام نمیذاشت بگم باشه گفتم نمیام
    ده بار گفت برو دوش بگیر فکر کنم خودش وقتی منو میدید دیگه عذاب وجدان گرفته بود
    گفتم نمیتونم حوصله ندارم باز اصرار کرد واسه اینکه دست از سرم برداره گفتم شب میرم!
    غروب هم چند بار گفت بیا چند دیقه بریم بیرون کمی حالت بهتر میشه گفتم جایی دلم نمیخواد بیام
    ته دلم واسش ناراحت شدم...
    این ها منو گیچ کردن
    ولی خب باید بدونن یه مقدار باید تنها باشم خودمو پیدا کنم.

  2. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 52

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2017
    شماره عضویت
    35633
    نوشته ها
    97
    تشکـر
    39
    تشکر شده 36 بار در 34 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    حرفاتون منطقیه ولی خب میدونید
    من با هیچکدوم از دوستام اونقدر صمیمی نیستم که مسائل خصوصیم رو بهش بگم و باهاش برم بیرون
    بعضی ها هم هستن که به من اعتماد میکنن حرف میزنن ولی خب من اینجوری ترجیح میدم
    حرفتون درسته
    اگه میشد حداقل با یکیشون میرفتم بیرون بحثی هم نمیکردم بازم خوب بود
    ولی متاسفانه اونایی که نزدیکن در این حد صمیمی نیستیم
    اونایی هم که صمیمی هستیم دیر به دیر همو میبینیم یا تلفنی حرف میزنیم
    البته یکی از دوستای قدیمی ام هم یه بار چند سال پیش اومد خونه ی ما بعد منتظر بود من برم خونه شون
    مادرم دید خوبی نداشت منم دیگه بیان نکردم
    چند بار خواستیم بیرون همو ببینیم فرصت نشد
    الان که گفتین یادش افتادم
    ولی خب دوست ندارم تو این حال ببینمش چون میفهمه یه چیزیم هست و اگه نگم بهش ممکنه ناراحت بشه

    حرفتون جالب بود شاید این درست باشه چون من اینجوری حس میکنم
    مثلا من و داداشم دیشب با هم تو بحث بودیم
    البته اون خیلی کمتر بود ولی خب به هرحال اونم بهم ریخت
    امروز با دوستاش بود خیلی حالش بهتره از من
    آدم وقتی با کسی تعامل داره جو براش عوض میشه یه حرف کوچیک هم میتونه حال آدمو عوض کنه

    نمیدونم من از وقتی نوجوون بودم همیشه میگفتم نباید رازهارو به دوست گفت!
    ولی خب مادرم اینا هم دوست نداشتن من با دوستام رفت و آمد خونه اینا داشته باشیم منم دیدم خوشش نمیاد مطرح نکردم
    شهرمون هم بزرگ نیست آدم زیاد بخواد جایی بره
    من معمولا با خونواده میرم تو شهر هم با مادرم میرم

    خب این ها پارسال دعوا کردن من مریض بودم خدایی کدوم پدرمادر با وجدانیه بچه ش مریض باشه بالا سرش دعواشون بشه!؟
    دعواشون سر من بود
    من بیحال بودم و از دکتر اومده بودیم خونه خواستم تا ناهار آماده بشه بخوابم
    از سر و صداشون بلند شدم دیدم قشنگ دارن دعوا میکنن
    بعد هم اومدن پیش من!
    این میگفت تو بگو حق با کیه اون میگفت تو بگو
    منم بغض کرده بودم گفتم واقعا براتون متاسفم کاری ندارم باز واسه چی دعواتون شده ولی انقدر درک ندارید من مریضم نیاز به ارامش و استراحت دارم؟
    دیدم مادرم برگشت گفت من میخوام از این خونه برم میای یا نه؟
    بابام هم گفت دختر من با تو جایی نمیاد
    بازم حس کردم دارم میشکنم
    به خدا داغون شدم خیلی بده اینجوری تو دو راهی بیفتی
    داداشام هم نبودن
    دیگه خیلی حالم بد شده بود گفتم برین گم شین من با هیچکدومتون جایی نمیام برین خجالت بکشین

    بعدش مادرم به برادرم زنگ زده بود دید که من حالم بد شده منو بردن بیمارستان با سرم فشارم تنظیم شده بود ظهرش
    اونقدر عصبانی شده بودم حس کردم مغزم داره درد میکنه به حدی حالم بد بود نمیتونستم بلند شم
    داداشم هر چی از دهنش در اومد بهشون گفت بعد میخواست منو ببره خونه ی خودشون
    بعدش مادرم که دید دعواشون چقدر روی من تاثیر داشته مثلا ناراحت شد
    بهش گفتم مامان این جسممه که میبینی وقتی با پدرم دعوا میکنی انگاری قلبم زخمی میشه روحم داغون میشه
    متاثر شد گفت دیگه به خاطر تو هیچوقت دعوا نمیکنم باهاش
    ولی بعد دوسه ماه ایام محرم سر نذری دعواشون شده بود!
    بعد هم یه بار دیگه زمستون
    بعد هم حالا
    بارها میگم مادر من این مردی که همش دارین نفرینش میکنی پدر منه ها لطفا رعایت کن یه مقدار
    میگه خیلی بی معرفتی اگه اینجوری بگی!
    میگم باشه هر چی دلت میخواد بگو
    میگم بابا این زن مادرمه مراعات کن
    ادامه میده
    خب من که هروز نمیتونم با دوستام برم بیرون ولی هر روز اینارو میبینم.
    من دوست داشتم پدرمادرم حداقل یه رابطه ی متعادل داشتن با هم
    اما کاری کردن که برام شده یه آرزوی دست نیافتنی!
    ارتباطشون خوب نشد هیچ ارامش و زندگی منو هم داغون کردن.
    امروز مادرم ازم چند بار خواست برم بیرون انگاری یه حس انتقام نمیذاشت بگم باشه گفتم نمیام
    ده بار گفت برو دوش بگیر فکر کنم خودش وقتی منو میدید دیگه عذاب وجدان گرفته بود
    گفتم نمیتونم حوصله ندارم باز اصرار کرد واسه اینکه دست از سرم برداره گفتم شب میرم!
    غروب هم چند بار گفت بیا چند دیقه بریم بیرون کمی حالت بهتر میشه گفتم جایی دلم نمیخواد بیام
    ته دلم واسش ناراحت شدم...
    این ها منو گیچ کردن
    ولی خب باید بدونن یه مقدار باید تنها باشم خودمو پیدا کنم.
    یلدا جوووووون مامان بابای منم هرروز دعوا دارن و اصلا عوض نمیشن تو رو خدا برو خونه دوستی دختر خاله ای اقوامی با اون خوش باش با اون بیرون برو خودت با این شرایط بد وفق بده

  4. کاربران زیر از دنیای نامردی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 53

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط ninamoon نمایش پست ها
    یلدا جان. مشکلاتت رو خوندم. سخت هست اما هیچ چیزی ارزش این رو نداره که جون خودت رو بگیری.

    توی دوستان و همکارهایی که دارم، چند تایی دخترهای مجرد دیدم که به خاطر اینکه اعصاب آروم‌تری داشته باشن. یه سوییت کوچیک برای خودشون اجاره کردن و جدا زندگی میکنن. چندان این راه‌حل رو پیشنهاد نمیکنم چون سختی‌ها و خطرات خودش رو برای یه دختر مجرد داره. اما در نهایت اگه دیدی واقعا سلامتی جسم و روحت داره تحت تأثیر قرار میگیره با کمک پدر و مادرت یا برادرها سوییتی اجاره کن یا پانسیون برو. اما باز هم میگم این دیگه درجه‌ی پایانی هست به نظرم. بودن در کنار خانواده خیلی خیلی مهمه چون ممکنه یک روز بیاد که حسرتش رو بخوریم که چرا بیشتر با خانواده‌مون نبودیم، حالا هر چقدر هم که سخت بوده.

    امیدوارم بهترین تصمیم‌ها رو بگیری.

    ممنون عزیزم
    از دست ناجوانمردی های پدرمادرم بارها و بارها با وجود ناراحتی به اینکه تنهایی زندگی کنم فکر کردم
    با اینکه همیشه امیدوار بودم یه روزی خبر مرگشون به تفاهم برسن و من بتونم با خیالی آسوده زندگی کنم
    شهر ما کوچیکه و من هیچ دختری رو ندیدم اینجا به خاطر این مسائل یا چیز دیگه ای تنهایی زندگی کنه مگه اینکه دانشجو باشن اون هم چندتایی با هم خونه بگیرن
    و خب به قول شما هم تنهایی زندگی کردن آسون نیست، هرچند من پریشب داشتم خوابیدن تو قبرستون رو به زندگی تو این خونه ترجیح میدادم، چون دیگه خسته شده بودم
    خیلی سخته برای تلافی کارای اون ها من میخواستم جونمو بگیرم...

    چند بار هم پیشنهادهای کاری از شهرای دیگه داشتم ولی خب به هرحال من یه دخترم و تو ایرانم، نمیشه به هر کسی اعتماد کردمگه اینکه آدم با خواهر یا فامیل نزدیک یا دوست مورد اعتمادش باشه
    برای خودمم سخته من پدرمادرمو دوس داشتم حاضر بودم جونمو براشون بدم اما این ها کمال نامردی رو در حق من به جا آوردن، من نمیخوام ببخشمشون نمیخواااام
    و خب البته اگه شهرمون هم بزرگ بود شاید کسر شانشون میشد یه دونه دخترشون برای اینکه آرامش داشته باشه بره تنها زندگی کنه زشته مگه نه؟ اما این ها چه میدونن زشت یعنی چی!
    بالاخره به قول خودشون مردم چی میگن اقوام چی میگن اون ها از دل زخمی من خبر دارن مگه که منو قضاوت کنن؟
    سال ها از دستشون کشیدم و دم نزدم ریختم تو خودم، شد استرس شد دندون قروچه شد گریه های آروم شبانه
    خب من حاضر بودم به هر قیمتی این مسئله رو حل کنم برای همیشه ولی خب دست من نبود من همه ی تلاشمو کردم اما نشد

    چند روز پیش بعد اینکه دعواشون شده بود خاله ام اینا اومدن خونمون همون روز من ناهار نخورده بودم خوابیدم عصر مادرم بیدارم کرد گفت ضعف میکنی پاشو یه چیزی بخور
    با اصرار بیدارم کرد گفتم فقط یه چایی میخورم دیگه چیزی نمیخوام
    شوهر خاله ام تعجب کرد چون معمولا من آدم آرومی هستم، این همه سال هر چی پدرمادرم از همدیگه تو دلشون نفرت کاشتن من از آدما تو دلم عشق کاشتم سرشار بودم از احساسات خوب و آروم، دیدم نگاهم کرد گفت این تویی چرا اینجوری؟
    گفتم عمو چیزی نیست کمی اعصابم خورده
    بعد مادرم اصرار کرد یه لقمه بخورم گفتم نمیخوام اصرار کنی الان میرم بیرون شوهر خالم دستمو گرفت میخواست بوس کنه! گفت به خاطر من بخور
    بدتر عصبانی شدم گفتم عمو چرا اینکارو کردی اگه ادامه بدی الان میرم بیرون دیگه، به محاسن سفیدش نگاه کردم خجالتم شد به خاطر اون یه لقمه خوردم، بعد گفت برو حاضر شو بریم بیرون حال و هوات عوض بشه
    گفتم میخوام برم پیش برادرم گفت خب باشه من میرسونمت
    رفتم محل کار داداشم و بعد هم منو برد خونه شون
    روز بعد که خالم اینا دیدن من هنوز حالم گرفته اس گفتن باید با ما بیای چند روز خونمون بمونی
    گفتم کلاس دارم نمیشه بیام، البته بهونه بود نمیخواستم برم فقط تنهایی میخواستم
    بعد که گفت چرا انقدر بهم ریختی مادرمم گفت اگه بیاد من دلم براش تنگ میشه! گفتم لازم نکرده کسی دلش تنگ بشه
    خلاصه خالم و شوهر خاله ام که شدت عصبانیت منو دیدن گفتن این ها هست و فلان منم گفتم همینجوری قضاوت نکنید
    چند دیقه از شاهکاراشون گفتم دوتاشون تعجب کردن خاله ام گفت خواهر من چرا؟ چرا خون به دل بچه ها میکنی
    منم گفتم اگه حرفام غیر منطقیه بگید من قبول میکنم ولی بعدش دوتاشون از خجالت سرشونو انداختن پایین!
    گفتن حرفات درسته حق با تو هست ولی دیگه خودتو به خاطر این ها ناراحت نکن
    بعد اون مادرم ول کنم نبود گفت حالا ما بحثی داشتیم تو آبروی مارو ببر جلو همه!
    گفتم بذار همه بدونن شماها چجوری آدمایی هستین و این همه سال ما از دستتون چی کشیدیم
    جالبه براشون هم خیلی مهمه خیلیا فکر میکنن چقدر با هم خوبن اینا
    هر وقت چیزی میگم مادرم میگه بحث تو همه ی خونواده ها هست تو خیلی حساسی و اینکه کسی بدون دعوا زندگی مشترک داشته باشه فقط در حد یه ذهنیته و نه واقعیت
    اما بحث کردن با چاقو کشیدن به روی هم یکیه!؟ با تهدید کردن به کشتن همدیگه و ناسزا و نفرین گفتن یکیه؟
    اصلا نمیتونم اینو هضم کنم این ها میگن طلاق زشته ولی به روی هم اینکارارو میکنن و از نظرشون زشت نیست!

    برنامه ام این بود که برای ادامه تحصیلم از این شهر برم و شاید دیگه نخوام پیش خونواده ام زندگی کنم
    به قول مادرم اگه قرار باشه همه ی زندگی های متاهلی بحث داشته باشن همه ی عمرم رو مجرد میمونم
    خیلی برام دردناکه این واقعیت های تلخ...

  6. بالا | پست 54

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط دنیای نامردی نمایش پست ها
    یلدا جوووووون مامان بابای منم هرروز دعوا دارن و اصلا عوض نمیشن تو رو خدا برو خونه دوستی دختر خاله ای اقوامی با اون خوش باش با اون بیرون برو خودت با این شرایط بد وفق بده
    ممنون عزیزم
    ولی خدایی مامان بابات هم اینجوری دعوا میکنن هر روز؟؟
    فعلا دلم تنهایی میخواد
    امروز ساعت نه مادرم اومده یه ریز صدام میکنه که تا فشار آب کم نشده برم حموم!
    من قبلش بیدار بودم و میخواستم پاشم برم حموم ولی دیدم ول کن نیست خواستم از عمد لجبازی کنم گفتم نمیخوام دست از سرم بردار
    که بفهمه معنی لجبازی یعنی چی!
    بعد اومده منو دعوت میکنه برای مراسم سالگرد دایی اش!
    منم گفتم نمیام قیافه ی خودم دست کمی از مرده ها نداره برم تو مجلس عزا بدتر میشم
    اونا رفتن هر چی بوسم کرد و گفت ناهار براتون آماده کردم عین یه سنگ واکنشی نشون ندادم نمیدونم چرا دلم نمیخوادش
    هر چی هم گریه میکنم بازم دلم گریه میخواد دلم تنهایی میخواد...
    من که قبلنا دلم واسه بوس کردناش واسه بغل کردناش ضعف میرفت الان نمیخوامش!
    ولی به خاطر بهتر شدن حال خودم میخوام برم حموم و اگه بشه کمی برم بیرون.

  7. بالا | پست 55

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2017
    شماره عضویت
    35633
    نوشته ها
    97
    تشکـر
    39
    تشکر شده 36 بار در 34 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    ممنون عزیزم
    ولی خدایی مامان بابات هم اینجوری دعوا میکنن هر روز؟؟
    فعلا دلم تنهایی میخواد
    امروز ساعت نه مادرم اومده یه ریز صدام میکنه که تا فشار آب کم نشده برم حموم!
    من قبلش بیدار بودم و میخواستم پاشم برم حموم ولی دیدم ول کن نیست خواستم از عمد لجبازی کنم گفتم نمیخوام دست از سرم بردار
    که بفهمه معنی لجبازی یعنی چی!
    بعد اومده منو دعوت میکنه برای مراسم سالگرد دایی اش!
    منم گفتم نمیام قیافه ی خودم دست کمی از مرده ها نداره برم تو مجلس عزا بدتر میشم
    اونا رفتن هر چی بوسم کرد و گفت ناهار براتون آماده کردم عین یه سنگ واکنشی نشون ندادم نمیدونم چرا دلم نمیخوادش
    هر چی هم گریه میکنم بازم دلم گریه میخواد دلم تنهایی میخواد...
    من که قبلنا دلم واسه بوس کردناش واسه بغل کردناش ضعف میرفت الان نمیخوامش!
    ولی به خاطر بهتر شدن حال خودم میخوام برم حموم و اگه بشه کمی برم بیرون.
    حموم حال آدم تازه میکنه من هر بار کلافه ام دوش که میگیرم تازه و سرزنده میشم .نیستی ببینی که چه خبره اینجا اصلا تفاهم ندارن یکی میگه روزه یکی میگه شبه مادرم بسیار مهربان و لطیفه و صاف و ساده در مقابلش پدرم ازنظر احساسی محبت نشون نمیده وتند خو وبداخلاق ومغروره و اهل بحث و بگو مگوی شدیده از بچگی یادمه که هر صب با سر وصدای انا از خواب بیدار میشدم

  8. کاربران زیر از دنیای نامردی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 56

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط دنیای نامردی نمایش پست ها
    حموم حال آدم تازه میکنه من هر بار کلافه ام دوش که میگیرم تازه و سرزنده میشم .نیستی ببینی که چه خبره اینجا اصلا تفاهم ندارن یکی میگه روزه یکی میگه شبه مادرم بسیار مهربان و لطیفه و صاف و ساده در مقابلش پدرم ازنظر احساسی محبت نشون نمیده وتند خو وبداخلاق ومغروره و اهل بحث و بگو مگوی شدیده از بچگی یادمه که هر صب با سر وصدای انا از خواب بیدار میشدم


    متاسفم عزیزم...
    امیدوارم بهتر بشه شرایطتت
    ولی خب به قول خودت گاهی آدم باید خودش رو زودتر با شرایط وفق بده، هر چند تلخ و سخت
    شاید من در این مورد انعطاف پذیری زیادی ندارم و خیلی آسیب پذیرم که انقدر آزار دیدم
    احساس می کنم زیادی وابسته بار اومدم ، خب اینم نتیجه ی تربیت مادرم ولی به قول خودش الان دیگه بزرگ شدم و میتونم مستقل باشم
    من از وابستگی خوشم نمیاد خوشم میاد مستقل باشم و قوی و محکم
    مامان خیلی بدی چرا منو وابسته کردی لعنتی؟
    چرا قهر شدن باهات بهم آرامش نمیده؟
    خب حقت اینه که باهات قهر باشم، چون دلمو شکستی بد شکستی جوری که دارم سعی میکنم تیکه هاش رو جمع کنم بچسبونم مثل قرآنی که تو پاره اش کردی و امروز چسب زدی بهش!
    میگن خدا تو دل های شکسته جا داره

    گاهی آدم یه اشتباهی میکنه و تاوانش رو خب پس میده این رو بالاخره میشه پذیرفت یه قانونه
    ولی گاهی کسی یا کسانی دیگه اشتباه میکنن و یه نفر دیگه باید تاوان پس بده اینجا آدم حس یه قربانی رو داره، دقیقا همین حسی که من دارم...
    گاهی همه ی تلاشتو هم که میکنی که اوضاع رو رو به راه کنی نمیشه که نمیشه

    امروز که من و داداشم خونه بودیم میخواستم برم حموم نذاشت گفت فشار آب زیاد نیست اذیت میشی اصرار کرد بریم بیرون
    منم گفتم بدنم سنگینه حموم میخوام عصر میریم، عصبانی شد گفت حرف گوش بده وقتی میگم بیا یعنی باید بیای! ازم خواست یا کارد میوه خوری هم بردارم!
    حوصله ی کل کل نداشتم باهاش رفتم، نه پرسیدم کجا میریم نه ازش چیزی خواستم
    رفت یه مقدار خرید کرد دو تا بستنی دوقلو هم خریده بود بعدش گفت کلی گشتم این سوپری رو پیدا کردم که از این بستنی ها داره همونا که بچگیامون نصف میکردیم میخوردیم
    مغزم برگشت به چند سال پیش راست میگفت چقدر دلم هوای اون روزا و اون بستنی ها رو کرده بود، وقتی نصفشون کردم بهم احساس خوبی دست داد
    دوست داشتم بهش زل بزنم و همینجوری نگاش کنم
    ما هم بازی بودیم خیلی با هم وقت گذروندیم
    بعدش رفتیم تو اتوبان و دور دور
    دلم برای لایی کشیدناش تو جاده تنگ شده بود، برای دیونه بازی هاش، همیشه میخواستم مثل خودش یه راننده ی حرفه ای بشم
    دلم میخواست بریم طاق بستان، دلم میخواست بریم یه جای دور فقط دوتایی باشیم
    برخلاف همیشه من فقط سکوت کردم مگه اینکه اون چیزی میپرسید، حواسمو دادم به آهنگ
    گاهی شوخی میکرد که من بخندم
    میگفت گاهی تو زندگی یه مشکلاتی پیش میاد که آدم بهتره زودتر مدیریتشون کنه و نذاره ادامه پیدا کنن چون اگه هی بخوای ادامه بدی دیگه ممکنه کسی نتونه حلش کنه
    راست میگفت به خودم که نگاه کردم نشونه ای شادی تو وجودم ندیدم، خب این میتونه در دراز مدت آدم رو مریض کنه و خطرناک بشه
    وقتی چشمام رو تو آینه دیدم یه غم عمیق توشون پیدا بود، راست میگن چشم ها دریچه های قلب هستن و احساس آدم رو نشون میدن
    وقتی خودمو تو اون حال دیدم گریه ام گرفت عینک آفتابی ام رو زدم که اشکامو نبینه، اشکایی که تو تنهایی خیلی راحت میریزن
    هرچند باهاش خیلی راحتم ولی خب غرورم نذاشت اون ببینه دارم گریه میکنم، خودمو کنترل کردم که مانعشون بشم
    نگاه کردن به جاده همیشه بهم آرامش میده این بار خیلی زیاد بهش نیاز داشتم
    احساس کردم غم هام دارن توی پیچ ها یکی جا میمونن! دلم خواست این غمی که این چند روزه روی قلبم جاخوش کرده رو زمین بذارم
    دلم برای گشت و گذارها و قدم زدن ها تنگ شده بود، ولی خب دیگه ظهر شده بود و هوا گرم بود

    بعد اومدیم خونه قبل اذان خوابم برده بود، تا عصر خوابیدم، بعدش که دیدم مادرم اینا اومده بودن از عمد خودمو به خواب زدم حوصله شونو نداشتم، حس نماز خوندن هم نداشتم!
    به داداشم پیامک زدم گفتم دلم گرفته میشه بریم بیرون گفت باشه حاضر شو ده دیقه دیگه میریم
    بعدش که داداشای دیگم و همسراشون اومده بودن خونه یه احوالپرسی باهاشون کردم و رفتیم
    رفتیم یکی از شهرای اطراف که خیلی خوش آب و هواس و تو این فصل هم آدم ازش سیر نمیشه
    تا وقتی هوا تاریک شد اونجا بودیم، بوی باغهای میوه حس خوبی به آدم میداد در کنار آبشار و کوهها و درخت هایی که عمر بعضیاشون به چند دهه میرسید
    برام یه حس تازه شدن داشت، زل زدن بهشون زل زدن به جاده به زمین به آسمون
    صدای پرنده ها، همه چیزش آرامش بخش بود
    همه چیز سرجاش بود شاد و شاداب اما من سرجام نبودم
    از اون روز دعوا تا امروز حس کردم روحم از بدنم رفته بیرون!
    به قدری که زانوهام میلرزید احساس میکردم ازم یه کالبد مونده فقط!
    یه حس بد شبیه مرگ، دلم میخواست برم قبرستون جایی که اگه اون شب کنترل نمیکردم و خودکشی کرده بودم الان اونجا بودم و برای همیشه پرونده ی زندگی من بسته میشد
    فکر کردم خب پس باید خوشحال باشم چون هنوز میتونم زندگی کنم
    یه مقدار بین اون باغها قدم زدیم وقتی عکسایی که گرفتیم رو نگاه کردم دیدم تو همشون غم تو چشام بود هنوز اما شاید داشت کمتر میشد
    این چند روز از بس فکرم درگیر بود به کل از خودم غافل شده بودم
    یادم افتاد مادرم پریشب به بابام گفت قیافه ی دخترت رو ببین چجوری شده برو خجالت بکش!
    ولی من نمیخواستم از من دفاع نمیخواستم صدای کسی رو بشنوم!
    دلم میخواست تو اون باغها دراز بکشم و از بین ازدحام شاخه های درختا به ستاره ها زل بزنم ولی خب نمیشد باید برمیگشتیم
    برگشتنی داشتن اذان رو میگفتن دلم نماز خواست
    اول وقت نمازمو خوندم ولی همین که دوباره چشمم به اون قرآن افتاد دوباره بغضم گرفت..مادرم چسب زده بود ولی خب معلوم بود
    امروز هم خواستم قرآن بخونم یاد اون قرآن پاره افتادم توانم از بین رفت
    حتی وقتی قرآن گوش میدم باز یادش میفتم
    باید یه راهی پیدا کنم که با این موضوع کنار بیام
    من هر شب قبل از خواب یه آیه از قرآن رو میخوندم از روی موبایلم ولی دوسه شبه که نخوندم
    خجالتم میشد..

    وقتی پدرمادرم رو دیدم یه سلام کردم مادرم بوسم کرد ولی دلم نمیخواست پیشش بمونم
    بابام هم حرف میزد هیچی نگفتم
    دیدم اون ها عادی ان مثل قبل
    انگار نه انگار همین چند روز پیش این ها بودن اون همه فحاشی کردن به همدیگه و اون وضع رو توی خونه درست کرده بودن!
    تعجب میکنم خیلی زود با خودشون کنار اومدن
    برادر دومم که تو این جریان بود و قبل از من رسیده بود خونه اون روز اون هم دیگه غمگین نبود
    داداش کوچیکمم همینطور ولی تنها کسی که هنوز غم تو وجودش بود من بودم
    شاید اون ها خیلی قوی ان و یا شاید من ضعیف و زیادی آسیب پذیرم
    شاید به قول دوستام من لوس باشم، ولی هر چی که هست عین یه زلزله دیوار وجودم رو خورد کرد و فرو ریخت
    من سر رشته ی افکار و زندگیمو گم کردم مثل وقتی که ترمز دستی رو بکشی و همه چیز برات متوقف بشه یه توقف ناگهانی و خیلی بد

    شب هم داداشم پیشنهاد داد بریم پارک منم نه نگفتم
    ولی وقتی کنار هم نشستیم دوباره همه چی یادم اومد!
    دوست نداشتم پدرمادرمو ببینم احساس کردم اون ها اضافی ان نباید باشن!!!!
    پدرمادری که من اون همه دوسشون داشتم
    همش دلم خواست زودتر با داداشم یا تنهایی برم قدم بزنم دیدم بابام که دیدم بی حوصله ام و ساکت گفت با داداشت برو قدم بزن هوایی عوض کنین
    منم از خدا خواسته رفتم، همیشه وقتی میرفتیم پارک من با مادرم معمولا میرفتیم قدم بزنیم هیچوقت حرفامون برای هم تمومی نداشت
    اما این بار دلم نمیخواستش
    خیلی سخته مادرتو نخوای
    اون مثل همیشه باهام مهربونه ولی من عین یه تیکه سنگ شدم باهاش
    دلم خواست با داداشم اونقدر قدم بزنم که پاهام خسته بشن
    زانوهام دیگه نمیلرزیدن کمی جوون گرفته بودن
    احساس کردم تازه داره خون تو بدنم جریان پیدا میکنه، این چند روز خیلی شوک بدی بود انگاری خون تو وجودم یخ بسته بود
    بعدش برادرهام و همسراشون هم اومدن پیشمون
    برعکس همیشه که من سرزنده و شاد بودم امشب هیچ حرفی نزدم
    داداشم چند بار باهام حرف زد که یه چیزی بگم
    بعدش چهارتایی با زن دادشاام و مادرم رفتیم قدم زدیم
    بازم تو سکوت
    همیشه وقتی مادرم صدام میکرد نمیگفتم بله میگفتم جانم
    وقتی ازم کاری میخواست نمیگفتم باشه میگفتم چشم
    ولی الان هر موقع صدام میکنه میگم هوم یا بله...
    من آدم احساسی هستم هیچوقت فکر نمیکردم دلم انقدر سنگ بشه اونم نسبت به مادرم
    گاهی بهم زل میزنه و معنادار نگام میکنه ولی من بازم سکوت میکنم
    نمیدونم دلم کی بخوادش نمیدونم
    خلاصه اومدیم خونه
    امروز هم گذشت
    حالم بهتر شده و تمرکزم از روی این مسائل کم تر شده
    ولی بازم حموم نرفتم الانم که نصفه شبه کلا حسش نیست
    دلم میخواد ریلکس باشم و کاری انجام ندم!
    دلم برای شاد بودن تنگ شده
    دلم برای کد زدن تنگ شده
    دلم برای زندگی کردن تنگ شده
    امیدوارم بتونم زودتر از این بن بست فکری بیام بیرون و زندگیمو از سر بگیرم
    من که همیشه روی زود خوابیدن حساس بودم چند شبه که خواب و بیداری ام کلا بهم ریخته
    ذهن خیلی قدرتمنده هر مدلی که باشه زندگی آدم هم همون شکل و قالب رو به خودش میگیره
    باید اول سعی کنم افکارمو مدیریت کنم که بتونم از پس کارام بر بیام.
    هر بار که به پدرمادرم نگاه میکنم حس انتقام بهم دست میده!
    نمیدونم چجوری باید با این حس کنار بیام
    وقتی میبینمشون صحنه های دعواشونو یادم میاد
    یعنی اون ها به زودی همه چیو فراموش کردن؟!
    شاید گذر زمان بتونه کهنه اش کنه
    چند روز دیگه هم شاید بریم مسافرت البته ما سه نفر بابام فک نکنم بیاد.
    دلم میخواد چهارتایی با داداشام میرفتیم
    دلم برای جمع های چهارنفری امون خیلی تنگ شده
    وقتایی که تو خونه دورهمی داشتیم میگفتیم و میخندیدم اونقدر که صدامون از خونه بیرون می رفت
    دلم اون خنده ها رو میخواد
    به قول بچه ی فامیل چرا چیزای خوب زود تموم میشن!؟
    غم ها دیر میگذرن...
    گذشته از همه چیز شب آرامش قشنگی داره
    خدایا دلم برات خیلی تنگ شده
    یادته من هر روز وقتی صبح ها بیدار میشم قبل از همه به تو سلام میکنم و ازت تشکر میکنم که یه روز دیگه رو بهم هدیه دادی که بتونم زندگی کنم
    حس میکنم بینمون فاصله افتاده که من اینجوری پژمرده شدم
    ازت میخوام کمکم کنی زودتر برگردم به زندگی ام...
    خدایا دلم آغوشت رو میخواد لطفا منو بغل کن
    این دوسه روز اونقدر گریه کردم چشمام درد گرفتن ولی ای کاش میشد تو بغلم میکردی
    اونقدر تو بغلت گریه میکردم که آروم میشدم...
    میدونم تو مهربونی تو با کسی دعوا نمیکنی تو فریاد نمیزنی که آدم بترسه تو نمیخوای کسی رو بزنی و یا بکشیش
    تو منبع آرامشی خدایا آرامشمو بهم برگردون لطفا...
    میدونم اونا ازم گرفتن ولی تو بهم برش گردون، تویی که به همه چیز قادری خدایا
    زندگی بدون داشتن آرامش اصلا قشنگ نیست سرده و بی روح...
    ویرایش توسط یلدا 25 : 07-21-2017 در ساعت 02:46 AM

  10. بالا | پست 57

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2017
    شماره عضویت
    35633
    نوشته ها
    97
    تشکـر
    39
    تشکر شده 36 بار در 34 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    بهت تبریک میگم برادر خوبی داری
    خداراشکر که داری بهتر میشی
    اون قرآن رو از جلو دیدت بردار

  11. کاربران زیر از دنیای نامردی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  12. بالا | پست 58

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط دنیای نامردی نمایش پست ها
    بهت تبریک میگم برادر خوبی داری
    خداراشکر که داری بهتر میشی
    اون قرآن رو از جلو دیدت بردار
    متشکرم عزیزم
    اوهوم پسر خوبیه وقتی هم اون حالش گرفته اس من دلداریش میدم
    اگه بره سربازی من تنها میشم
    مادرم قرآن رو چسب زده گذاشته سرجاش ولی من نگاهم میفته بهش دلم میگیره، بغض میکنم
    هر چند من شرمم شد بازش کنم ببینم چه بلایی سرش آورده ولی خب جلدش رو دیدم دراومده بود
    این بزرگترین قرآن خونه ی ما بود، همیشه وقتی داداشم میرفت دانشگاه من از زیرش ردش میکردم که خدا همیشه مواظبش باشه
    خیلی وقته داریمش
    نمیدونم کجا بذارمش
    یعنی به نظرت یکی دیگه هدیه کنم بهتره؟
    خب این قرآن گناهی نداشت مادرم نباید اینکارو میکرد نباید
    ولی اونم مثل من قربانی عصبانیت های اون ها شد
    منم که دارم تلاش میکنم تیکه های وجودم رو جمع کنم بذارم کنار هم
    بعضی اشتباها جبرانشون خیلی سخته.

  13. بالا | پست 59

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    سلام

    گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

    سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش






    این بیت حافظ فکر کنم فراخور حال روز شما باشد یلدا خانم. خیلی مسائل سخت و محکم میگیرید بعضی وقتها باید مسائل رها کرد روحت را با این مسائل آزار نده نباید ملاک ما از آدمها حرفهایی باشد که در عصبانیت بزنند راحت ببخش روحت آزاد کن از هر کینه ای. افکارت را از چون و چراها خالی کن ببین برادر کوچکت هم در آن خانه زندگی می کند ولی خیلی کمتر از شما از این مسائل اثر می پذیرد آدم باید همیشه کار درست را انجام دهد اینکه شما لج می کنیدبه جزء آزار دادن خودت هیچی ندارد بعضی وقتها باید بیخیال شد همیشه همه چیز ایده آل نیست پس باید کاری کنیم که کمترین اثر زیانبار را از دیکران به ما رسد
    امضای ایشان

    تا میتوانی دلی به دست آور
    دل شکستن هنر نمی باشد

  14. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 60

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    سلام

    گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

    سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش






    این بیت حافظ فکر کنم فراخور حال روز شما باشد یلدا خانم. خیلی مسائل سخت و محکم میگیرید بعضی وقتها باید مسائل رها کرد روحت را با این مسائل آزار نده نباید ملاک ما از آدمها حرفهایی باشد که در عصبانیت بزنند راحت ببخش روحت آزاد کن از هر کینه ای. افکارت را از چون و چراها خالی کن ببین برادر کوچکت هم در آن خانه زندگی می کند ولی خیلی کمتر از شما از این مسائل اثر می پذیرد آدم باید همیشه کار درست را انجام دهد اینکه شما لج می کنیدبه جزء آزار دادن خودت هیچی ندارد بعضی وقتها باید بیخیال شد همیشه همه چیز ایده آل نیست پس باید کاری کنیم که کمترین اثر زیانبار را از دیکران به ما رسد
    متشکرم آقا سعید
    بله دقیقا حرفاتون متینه
    امروز که یه مقدار ذهنم آزاد شد و به مسائلم فکر کردم دیدم بهترین کاری که آدم میتونه تو سخت ترین شرایط به حال خودش انجام بده این هست که سخت نگیره شرایط رو
    من از بچگی اینطوری بودم
    خب بیشترش نتیجه ی محبت های بیش از حد مادرم بود
    مادرم به جز سالی چند بار که بابام دعواشون میشد بقیه ی وقتارو خیلی مهربون بود، بیشترین مهربونیاش رو در حق من ادا میکرد
    به این خاطر من هم یه دختر احساسی و حساس و وابسته بار اومدم که گاهی با یه اتفاق کوچیک بهم میریزم
    قدیما که محصل بودم نمره ام بیست نمیشد میومدم خونه کلی گریه به راه مینداختم
    همیشه روی همه چیز حساس بودم که بهترین باشن
    دختری هم تو خونواده ام نبود که من ازش تاثیر میگرفتم
    برادرهام بودن که برعکس من هر چی زندگی رو سخت میگرفتم اونا خیلی راحت تر با مسائلشون کنار میومدن
    مثلا من نوزده میشدم فکر میکردم آسمون به زمین رسیده و باید نیم ساعتی رو گریه کنم!
    برادر دومم همیشه بهم میگفت سخت نگیر
    من میخندیدم گفتم نه همه چیز باید بهترین باشه
    یا مثلا خدا اون روزو نمیاورد یکی با خودکار تو کتاب های من خط میکشید قشرق راه مینداختم توی خونه
    همیشه دوست داشتم همه چیز مرتب و کامل باشه
    روی همه چیز حساس بودم، در حالیکه داداشام عادی بودن برای هیچ تفریح و بیرون رفتنی نه نمیگفتن
    گاهی نمره هاشون کم میشد ولی هیچوقت ندیدم گریه کنن به خاطر این چیزا!
    خب اون ها پسر بودن
    قبول دارم منم روالم درست نبود و خب بیشترین آسیبش متوجه خودم میشد
    نمیدونستم هم وقتی بزرگ میشم این ویژگی رفتاری به یه نحو دیگه ای بهم آسیب میرسونه
    مدیریت بحران، این خیلی مهمه
    حالا خیلی وقته که دارم سعی میکنم کمتر سخت بگیرم
    از وقتی رفتم دانشگاه و به قول داداشم باید لوس بازیای مدرسه رو میذاشتم کنار
    ولی خب با این وضعی که برام پیش اومده و قبل تر ها هم باید بیشتر و بیشتر روی خودم کار کنم و تلاش کنم خودمو قوی کنم.
    فکر کنم بهتر باشه کتاب" هیچ چیز نمیتواند ناراحتم کند، آره هیچ چیز " رو یه بار کامل بخونم
    چون بیشتر از شرایط داره بهم سخت میگذره.به قول دوستام پاستوریزه بودن و سوسول بودن اصلا خوب نیست..!
    میخوام دیگه سوسول نباشم میخوام خودمو قوی کنم باید راههاشو بیشتر پیدا کنم.

  16. بالا | پست 61

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2015
    شماره عضویت
    24681
    نوشته ها
    32
    تشکـر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط ﯾﻠﺪﺍ 25 نمایش پست ها
    ﺳﻼﻡ
    ﻣﻦ ﺩﯾﺸﺐ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ، ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺧﻮﺏ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﺷﺪ ﺩﯾﮕﻪ
    ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﺣﺎﻟﯽ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
    ﺷﺎﯾﺪ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩﻡ
    ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﭽﺎﺱ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﺩ ﻣﯿﻮﻩ ﺧﻮﺭﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﻣﻪ
    ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﺬﺍﺷﺘﻦ
    ﺍﺧﺮ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺑﺲ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺣﺎﻟﯽ ﻣﯿﻔﺘﺎﺩﻡ، ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻡ ﺭﻓﺘﻦ
    ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﻦ
    ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﺯﺩ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ
    ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﻋﯿﻦ ﺳﮑﺎﻧﺲ ﻫﺎﯼ ﯾﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﺷﺪ
    ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ
    ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺟﻮﻥ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ
    ﺑﺎﯾﺪ ~ﺍ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺖ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﺕ
    ﺩﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻮﭼﯿﮑﺘﺮﯾﻦ ﺁﺳﯿﺒﯽ ﺑﺮﺳﻮﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﯽ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺣﻖ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﻢ
    ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ~ﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎﺷﻮﻥ
    ~ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺗﻨﺪﯼ ﻫﺎﺵ
    ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ ﻣﻨﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺍﺩﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ
    ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﺎﺭﺍﺷﻮ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ
    ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺑﺮﺍﻡ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻬﻢ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩ ﺟﻤﻼﺕ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭ
    ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻡ
    ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ~ﯾﺶ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﻭ ~ﺍﺭﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
    ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﭼﺮﺍ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﺑﮑﻨﻪ
    ﭼﻘﺪﺭ ﻋﻘﺪﻩ ﺗﻮ ﺩﻟﺶ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺧﻪ
    ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺜﻞ ﺭﺑﺎﺕ ﺑﺎﺷﻦ، ﺁﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﯾﻪ ﺧﻂ ﻗﺮﻣﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺭﺩ ﮐﻨﻪ

    ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﺯﺵ ~ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩﯼ
    ﻣﯿﮕﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ
    ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺑﺮﻡ ﺍﻭﻥ ﻗﺮﺁﻧﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ
    ﺍﻭﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ~ﯾﺶ ﺩﺍﯾﯿﻢ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
    ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﺭﻭﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺭﻭﻣﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺯﺵ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ ﺍﻧﺲ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ﺑﺎﻫﺎﺵ
    ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺭﺩﻧﺎﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ
    ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﺳﺎﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺩﻋﻮﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﺸﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
    ﻣﯿﮕﻢ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﺑﮑﻨﯽ
    ﻣﯿﮕﻪ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻗﺴﻤﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﮔﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﯼ ﺧﺪﺍﺳﺖ ~ﺩﺭﺕ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺒﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﻫﻤﻤﻮﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻧﺒﺮﺩﻩ
    ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ~ﺩﺭﻡ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﻮﻧﻪ
    ﯾﺎﺩﻣﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻩ ~ﯾﺶ ﯾﻪ ~ﯾﺸﮕﻮ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯿﺮﻩ
    ﯾﺎﺩﻣﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ~ﯾﺶ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺧﺐ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ~ﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﺍﻥ...
    ﻣﻨﻢ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﻡ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻥ ﺯﻧﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﭼﯽ
    ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻐﺰﻡ ﺑﻮﺩ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﻭﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎ ﺗﻮﯼ ﺫﻫﻨﻢ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﻣﯿﺸﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪ ﺣﺮﻓﺶ ﺑﺎﻋﺚ ~ﺭﯾﺸﻮﻧﯽ ﺍﻡ ﺷﺪﻩ ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻦ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﻔﺘﻪ!
    ﺗﺎ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﻨﻪ

    ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ
    ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﺧﺮﺵ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺧﻼﺹ ﻣﯿﮑﻨﻢ
    ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﻻﻥ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ
    ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺑﺎﺯﻡ ﺗﺮﺱ، ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻩ
    ﺍﯾﻦ ﺍﺷﮏ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ
    ﺧﺐ ﻣﻦ ﻭ ﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻡ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻤﻮﻥ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ
    ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻋﻮﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﺸﺪ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﺩﻥ
    ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﺎﺭﻭ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ
    ﻣﺜﻞ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻗﺎﺗﻞ ﮐﻪ ~ﺩﺭ ﻫﻤﻮ ﮐﺸﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ
    ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭﺳﻂ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎﺷﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺍﺩﺍﺷﺎﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ
    ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻭﻧﺎ ﭼﻮﻥ ~ﺳﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ
    ﺍﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﺁﺳﯿﺐ ﺭﻭ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ

    ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﺮ ﺳﺨﺘﯽ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﻥ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﻋﻮﺍﺷﻮﻥ ﻧﺒﺎﺷﻢ، ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﯿﻨﻢ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮐﺘﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻪ
    ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺑﺸﻦ
    ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﺳﺮ ﯾﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺤﺜﺸﻮﻥ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻨﺶ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ
    ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻫﻢ ﻧﻘﻄﻪ ﺿﻌﻔﺶ ﺯﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﻪ ﻗﺒﻠﻨﺎ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ
    ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺩﻋﻮﺍﺷﻮﻥ ﺟﺪﯼ ﺷﺪ ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ، ﻣﻦ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ
    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﺎ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﯾﺎ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﯾﺎ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩ
    ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻫﻢ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮ ﺗﻮﯼ ﺭﺍﻩ ~ﻟﻪ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ
    ﺍﻭﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﻣﻪ
    ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﺍﺏ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﻗﺘﻞ
    ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺟﯿﻎ ﻣﯿﺰﺩﻡ
    ﺍﻭﻥ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻌﺶ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ﻣﯿﺰﺩﻣﺶ
    ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺸﺪ


    ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺎﺵ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﺯ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺘﮏ ﻫﺎﺵ
    ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﺍﺻﻼ ﻣﺮﺍﻋﺎﺕ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻥ
    ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ~ﯾﺶ ﻣﺎ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺎ ﻣﺎ

    ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﻭﻗﺖ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎﺷﻮﻥ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﻨﺸﺴﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﮕﺎﻫﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ
    ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﻋﯿﻦ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﻡ
    ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺧﻮﺩﺗﻮ ~ﺭﯾﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻧﺘﺮﺱ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺎﺭﻥ ﺑﺬﺍﺭ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﻨﻦ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﺸﻦ
    ﻣﻦ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺍﺭﻭﻡ ﺑﺎﺷﯽ ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯽ ﺍﯾﻨﻬﺎﺭﻭ
    ﮔﻔﺖ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺎﺵ ﻧﺘﺮﺱ
    ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ
    ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﻣﯿﺎﻧﺠﯽ ﮔﺮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ
    ﻣﻌﻤﻮﻻ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻃﺮﻑ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯿﻢ
    ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﯿﺸﺪ، ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﺘﻮﻥ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭ ﺍﻭﻥ ﻫﺴﺘﯿﻦ
    ﺧﺐ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ~ﺩﺭﻡ
    ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭﺍﺳﻤﻮﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﺍﺩ، ﻫﯿﭻ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﺻﺒﺤﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ، ﻣﺎ ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩ
    ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﯾﮑﺘﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺧﺐ ﺗﮏ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ ﺣﺴﺎﺩﺗﺶ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ
    ﻭﺍﺳﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﺑﻬﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩ،ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻫﺎﺷﻮ ﯾﺎﺩﻣﻪ
    ﺑﻬﻢ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺑﺎﺷﻢ، ﻭﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺪﯼ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﺳﻂ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﺵ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩ
    ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ
    ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﻣﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﺗﺮﺱ ﻫﺎﻣﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺸﮑﻨﻢ، ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﻠﺮﺯﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ
    ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ

    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﯾﻪ ﺟﺎ ﮔﻔﺖ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺑﺘﺮﺳﻪ ﺩﻋﻮﺍﻡ ﻧﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ
    ﻭﮔﺮﻧﻪ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﺯ ~ﯾﺸﺖ ﻣﯿﺮﻡ ﻧﻤﯿﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻌﺪ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ~ﺍﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩ
    ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺭﺍﺱ ﻣﯿﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ ﺗﻮ ﺍﺯ ~ﯾﺶ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺟﻮﻥ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺮﻡ
    ﻣﻦ ﺗﻪ ﺩﻟﻢ ﻗﺮﺹ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻐﻠﺶ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻮﺳﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
    ﺧﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ ﺑﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺸﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ
    ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻣﻦ ﻫﺮ ﭼﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﮐﻢ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻋﻤﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﻦ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻦ ﺍﻭﻧﻮ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ

    ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻋﻮﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﺸﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﻃﻼﻕ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﺟﻮﻭﻧﯿﻤﻮ ﻓﺪﺍﯼ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ
    ﺍﺯﺗﻮﻥ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺻﻪ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﯿﻦ ﻭ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻨﻢ
    ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺭﺿﺎﯾﺘﺸﻮ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﯿﺎﺭﻡ
    ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﻣﻮ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ، ﻫﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﻬﺶ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ ﺑﺎ ﺟﻮﻥ ﻭ ﺩﻝ
    ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ
    ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻧﻤﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﺗﻼﺷﯽ ﺩﺭﯾﻎ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﺮﻩ ﻫﺎﻡ ﺑﺎﻻ ﺑﺎﺷﻪ
    ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭﺑﺎﺭﻫﺎ ﺩﺍﺩﺍﺷﺎﻡ ﻣﯿﺮﻓﺘﻦ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﻣﯿﺪﯾﺪﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﺭﺳﺎﻣﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﻮﻧﻢ
    ﻫﻤﻪ ﯼ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺗﺤﺼﯿﻠﻢ ﺗﻮ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻣﻮﻥ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﺪ
    ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺑﻬﺖ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺍﻡ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻋﻤﺮﻣﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﺪﻩ
    ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﺮﺍﺕ
    ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﺭﻭﯼ ﻣﻌﻤﻠﯽ ﻧﺎﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﻝ ﮐﺴﯿﻮ ﻧﺸﮑﺴﺘﻢ ﺣﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﯿﺴﺖ ﻧﻮﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﻐﻠﺶ ﺯﺍﺭ ﺯﺍﺭ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ
    ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺻﺪﺍﺵ ﺩﺭ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﺗﻼﺷﺘﻮ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﻮ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻣﻨﻮ ﻧﺎﺯ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻧﻮﺯﺩﻩ ﺗﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﯿﺴﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﯼ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﻓﻌﻪ ﯼ ﺑﻌﺪ ﺟﺒﺮﺍﻧﺶ ﮐﻦ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺗﺤﻘﯿﺮﻡ ﻧﮑﺮﺩ
    ﻣﻦ ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻤﻮ ﺑﻬﺶ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ، ﺳﻮﺍﺩﺵ ﺩﺭ ﺣﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﺭﻭ ﺩﻗﺖ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﻫﯿﭻ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﯼ ﺩﻓﻌﻪ ﯼ ﺑﻌﺪﺕ
    ﻣﻨﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﯿﺴﺖ ﻧﺸﺪﻡ؟ ﮔﻔﺖ ﺧﺐ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺪ ﻧﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﺴﺖ ﻧﺸﺪﻡ؟ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺍﺩﻡ ﺑﯿﺴﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ
    ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﻮﻭﻥ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ~ﺍﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
    ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺁﺛﺎﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﮔﺮﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺷﺨﺼﯿﺘﻢ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺁﺛﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺳﻦ ﺗﻮ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻣﻦ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩﻩ

    ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎﺯﻡ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯼ ﺗﻨﺪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ
    ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﻭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺒﯿﻦ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﺎﺷﯿﻦ
    ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﻭﻟﯽ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻭﺳﺶ ﻧﺪﺍﺭﻩ
    ﺣﺮﻓﺎﻣﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮕﯽ
    ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻣﻦ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﮔﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﮐﻞ ﮐﻞ ﻧﮑﻨﻪ ﺯﻭﺩ ﺍﺭﻭﻡ ﻣﯿﺸﻢ
    ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺁﺧﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﺎﻟﯽ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣﺪﺍﻭﻡ ﺭﻭﯼ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺁﺩﻡ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﻪ
    ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺍﻋﺘﯿﺎﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻭ ﺍﻟﮑﻞ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﺯﻥ ﺩﻭﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﻣﺮﮔﺶ ﺑﻮﺩ
    ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ~ﯾﺶ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ~ﯾﺸﺶ
    ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻧﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺵ
    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺨﺶ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺐ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺑﺮﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺮﻩ ﺑﺒﯿﻨﺘﺶ
    ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ~ﺭﺳﺘﺎﺭﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﺩﻭﻣﺸﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ؟!
    ﺷﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﻭﻗﺖ ﺩﻋﻮﺍﺷﻮﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﻣﺎ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﻫﻤﻮﻧﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﻋﻮﺍ ﺍﻭﻗﻨﺪﺭ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺮﺳﺶ ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﻡ ﺑﻠﺮﺯﻩ

    ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﺵ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺍﺯ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﺍﺯ ﻧﺎﺳﺰﺍ
    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻢ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﻋﻮﺍ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﻧﻘﺎﻁ ﺿﻌﻔﺶ ﻭ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪ
    ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻘﻄﻪ ﺿﻌﻒ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺳﺖ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﺭﻭﺵ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﻪ ﻭﻟﯽ ﮔﻮﺵ ﻧﺪﺍﺩ
    ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻓﺪﺍﯼ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻫﻤﺶ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﺗﻮﻥ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻪ؟
    ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺐ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺁﺭﻭﻣﺘﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺗﺮ
    ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﻭﻗﺖ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎﺷﻮﻥ ﺁﺭﻭﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﺩﻥ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺻﺪﺍﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ
    ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺍﺣﻮﺍﻝ~ﺭﺳﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺍﯼ ~ﺩﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮ ﺷﻨﯿﺪﻥ
    ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻌﻨﺎﺩﺍﺭ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺏ ﻣﯿﺸﻢ
    ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﻮﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﻣﯿﺸﮑﺴﺖ
    ﺷﺮﻣﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﻧﮕﺎﻫﻤﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﻣﯿﻨﺪﺍﺧﺘﻢ ~ﺍﯾﯿﻦ


    ﻭﻗﺘﯿﻤﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻃﻼﻕ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﻫﻤﻤﻮﻥ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﺿﺎﯾﺘﺸﻮ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﯿﺎﺭﯾﻢ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩﻡ
    ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﻨﮓ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺬﺍﺭﻡ
    ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ ﺩﺍﺩﺍﺷﺎﻡ ﺻﺪﺍﺷﻮﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻣﺎ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﯼ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺑﺬﺍﺭﯾﻢ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﺱ ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺶ ﺧﺮﺍﺑﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ
    ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ
    ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺟﻮﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺧﺐ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻫﻢ ﺳﻦ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﻣﻦ ﯾﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭ ~ﺳﺮﺍ ﻣﯿﻨﺸﺴﺘﻢ ﯾﺎ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﻤﻊ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﻮﻧﻪ
    ﺍﻫﻞ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﻫﺎﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺎﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺷﺮﻟﯽ، ﻣﺜﻞ ﺳﺮﯾﺎﻝ ﺍﻣﯿﻠﯽ ﺩﺭ ﻧﯿﻮﻣﻮﻥ


    ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﻫﺎﯼ ~ﺳﺮﻭﻧﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪ
    ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﯿﻦ ﻣﻦ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺒﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ~ﺳﺮﻫﺎ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻣﺘﻔﺎﻭﺗﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ
    ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﻮ ﮔﺮﻭﻩ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﺷﻢ ~ﯾﺶ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺑﻬﻢ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯿﺶ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﭽﮕﻮﻧﻪ
    ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ~ﺳﺮﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﺪﻥ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﺮﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻧﮕﺎﻫﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﺑﺮﺍﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﯼ ~ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ
    ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺤﻞ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺧﺐ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ
    ﺍﻭﻥ ﯾﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺗﻮ ﺳﺎﻝ ﻫﻤﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪﯾﻢ
    ﻫﺮ ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺳﯿﺮ ﻧﻤﯿﺸﺪﻡ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ
    ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺳﻦ ﺑﻠﻮﻍ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻋﻼﻗﻪ ﯼ ~ﺳﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﻏﺮﻭﺭ ﺩﺧﺘﺮﻭﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻪ
    ﻭ ﺍﻭﻥ ﻋﻼﻗﻪ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ~ﺍﯼ ﯾﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺧﺘﺮﻭﻧﻪ ﯼ ﺯﻭﺩﮔﺬﺭ
    ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺍﻭﻥ ~ﺳﺮ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﺭﺳﺨﻮﻥ ﻣﻮﺩﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ
    ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﻭﯾﮋﮔﯽ ﻫﺎﺵ ﻣﻨﻮ ﺟﺬﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
    ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻫﺎﻣﻮﻥ ﮐﻢ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ~ﯾﺶ ﺭﯾﺸﻪ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩﻩ
    ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﻻ ﺑﻪ ﻻﯼ ﺩﺭﺱ ﻫﺎﻡ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﻬﻤﻪ

    ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﻢ ﺍﺯﺳﺎﻝ ﻫﺎ ~ﯾﺶ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﻦ ﺍﯾﻦ ~ﺳﺮ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﺵ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺷﺖ!
    ﻭ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪ ﺑﻮﺩ
    ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺑﻬﺶ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺑﯿﺎﺩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺭﺳﺎﻣﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﻫﻢ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﻮ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ
    ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺑﺮﺍﻡ ﺭﻓﻊ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﯿﻮﻣﺪ، ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻼ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ
    ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ~ﺭﺳﯽ ﯾﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﺑﺠﯽ
    ﻭﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺰﻧﻤﺶ!
    ﻣﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻫﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺑﺎﺯﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ
    ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻡ
    ﺳﺮ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺮﻣﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﺎﻻ ﮐﻨﻢ، ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﺮﺩﻡ
    ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻠﻨﺠﺎﺭ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﺻﻼ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭﻧﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺪﻩ؟ ﺧﺐ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﺮﺍ
    ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻣﻬﺮﺷﻮ ﺍﺯ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﻬﺮﺵ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺍﺯﻡ

    ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺟﺒﻬﻪ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ، ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺍﻭﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻗﻠﺒﻢ ~ﻧﻬﻮﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ
    ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﺑﺸﮑﻨﻪ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﺑﺮﻩ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﻼﻧﯽ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﯾﻪ ~ﺳﺮ ﺧﻮﺷﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ! ﻣﻦ ~ﺍ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺣﺘﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ
    ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺩﻝ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﻬﺶ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﻢ؟
    ﺍﮔﻪ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ~ﺳﺮ ﺧﻮﺷﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺧﺐ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ، ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﺶ ﺷﺪﻡ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ
    ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﺰﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
    ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮐﻼﺳﯽ ﻫﺎﯼ ~ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﻣﻮﺩﺑﺎﻧﻪ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻦ
    ﺷﺪﻡ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺪﻡ ﯾﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻐﺮﻭﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻟﻤﻮ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺣﺴﺎﺳﻤﻮ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ

    ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺷﺪﻧﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ~ﺳﺮﯼ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﻪ
    ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ
    ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪ ~ﺩﺭﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻪ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﮑﻨﻦ ﮐﻪ ﮐﺘﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﻨﻦ
    ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯿﻔﻬﻤﯿﺪﻥ ﺍﻭﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻋﺬﺍﺏ ﺁﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ

    ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ~ﯾﺶ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﻫﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯾﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ
    ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺷﺐ
    ﺑﻬﺶ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯾﻢ ﮔﻮﺷﯿﺸﻮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
    ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻡ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ
    ﺩﻭﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ~ﯾﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺮﺵ ﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻥ ﺧﻮﻧﻪ
    ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻮ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻭ ﺩﺭﺳﺎﺵ ﺑﻬﺶ ﮐﻤﮏ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
    ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﻢ
    ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ
    ﺗﻬﺪﯾﺪﺷﻮﻥ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺯﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻣﯿﮑﺸﻢ
    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻗﺒﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ~ﯾﺪﺍ ﺑﺸﻪ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ~ﺳﺮﻡ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ
    ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﮑﻨﻦ
    ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺑﻌﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﺳﺮ ﯾﻪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺰﺋﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﻋﻮﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﺸﺪ

    ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ~ﺍﺭﮐﯿﻨﮓ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭼﺎﻗﻮ
    ﻣﻦ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺭﮔﺸﻮ ﺑﺰﻧﻪ
    ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﺣﺮﻣﺖ ﺭﻓﺎﻗﺘﻤﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﭽﮕﯽ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﻧﮑﻦ ﻣﻨﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺬﺍﺭ
    ﺑﻐﻠﻢ ﮐﺮﺩ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ~ﺍﮎ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﮕﻪ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﻗﻮﻟﺶ ﺧﺐ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﻦ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻣﯿﮑﺸﻢ
    ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻣﻮﻥ
    ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ
    ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺟﻠﻮﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺯﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ
    ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺣﻖ ﻣﺎ ﮐﺮﺩﻥ

    ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﺎﻡ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ
    ﺳﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﮕﻮﻣﮕﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﻓﺸﺎﺭﺵ ﺭﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ
    ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﻼﻓﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻈﻠﻮﻣﺘﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ~ﯾﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩ!
    ﺑﻌﺪﺵ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺭﻓﺘﻦ

    ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﻭﻣﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﭼﻨﺪﻣﺎﻩ ﺩﻋﻮﺍ ﻭ ﮐﺸﻤﮑﺶ ﻭ ﺗﻨﺶ ﻫﺎ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﺗﺮ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ
    ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﺮ ﺍﺯ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺤﺜﺸﻮﻥ ﻣﯿﺸﺪ
    ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩﮔﯽ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﯼ ﻣﯿﺘﺮﺍﻝ ﮔﺮﻓﺘﻢ
    ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﯾﺎ ﻏﺼﻪ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺭﺩﻡ ﻣﯿﺎﺩ
    ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﯿﻮﻣﺪﻥ!
    ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻣﻦ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ~ﺭﯾﺸﻮﻥ ﻣﯿﺸﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﯿﻮﻣﺪﻥ
    ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺭ ﮐﻞ ﺁﺩﻡ ﺗﻨﺪﯼ ﻫﺴﺖ ﺍﯾﻨﻮ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﻭ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻧﻤﯿﮕﯿﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﻦ
    ﮐﺎﺭﻣﻨﺪﺍﯼ ﺑﺎﻧﮏ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﯼ ﺍﻓﺮﺩﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻦ
    ﻗﺒﻞ ﺗﺮ ﻫﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻭﺍﺿﻊ ﻣﺎﻟﯿﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩ
    ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ~ﯾﺸﻨﻬﺎﺩﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ~ﯾﺸﺮﻓﺖ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻟﺠﺒﺎﺯﯼ ﺍﺵ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻣﻮ ﻥ~ﺫﯾﺮﻓﺖ
    ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﻫﻞ ﺭﯾﺴﮏ ﻧﺒﻮﺩ
    ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ~ﯾﺸﺮﻓﺖ ﮐﻨﻪ ﺍﻣﺎ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﺩﺭﺟﺎ ﺑﺰﻧﻪ
    ﺧﺐ ﭼﻮﻥ ﺷﻐﻠﺶ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﺭﺵ ﺗﺎﺛﯿﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﮔﺬﺍﺷﺖ
    ﻣﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺪﺍﺧﻼﻗﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺭﯾﺸﻪ ﯾﺎﺑﯽ ﮐﻨﻢ
    ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮑﯿﺶ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﮐﺎﺭﯼ ﻭ ﻣﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺧﺐ ﻣﻘﺼﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ
    ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺣﻖ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺷﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺣﺮﻑ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺷﻪ
    ﻭ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﻗﻮﯼ ﺍﯼ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺍﮔﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺍﻻﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺗﺎﺟﺮﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎ ﻧﺨﻮﺍﺳﺖ

    ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﺪﺍﺧﻼﻗﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﻢ!
    ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻩ ~ﺩﺭﺷﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻪ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻭ ~ﯾﺸﺮﻓﺘﺸﻮﻥ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻩ، ﺣﺘﯽ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﯿﺸﺪﻩ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻩ!
    ﻭﻟﯽ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﻫﻢ ﺭﻭﺵ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻧﺬﺍﺷﺘﻪ ﻋﯿﻦ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺳﻨﮓ ﺳﺮﺳﺨﺖ!
    ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻣﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﺮﻧﺠﻦ
    ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﺍﯾﺎﻡ ﻋﯿﺪ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﻩ ﯼ ﻋﻤﻮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﻋﯿﺪ ﺩﯾﺪﻧﯽ
    ﻋﺮﻭﺱ ﻋﻤﻮﻡ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻣﻮﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﺭﻧﮓ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺮﯾﯿﺸﻮﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﯿﺸﺪ
    ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﺭﻓﺘﯿﻦ ﺧﻮﺩﻭﺗﻮﻧﻮ ﻋﯿﻦ ~ﯾﺮﺯﻧﺎ ﮐﺮﺩﯾﻦ!
    ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﯿﺮ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﻘﯿﻪ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ!
    ﺑﺎﺭﻫﺎ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﮑﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ


    ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺗﺮﺣﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯿﻤﯿﺮﯾﻢ
    ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻓﻘﻂ ﺍﺯﻣﻮﻥ ﯾﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻭ ﯾﻪ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﺪ ﻧﮑﻦ
    ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﻦ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯿﺒﺨﺸﻪ
    ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﻣﯿﮕﯿﻦ ﺁﺧﯿﺶ ﻭ ﯾﻪ ﻓﺎﺗﺤﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻡ ﻧﻤﯿﻔﺮﺳﺘﯿﻦ! ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﻩ!
    ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ~ﯾﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯﺕ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ؟
    ﮔﻔﺖ ﻣﮕﻪ ﭼﯿﮑﺎﺭﺕ ﮐﺮﺩﻡ
    ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺗﻨﺪﯼ
    ﮔﻔﺘﻢ 60 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺬﺍﺭﺵ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻤﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻦ
    ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﻪ
    ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﮔﯿﺮ ﻣﯿﺪﻩ
    ﺧﺪﺍ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻭ ﻧﯿﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﯼ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﯾﺎ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﺮﮒ ﮐﻨﻦ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﻧﺠﺶ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺸﻪ

    ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻬﺶ ﻧﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ~ﺩﺭﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎﺷﻮﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﻪ
    ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻤﺸﻮﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻦ
    ﻭﻟﯽ ﻧﺸﺪ
    ﺑﺎﺯﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪﻥ
    ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﻣﯿﺒﻨﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ~ﯾﺮ ﻣﯿﺸﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺍﻋﺼﺎﺑﺸﻮﻥ ﺍﺯ ﻓﻮﻻﺩﻩ!

    ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺳﻌﯿﺪ ﻗﺮﺹ ﺍﻋﺼﺎﺏ ~ﯾﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﺭﻭ ﻫﺮ ﮐﯽ ﻣﯽ~ﺭﺳﺘﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﮑﻦ
    ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ
    ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﺧﯿﺮ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺯﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﻭﻣﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪ
    ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﻣﯿﮕﻦ ﻋﻤﻪ ﺍﻡ ﻃﻠﺴﻤﺶ ﮐﺮﺩﻩ!
    ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺯﻥ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮕﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﺎﺩ

    ﺩﯾﺸﺐ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻗﺮﺁﻧﻮ ~ﺍﺭﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺳﻮﺭﯾﻪ
    ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ
    ﮔﻔﺖ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺸﻢ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﻨﯿﻦ
    ﺩﻭ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﮐﻪ ﻣﺘﺎﻫﻠﻦ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻟﮕﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﯾﮏ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﺩﺭﺱ ﺍﺧﻼﻕ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﻥ
    ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭﻧﺎﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﻭﺍ ﮐﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﻗﺒﻮﻟﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﻭﻣﻢ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﮑﺮ ﺑﺮﺳﯽ ﺯﻧﺘﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﮐﺘﮏ ﺑﺰﻧﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺕ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﻨﯽ
    ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ~ﯾﺶ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﻭﻥ ﺟﻠﻮ ﻧﺸﺴﺖ
    ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺑﻬﻢ ﻏﺮ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﺑﮑﻦ ﺍﻭﻥ ﮐﺎﺭﻭ ﻧﮑﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ~ﯾﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ
    ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ

    ﺩﯾﺸﺐ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﺯﺵ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻢ ﺑﻐﻠﻢ ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﮐﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﺑﻮﺳﻢ ﮐﺮﺩ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ
    ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﻧﮑﺮﺩ ﺯﯾﺎﺩ!
    ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ
    ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ~ﯾﺶ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺁﺏ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ~ﯾﺶ ﯾﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﻧﻮﺑﺖ ﻋﻤﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
    ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻋﻤﻞ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯾﻪ ﻭﻟﯽ ﭼﺸﻢ ﺣﺴﺎﺳﻪ ﺑﺎﯾﺪ ~ﯾﺶ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮﻫﺎﯼ ﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﻤﻞ ﺑﺸﻪ
    ﻋﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﺎ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻣﺮﺍﻗﺒﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﺷﻮ ﯾﮏ ﺩﯾﻘﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﺮ ﺑﺸﻪ ﺳﺮ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﯾﺨﺘﻢ
    ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﺴﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ
    ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﻮﺷﺖ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﭼﺮﺍ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﯼ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟
    ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﺷﻤﺎﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﮔﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﺑﺎﻫﺎﻣﻮﻥ
    ﺩﯾﺸﺐ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﻪ
    ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ
    ﺍﻭﻥ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﮐﻪ ~ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺧﺎﺹ ﺧﺪﺍ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﯽ~ﺭﺳﺘﯿﺪﻣﺶ ﺍﻭﻧﻮ ﻫﻢ ﺍﻻﻥ ﺩﻭﺱ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻘﺼﺮ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﺍﺧﻼﻗﻪ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ
    ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﮕﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﻡ ﻧﻤﯿﺰﺩ
    ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﻻﮎ ﺗﻮ ﺣﻤﻮﻡ ﺩﺍﺭﻩ ~ﺷﺖ ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ ﺭﻭ ﭼﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻪ
    ﺩﻻﮐﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﺑﻮ ﺳﻌﯿﺪ ﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﭼﯿﻪ؟
    ﺍﺑﻮ ﺳﻌﯿﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩﯼ ﺩﯼ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﭼﺮﮎ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺷﻮﻥ ﻫﺎﻡ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﻧﯿﺎﺭﯼ
    ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﮐﻨﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺣﺮﻭﻣﺶ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ
    ﮐﻪ ﺗﻠﺨﺶ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ

    ﻭﻟﯽ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺑﺎ ﮐﺎﺭﻫﺎﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﺷﻮﻧﻢ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺩﻟﺰﺩﻩ ﺑﺸﻢ
    ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻭﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮ ﻣﻦ
    ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻣﻖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺷﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺑﮑﺸﻢ ﯾﺎ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
    ﺗﻮ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺴﻮﺯﻩ
    ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎﺷﻮﻥ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
    ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎﯼ ~ﺩﺭﻣﺎﺩﺭﻡ ﻭ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻢ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﻡ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻢ ﺑﺠﻨﮕﻢ
    ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺟﺪﺍ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ
    ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ~ﯾﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻡ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
    ﺻﺒﺢ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻧﺸﺎﻁ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﻧﯿﮑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻬﻢ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻡ
    ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺍﻭﻟﺶ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ
    ﮐﻞ ﺑﺪﻧﻢ ﮐﻮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﮐﺘﮏ ﺯﺩﻩ ﺑﺎﺷﻦ
    ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﻭﺣﻢ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻟﺒﺪﻡ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ
    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻧﺮﻓﺘﻢ ﺩﻭﺵ ﺑﮕﯿﺮﻡ
    ﻫﺮ ﭼﯽ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺮﻓﺘﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯﺵ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ
    ﮔﻔﺘﻢ ﯾﺎﺩﺗﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯﺕ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﮑﻨﯽ ﺑﻬﻢ ﮔﻮﺵ ﻧﺪﺍﺩﯼ؟
    ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﺗﻮﺋﻪ
    ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺮﻓﺘﻢ
    ﻧﻤﺎﺯ ﻇﻬﺮﻣﻢ ﻧﺨﻮﻧﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﻣﻐﺮﺏ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺍﺫﺍﻥ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻡ
    ~ﺩﺭﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻣﻨﻮ ﮐﺘﮏ ﻧﺰﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﮐﺎﺭﻫﺎﺷﻮﻥ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﺣﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺮﺩﻥ
    ﺷﺎﯾﺪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﺘﻮﻧﻢ ﺑﺒﺨﺸﻤﺸﻮﻥ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺣﻖ ~ﺩﺭﻣﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺣﻘﻮﻗﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﮐﻨﻦ
    ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﺯ ﺭﻭ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭﻥ ﺷﮑﻠﯽ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺷﮑﺴﺘﻢ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺷﺪﻡ
    ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺳﯿﺐ ﺭﻭﺣﯽ ﻭ ﺟﺴﻤﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﯼ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺁﺩﻡ ﺍﺣﻤﻖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﻤﺎﻝ ﺭﺳﻮﻧﺪﻧﺶ
    ﺧﺐ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﮐﺎﺭﺁﻣﻮﺯﻡ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﮐﺮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤﺶ ﮐﻨﺎﺭ
    ﺍﺳﺘﺎﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﺎ ﺗﻨﺪﯼ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻼﺳﺸﻮ ﻧﺮﻡ
    ﻫﻢ ﮐﻼﺳﯿﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻪ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻤﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﻢ
    ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ~ﺩﺭﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﺬﺍﺭﻣﺸﻮﻥ ﮐﻨﺎﺭ
    ﻧﻬﺎﯾﺘﺶ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻤﻮ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﮐﻢ ﮐﻨﻢ
    ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺷﺪﻡ
    ﮔﺎﻫﯽ ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ!
    ﺩﯾﺸﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻡ ﺭﻭ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﻭ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﮐﺮﺩﻡ
    ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ~ﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ ﺭﻭ ﺍﺭﺷﺎﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 30 ﺳﺎﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻧﮑﻮﯾﯽ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﻣﯿﺒﺮﻥ
    ﻭ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ~ﺩﺭ ﻣﻦ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ ﺭﺍﺟﺒﺶ ﺑﺪ ﺑﮕﻪ
    ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺷﺪﻥ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ
    ﺟﻮﺍﺏ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﭼﺮﺍﻫﺎﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ.
    ﺩﻭﻣﺎﻫﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺷﺐ ﻫﺎ ~ﯾﺶ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻪ
    ﺧﺐ ﻣﻦ ﺭﻭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺑﮕﻢ ﭼﺮﺍ
    ﺩﯾﺸﺐ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺍﺯﺵ ~ﺭﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ~ﯾﺸﺶ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ
    ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﻧﯿﺴﺖ

    ﺩﻟﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺒﻠﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻧﺸﺎﻁ ﻗﺒﻠﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻭﺭﺯﺵ ﻭ ﺻﺒﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺳﺮ ~ﺭﻭﮊﻩ ﺍﻡ ﮐﺎﺭﺍﻣﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
    ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﻞ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺁﺑﯽ ~ﮊﻣﺮﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺷﻮﻥ ﺑﮕﺬﺭﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﻥ
    ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺮﺣﺎﻝ ﺷﺪﻥ
    ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻨﻢ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ~ﮊﻣﺮﺩﮔﯽ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ؟
    ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺗﺐ ﺩﺍﺭﻡ
    ﮐﻮﻓﺘﮕﯽ ﺑﺪﻧﻢ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺳﺮ ﮔﯿﺠﻪ
    ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﺗﻮ ﻩ~ﺭﻭﺗﻢ
    ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﯾﻪ ﺑﺨﺎﺭﯼ ﺗﻮ ﺑﺪﻧﻤﻪ
    ﺩﺳﺖ ﻭ ~ﺍﻫﺎﻡ ﺩﺍﻍ ﻣﯿﺸﻦ
    ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﻭ ﻧﻔﺲ ﮔﯿﺮ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ
    ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ
    ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ
    ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻡ ﮐﻼﺱ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺍﻭﻥ ﺁﻫﻨﮕﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺑﻨﻮﺍﺯﻣﺶ
    ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ
    ﻭﺍﺳﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯾﺎﺕ، ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯿﺎﺕ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﻬﻮﯾﯽ ﺯﺩﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ
    ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﺮﺍﺍﺍﺍ

    ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺗﻼﺷﻤﻮ ﺑﮑﻨﻢ ﮐﻪ ~ﺭﻭﮊﻩ ﺍﻡ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﻡ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﺪﻡ
    ﺩﻟﻢ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ.
    ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩ
    ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﯿﺎﻧﺸﻮﻥ ﮐﺮﺩﻡ
    ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﻮ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻡ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺪﻭﻧﻦ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻗﺎﺗﻞ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ
    ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻨﻮ ﮐﺸﺘﻦ
    ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﻭﺣﻤﻮ ﺯﺧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻥ
    ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﻣﺴﻠﻤﻮﻥ ﻭ ~ﺩﺭﻣﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﯾﺪﮎ ﻣﯿﮑﺸﻦ...
    ﺳﻼﻡ
    ﯾﻠﺪﺍ ﻣﻦ ﻣﯿﺘﺮﺍﻡ ﺣﺎﻟﺘﻮ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﺰﺭﮒ. ﺷﺪﻡ..ﻣﺎ ~ﻧﺞ. ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺳﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ. ﺩﻭﺑﺮﺍﺩﺭ ..ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺮﺍﻭﻣﺪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻓﺪﺍﯼ ~ﺩﺭﻭﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﺮﺩﻡ. ﻓﺪﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻡ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻣﯿﻨﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭﺳﻂ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﺧﺘﻢ ﻣﯿﺸﺪ..ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻣﻮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻣﻮ ﻣﻮﺍﻇﺒﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ..ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﻤﻪ. ﻭﻣﺠﺮﺩﻡ..ﺍﮔﻪ ~ﺳﺘﺎﯼ ﻗﺒﻠﯿﻤﻮ ﺑﺨﻮﻧﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺍﻭﺿﺎﻣﻮ..ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺧﺪﺍ ﺟﻮﺭﯼ ﺯﺩ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺗﻮ ﺷﮏ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﮕﻪ ﺑﺴﺘﻢ ﻧﺒﻮﺩ..ﺧﺪﺍﮐﺠﺎﺱ؟ﻣﯿﺒﯿ ﻪ؟ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﻣﻦ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﺑﻮﺩﻡ..ﺍﺷﮏ ﺍﻣﻮﻥ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﺑﻬﻢ..ﺳﯽ ﺳﺎﻟﻤﻪ. ﺍﯾﻦ ﺍﻭﺿﺎﻣﻪ..ﺍﻭﻧﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻦ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣﺮﯾﺾ ﺭﻭﺣﯽ ﺍﻡ..

  17. کاربران زیر از mitra1 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  18. بالا | پست 62

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط mitra1 نمایش پست ها
    ﺳﻼﻡ
    ﯾﻠﺪﺍ ﻣﻦ ﻣﯿﺘﺮﺍﻡ ﺣﺎﻟﺘﻮ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﺰﺭﮒ. ﺷﺪﻡ..ﻣﺎ ~ﻧﺞ. ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺳﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ. ﺩﻭﺑﺮﺍﺩﺭ ..ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺮﺍﻭﻣﺪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻓﺪﺍﯼ ~ﺩﺭﻭﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﺮﺩﻡ. ﻓﺪﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻡ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻣﯿﻨﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭﺳﻂ ﺩﻋﻮﺍﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﺧﺘﻢ ﻣﯿﺸﺪ..ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻣﻮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻣﻮ ﻣﻮﺍﻇﺒﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ..ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﻤﻪ. ﻭﻣﺠﺮﺩﻡ..ﺍﮔﻪ ~ﺳﺘﺎﯼ ﻗﺒﻠﯿﻤﻮ ﺑﺨﻮﻧﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺍﻭﺿﺎﻣﻮ..ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺧﺪﺍ ﺟﻮﺭﯼ ﺯﺩ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺗﻮ ﺷﮏ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﮕﻪ ﺑﺴﺘﻢ ﻧﺒﻮﺩ..ﺧﺪﺍﮐﺠﺎﺱ؟ﻣﯿﺒﯿ ﻪ؟ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﻣﻦ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﺑﻮﺩﻡ..ﺍﺷﮏ ﺍﻣﻮﻥ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﺑﻬﻢ..ﺳﯽ ﺳﺎﻟﻤﻪ. ﺍﯾﻦ ﺍﻭﺿﺎﻣﻪ..ﺍﻭﻧﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻦ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣﺮﯾﺾ ﺭﻭﺣﯽ ﺍﻡ..
    سلام عزیزم
    من واقعااا متاسفم...
    اینکه این مسئولیت رو به عهده گرفتی خیلی حرفه ولی ای کاش یه مقدار بیشتر برای خودت وقت میذاشتی
    اگه اون برنامه ی ماه عسل ماه رمضان امسال رو دیده باشی، اون هم جریانش این بود
    زن و مردی که با هم تفاهم نداشتن و سه تا بچه داشتن، دو تا پسر و یه دختر
    یکی از پسرا که بزرگتر بود و دختره بعد از اینکه پدرمادرشون جدا شده بودن ازدواج کرده بودن
    یکیشون که ته تغاری خونواده بوده و وابسته تر بوده بیشترین آسیب ها رو دیده بود، به قدری که نه سال داروی افسردگی مصرف کرده بود، یه بار خودکشی کرده بود
    خیلی هم شکسته شده بود به نسبت سنش طوری که مجریه هم میگفت سنت بیشتر میخوره، خیلی از پستی و بلندی ها رو پشت سر گذاشته بود
    حتی شاکی بود که هرجا میره واسه خواستگاری چون میبینن فرزند طلاقه بهش دختر نمیدن، در حالیکه میگفت خودش اصلا شبیه پدرمادرش نیست و به قولی از اون ها درس عبرت یاد گرفته
    وقتی مجریه از مادرش پرسید اگه برمیگشتی به عقب آیا باز هم جدا میشدی؟ جواب داد نه به خاطر بچه هام کوتاه میومدم!
    میبینی گاهی وقتا یه لجبازی زیادی و کوتاه نیومدن و خودخواهی بدون در نظر گرفتن شرایط و موقعیت بچه ها بزرگترین آسیب ها رو به وجود میاره و باعث میشه اون ها قربانی بشن

    متاسفانه این موقع ها وابسته ترین و حساس ترین بچه ها بیشترین لطمه ها رو میخورن، حس میکنم شما هم بیشتر از بقیه احساسی بودین که اینجوری شدن
    تو خونواده ی ما هم من وقتی زندگیمونو نگاه میکنم میبینم از بین بچه ها حساسترین من بودم و هستم به این خاطر هم همیشه آسیب پذیر بودم و خیلی زودتر و بیشتر از بقیه ی بچه ها به عوامل بیرونی واکنش نشون میدادم

    پدرمادر من جدا نشدن و به قول مادرم موند و خودشو فدای ما کرد ولی چه فدا کردنی؟
    این که گاهی تا بابام یه چیز میگه این دو تا میگه
    بعد هم ما میگیم خب اون اخلاقش خوب نیست تو کوتاه بیا میگه دلم خوشه عمرمو واسه ی شماها گذاشتم انتظار دارید ده بار سکوت کنم بار یازدهم چیزی نگم بهش؟!
    در حالیکه اگه سکوت کنه خیلی بهتره هم برای خودش و هم برای ما
    بابام وقتی کسی باهاش لج بیفته خیلی بدتر میشه من دیگه میشناسمش ولی متاسفانه مادرم هنوز نشناختتش
    خب این ها بعد چند دهه از زندگی مشترکشون هنوز به تفاهم نرسیدن گناه من نیست
    خواسته ی من یه آرامشه، حداقل میتونستن دعواهاشون رو لفظی کنن یا پیش ما دعوا نکنن نه اینکه همدیگه رو به مرگ و کشتن تهدید کنن این بدترین چیزی بود که بیشترین آسیب رو به من رسوند
    بارها صحنه های قتل میومد جلوی چشمام تو خواب تو بیداری
    گاهی حس میکردم مادرم یا خودکشی میکنه و یا بابام اونو به قتل میرسونه
    وقتی هم دعواشون میشه مادرم اگه سال اول زندگیش مشکلی داشته همه رو اون لحظه یادش میاد و بیانشون میکنه و این نبش قبر گذشته ها دقیقا از نقاط ضعف بابامه
    کاری کردن الان این واژه های پدر و مادر روئپ که تایپ میکنم یا به زبون میارم حس غریبی بهشون پیدا کردم!
    این ها دردن واقعا


    راجع به عشق و ازدواج هم متاسفم که اینجوری شده ولی خب همیشه حتی تو اوج مشکلات و سختی ها وقتی احساس میکنی تو یه دریای بی کران افتادی و داری دست و پا میزنی و هیچ کسی رو اطرافت نمیبینی این موقع هم اگه تلاش کنی یه راهی هست

    به نظرم بهتره کارایی رو انجام بدی که از این اوضاع خودتو بکشی بیرون
    ببین چی خوشحالت میکنه و کنجکاوی ات رو به چالش میکشه، مثل یادگیری یه مهارت جدید، سرکار رفتن، یادگیری یه زبان جدید، رفتن به باشگاه،کوهنوردی و راههای مختلف دیگه که خودت بهتر میدونی کدوم مناسب تره واسه ات
    باید خودت به خودت کمک کنی
    اگه هم میدونی یه مشاور حضوری میتونه بیشتر کمکت کنه اقدام کن
    سعی کن خودت از اینجا به بعد زندگیت رو به دست بگیری و زندگی کنی
    با آدم های جدید ارتباط های جدیدی رو شروع کن
    وارد محیط های جدید شو

    واقعا ناراحت شدم و برای پدرمادرهای خودم و شما متاسفم که غرق خودخواهیشون میشن و یادشون میره اون ها باعث شدن ما به این دنیا بیایم و حالا دارن مارو عذاب میدن
    گاهی میگم ای کاش همونطور که این ها منو عذاب دادن خدا هم اونقدر عذابشون بده که حالمو بفهمن که بدونن وقت دعواهاشون من چه حالی میشدم!
    سخته برای پدرمادرت این بی رحمی رو بخوای ولی خب اون ها بی رحم تر بودن که دل مارو شکستن
    گاهی هم میگم خدا هدایتشون کنه ولی گاهی وقتا دیر میشه
    ای کاش روح و قلب آدم ها هم مثل جسمشون قابل دیدن بود که پدرمادرهای ما میدیدن وقت دعواهاشون چه بلایی سر بچه هاشون میاد و چه ضربه های روحی و جسمی میخورن
    ای کاش پدرمادر شدن یه فیلتر جدی و محکم داشت و فقط اون هایی بچه دار میشدن که لیاقت بچه دار شدن و توان رسیدن بهشون از همه ی جوانب رو داشتن.
    من که دختر مهربونی ام خیلی وقتا اگه کسی هم در حقم بدی کرده سعی میکنم ببخشمش حتی به خاطر آرامش خودم
    ولی این روزا اونقدر دیگه حالم بد شده از دست این ها که نمیخوام به بخشیدنشون فکر کنم با وجود آسیب هایی که این کینه برای خودم داره
    شاید درست باشه این جمله گاهی آدم بیشترین ضربه رو از کسی میخوره که بهش نزدیکترینه
    دعا میکنم هر چی زودتر خدا کمکت کنه که حالت بهتر بشه.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 07-21-2017 در ساعت 07:42 PM

  19. بالا | پست 63

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2017
    شماره عضویت
    35633
    نوشته ها
    97
    تشکـر
    39
    تشکر شده 36 بار در 34 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    متشکرم عزیزم
    اوهوم پسر خوبیه وقتی هم اون حالش گرفته اس من دلداریش میدم
    اگه بره سربازی من تنها میشم
    مادرم قرآن رو چسب زده گذاشته سرجاش ولی من نگاهم میفته بهش دلم میگیره، بغض میکنم
    هر چند من شرمم شد بازش کنم ببینم چه بلایی سرش آورده ولی خب جلدش رو دیدم دراومده بود
    این بزرگترین قرآن خونه ی ما بود، همیشه وقتی داداشم میرفت دانشگاه من از زیرش ردش میکردم که خدا همیشه مواظبش باشه
    خیلی وقته داریمش
    نمیدونم کجا بذارمش
    یعنی به نظرت یکی دیگه هدیه کنم بهتره؟
    خب این قرآن گناهی نداشت مادرم نباید اینکارو میکرد نباید
    ولی اونم مثل من قربانی عصبانیت های اون ها شد
    منم که دارم تلاش میکنم تیکه های وجودم رو جمع کنم بذارم کنار هم
    بعضی اشتباها جبرانشون خیلی سخته.
    آره عزیزم چه اشکال داره بذاریش تو مسجد محل

  20. کاربران زیر از دنیای نامردی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  21. بالا | پست 64

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30886
    نوشته ها
    1,578
    تشکـر
    1,236
    تشکر شده 2,029 بار در 1,083 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    مادرم قرآن رو چسب زده گذاشته سرجاش ولی من نگاهم میفته بهش دلم میگیره، بغض میکنم
    هر چند من شرمم شد بازش کنم ببینم چه بلایی سرش آورده ولی خب جلدش رو دیدم دراومده بود
    این بزرگترین قرآن خونه ی ما بود، همیشه وقتی داداشم میرفت دانشگاه من از زیرش ردش میکردم که خدا همیشه مواظبش باشه
    خیلی وقته داریمش
    نمیدونم کجا بذارمش
    یعنی به نظرت یکی دیگه هدیه کنم بهتره؟
    خب این قرآن گناهی نداشت مادرم نباید اینکارو میکرد نباید
    ولی اونم مثل من قربانی عصبانیت های اون ها شد
    منم که دارم تلاش میکنم تیکه های وجودم رو جمع کنم بذارم کنار هم
    بعضی اشتباها جبرانشون خیلی سخته.

    سلام
    هیچوقت فراموش نکنید ما خدا نیستیم ... خدایی که درد رو داده خودش درمان رو هم میده
    هرچند به نظر من این اتفاقات ارتباطی به خدا نداره ما آدمها انقدر بد شدیم دیگه خدا زورش نمیرسه
    پس این قضیه که مادر شما چنین کاری رو انجام دادند با همه احترامی که برای شما قائل هستم .... اصلا به شما ارتباطی نداره و حرکت ایشون رو بیش از این تکرار نکنید
    پدر و مادر آدم هر کاری میکنند حرمتشون واجب هست
    شما نمیتوانید خوب و بد بودن آنها را قضاوت کنید

  22. کاربران زیر از siavash_en بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  23. بالا | پست 65

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط دنیای نامردی نمایش پست ها
    آره عزیزم چه اشکال داره بذاریش تو مسجد محل
    ممنون گلم، به فکر خودم نرسید
    نمیدونم البته ، شاید کسی که این کارو کرده خودش بهتر بود اقدامی میکرد
    نمیدونم دقیقا چی درست تره!
    شاید اون ها راضی نباشن اینکارو انجام بدم!
    امشب بابام اومده قرآن رو بلند کرده، منم صدا کرده مثلا ببینم داره ادای احترام میکنه
    گفت خدایا این زن نادونه از سر اشتباه اینکارو کرده من که از خاکم هیچوقت اینکارو نمیکنم!
    خیلی احمقانه است
    بابام همیشه فکر میکنه فقط مردها هستن که از خاک خلق شدن و زن از پهلوی مرد آفریده شده و نه از خاک!
    هزاران بار با آیه ی قران و حرفای دیگه براش دلیل آوردم این اعتقادش درست نیست ولی تو گوشش نرفت که نرفت!
    بعد که داشتیم میرفتیم خونه ی برادرم تو ماشین هنوز مادرم نیومده بود گفت مادرت فلان و فلانه
    منم گفتم فقط قرآن پاره کردن زشت نیست فکر کنم گناه کسی که بعد از سال ها دست روی همسرش بلند میکنه کمتر نباشه از این کار!

  24. بالا | پست 66

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    سلام
    یلدا خانم اولین کاری که باید انجام بدهی این هست که خودت را ببخشی این چند روز خیلی خودت زجر دادی حتی به خودکشی فکر کردی دلت برای خودت نمی سوزد یلدا خانم خودت دوست داشته باش یک بار بگو برای همیشه به خودت قول بده که اگر بدترین اتفاق برایت افتاد من آرامشم را از دست ندهم با خود مهربان باشم خودم دلداری بدهم این را با خودت بگو من مسول رفتار دیگران نیستم تنها مسئول رفتار خودم هستم پس اول نمیگذارم خودم را با فکر کردن به مسائل دیگران آزار نمیدهم میخواهی حال ضمیر ناخودآگاهت را ببینی در این چند روز اینجوری بوده حتی یک با خودت لج کرده بودی حتی برای آرامش خودت حمام نرفتی یک ذره شرایطت بهتر شود یک ذره مهربانتر باش با خودت. برو بیرون برو پارک. از این زندانی که برای خودت ساختی رها شو . هر ساعت چند بار یک نفس عمیق بکش خودت راحت کن. اب خنک بنوش حتی شده برای خاموش کردن آتش درونیت برو یک بستنی بخور. یا آبی به سر و صورتت بزن. آرامش حق تو هست پس هر کاری بکن تا آرام شوی. بعد در آرامش میتوانی تصمیم درست تری بگیری
    امضای ایشان

    تا میتوانی دلی به دست آور
    دل شکستن هنر نمی باشد

  25. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  26. بالا | پست 67

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط siavash_en نمایش پست ها
    سلام
    هیچوقت فراموش نکنید ما خدا نیستیم ... خدایی که درد رو داده خودش درمان رو هم میده
    هرچند به نظر من این اتفاقات ارتباطی به خدا نداره ما آدمها انقدر بد شدیم دیگه خدا زورش نمیرسه
    پس این قضیه که مادر شما چنین کاری رو انجام دادند با همه احترامی که برای شما قائل هستم .... اصلا به شما ارتباطی نداره و حرکت ایشون رو بیش از این تکرار نکنید
    پدر و مادر آدم هر کاری میکنند حرمتشون واجب هست
    شما نمیتوانید خوب و بد بودن آنها را قضاوت کنید

    سلام آقا سیاوش
    ممنون از حرفاتون
    درسته بدی های ما آدما گاهی اونقدر زیاد میشه که خودمون بهش گرفتار میشیم و خب خدا گناهی نداره این وسط
    خدا که نگفته این ها بیان دعوا کنن همش و به این شکل رفتار کنن
    نهایتش این هست فرض کنیم ازدواجشون دست تقدیر بوده و یا پدرمادرها تصمیم گرفتن و اون ها زیاد دخالتی نداشتن که نتیجه اش شده این
    ولی خب هر چی هم باشه دیگه بعد از این همه سال انتظار میره خیلی بیشتر از این از زندگی یاد گرفته باشن
    حداقل باید درک اینو داشته باشن با این سن جلوی بچه هاشون که الان دارن خودشون صاحب فرزند میشن احترام همدیگه رو نگه دارن و روح بقیه رو آرزده نکنن
    درست میگین هر کسی مسئول اعمال خودشه
    کارش به خودش مربوطه ولی به نظرتون تاثیر بدش دامن ماها رو نمیگیره؟
    من عکس العملم این بود که این چند روز کلی عذاب کشیدم به خاطر اشتباهات اون ها
    برادر کوچیکم وقتی فهمید مادرم اینکارو کرده عین آتیش شده بود، هر چی از دهنش در اومد گفت و گفت اگه واقعا اینکارو کرده باشی برای همیشه از این خونه میرم
    خب این حرکت از زنی مثل مادر من واقعااا بعید بود
    خب چرا بعد از چند روز اون کارش هنوز تاثیرش روی من هست؟
    خب آدم ناراحت میشه
    حرمت وقتی بشکنه دیگه درست بشو نیست...
    خداوند گفته به پدرمادرتون احترام بذارید تا جایی که گفته هاشون بر خلاف دستور خودش نباشه
    این منطقی نیست که بگیم پدرمادر چون پدرمادر هستن هر کی کاری دلشون بخواد میتونن انجام بدن و بچه ها نباید از کارای منفیشون تاثیر بگیرن
    کم نیستن بچه هایی که قربانی اشتباهات پدرمادرشون میشن و بهترین فرصت های جوونیشون رو به بدترین شکل ممکن میگذرونن خب کدوم قانون بشریه که این رو بپذیره؟
    پدرمادر هم وظایفی دارن در قبال بچه ها که باید بهش پایبند باشن و عمل کنن
    تو خیلی از کشورها خیلی بیشتر به این قوانین اهمیت داده میشه
    نه اینکه بگیم چون دونفر پدرمادرشدن و کلی زحمت کشیدن برای بچه هر جور دلشون بخواد داغونش کنن
    خب کی مجبورشون کرده بچه دار بشن؟
    بچه ها که به خواست خودشون پیش اون ها نیومدن، خب خودشون خواستن

    خداوند اینو قبول نمیکنه، من کاری ندارم که مادر من رو ببخشه یا نبخشه ولی تاثیرات منفی ای که این اشتباهش روی ما بچه ها گذاشت واقعاا بد بود
    میگن پدر گناه میکنه فرزند بهش گرفتار میشه
    شما آقای منطقی و فهمیده ای هستین، من هم با احترام زیادی که برای شما و نظراتتون قائلم انتظار ندارم این مورد رو یه طرفه قضاوت کنید
    شما پدر هستین درست ولی قبلش بچه ی پدرمادرتون بودین و این نقش رو داشتین ،خب بچه ها هم حقوقی دارن که باید بهشون توجه بشه
    اگه اون ها جلوی چشم من دعوا نکنن من چیکار دارم بهشون
    اگه پدرمادر هم سال ها اشتباهاتشون رو تکرار کنن و باعث آزار و اذیت بچه ها بشن باید همش قربون صدقه شون رفت!؟
    پدرمادر احترامشون واجبه بله این درسته و حرفی هم نیست
    ولی اصلا درست نیست هر طور دلشون بخواد با همدیگه و با بچه ها رفتار کنن

    من کاری ندارم که خوب باشن یا نباشن به قول شما قضاوت کار من نیست
    ولی کاراشون خوب نیست که این شده نتیجه اش خب اشتباه بوده
    گاهی آدم تا جای کسی نباشه نمیتونه درست درکش کنه و یا قضاوت کنه
    خیلی سخته ببینی پدرمادرت جلوی چشم بچه شون به همدیگه بی حرمتی میکنن
    خب گناه من چیه
    انتظار دارید مثل یه سنگ باشم؟!
    گاهی واقعا سخته بی تفاوت باشی خیلی سخته.
    این دنیا طبق قوانینش داره اداره میشه من دستمو بزنم به پریز برق که ایمن نباشه برقش منو میگیره
    وقتی پدرمادرم جلوی چشم من دعوا میکنن من تاثیر میگیرم نهایتش اینه که خیلی قوی باشم این تاثیرات رو به حداقل برسونم ولی خب اینکه تو این موقعیت ها آدم بخواد هیچ واکنش منفی ای نشون نده واقعاا خیلی سخته، من که تا حالا نتونستم.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 07-22-2017 در ساعت 10:09 AM

  27. بالا | پست 68

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30886
    نوشته ها
    1,578
    تشکـر
    1,236
    تشکر شده 2,029 بار در 1,083 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام آقا سیاوش
    ممنون از حرفاتون
    درسته بدی های ما آدما گاهی اونقدر زیاد میشه که خودمون بهش گرفتار میشیم و خب خدا گناهی نداره این وسط
    خدا که نگفته این ها بیان دعوا کنن همش و به این شکل رفتار کنن
    نهایتش این هست فرض کنیم ازدواجشون دست تقدیر بوده و یا پدرمادرها تصمیم گرفتن و اون ها زیاد دخالتی نداشتن که نتیجه اش شده این
    ولی خب هر چی هم باشه دیگه بعد از این همه سال انتظار میره خیلی بیشتر از این از زندگی یاد گرفته باشن
    حداقل باید درک اینو داشته باشن با این سن جلوی بچه هاشون که الان دارن خودشون صاحب فرزند میشن احترام همدیگه رو نگه دارن و روح بقیه رو آرزده نکنن
    درست میگین هر کسی مسئول اعمال خودشه
    کارش به خودش مربوطه ولی به نظرتون تاثیر بدش دامن ماها رو نمیگیره؟
    من عکس العملم این بود که این چند روز کلی عذاب کشیدم به خاطر اشتباهات اون ها
    برادر کوچیکم وقتی فهمید مادرم اینکارو کرده عین آتیش شده بود، هر چی از دهنش در اومد گفت و گفت اگه واقعا اینکارو کرده باشی برای همیشه از این خونه میرم
    خب این حرکت از زنی مثل مادر من واقعااا بعید بود
    خب چرا بعد از چند روز اون کارش هنوز تاثیرش روی من هست؟
    خب آدم ناراحت میشه
    حرمت وقتی بشکنه دیگه درست بشو نیست...
    خداوند گفته به پدرمادرتون احترام بذارید تا جایی که گفته هاشون بر خلاف دستور خودش نباشه
    این منطقی نیست که بگیم پدرمادر چون پدرمادر هستن هر کی کاری دلشون بخواد میتونن انجام بدن و بچه ها نباید از کارای منفیشون تاثیر بگیرن
    کم نیستن بچه هایی که قربانی اشتباهات پدرمادرشون میشن و بهترین فرصت های جوونیشون رو به بدترین شکل ممکن میگذرونن خب کدوم قانون بشریه که این رو بپذیره؟
    پدرمادر هم وظایفی دارن در قبال بچه ها که باید بهش پایبند باشن و عمل کنن
    تو خیلی از کشورها خیلی بیشتر به این قوانین اهمیت داده میشه
    نه اینکه بگیم چون دونفر پدرمادرشدن و کلی زحمت کشیدن برای بچه هر جور دلشون بخواد داغونش کنن
    خب کی مجبورشون کرده بچه دار بشن؟
    بچه ها که به خواست خودشون پیش اون ها نیومدن، خب خودشون خواستن

    خداوند اینو قبول نمیکنه، من کاری ندارم که مادر من رو ببخشه یا نبخشه ولی تاثیرات منفی ای که این اشتباهش روی ما بچه ها گذاشت واقعاا بد بود
    میگن پدر گناه میکنه فرزند بهش گرفتار میشه
    شما آقای منطقی و فهمیده ای هستین، من هم با احترام زیادی که برای شما و نظراتتون قائلم انتظار ندارم این مورد رو یه طرفه قضاوت کنید
    شما پدر هستین درست ولی قبلش بچه ی پدرمادرتون بودین و این نقش رو داشتین ،خب بچه ها هم حقوقی دارن که باید بهشون توجه بشه
    اگه اون ها جلوی چشم من دعوا نکنن من چیکار دارم بهشون
    اگه پدرمادر هم سال ها اشتباهاتشون رو تکرار کنن و باعث آزار و اذیت بچه ها بشن باید همش قربون صدقه شون رفت!؟
    پدرمادر احترامشون واجبه بله این درسته و حرفی هم نیست
    ولی اصلا درست نیست هر طور دلشون بخواد با همدیگه و با بچه ها رفتار کنن

    من کاری ندارم که خوب باشن یا نباشن به قول شما قضاوت کار من نیست
    ولی کاراشون خوب نیست که این شده نتیجه اش خب اشتباه بوده
    گاهی آدم تا جای کسی نباشه نمیتونه درست درکش کنه و یا قضاوت کنه
    خیلی سخته ببینی پدرمادرت جلوی چشم بچه شون به همدیگه بی حرمتی میکنن
    خب گناه من چیه
    انتظار دارید مثل یه سنگ باشم؟!
    گاهی واقعا سخته بی تفاوت باشی خیلی سخته.
    این دنیا طبق قوانینش داره اداره میشه من دستمو بزنم به پریز برق که ایمن نباشه برقش منو میگیره
    وقتی پدرمادرم جلوی چشم من دعوا میکنن من تاثیر میگیرم نهایتش اینه که خیلی قوی باشم این تاثیرات رو به حداقل برسونم ولی خب اینکه تو این موقعیت ها آدم بخواد هیچ واکنش منفی ای نشون نده واقعاا خیلی سخته، من که تا حالا نتونستم.
    صحبت بنده درباره پاره کردن کتاب هستش نه دعوای پدر و مادر و....
    یک اشتباهی کردند شاید خیلی عصبانی بودند و حتی شاید این فکر برایشان تداعی شد من که این همه اعتقاد دارم چرا زندگیم این شده و... از فشار ناراحتی این کار رو انجام دادند.
    برادر شما که موقع دعوا در منزل نبودند از کجا متوجه شدند مادر شما چنین کاری کرده؟
    دعوایی شده و این وسط یک سری اتفاقات افتاده باید همه اهل خانه متوجه ریز به ریز قضایا بشن؟به نظر شما این درسته همه اتفاقاتی که بوجود آمده رو در بوق و کرنا کنیم و همه خانواده رو باخبر کنیم؟ آبرو و حرمت مادر شما این وسط مهم نیست؟
    من از دید یک فرزند دارم به این قضایا نگاه میکنم نه یک والد.
    شما فکر میکنید هیچکس با پدرو مادرش دعوایش نمیشه. به شخصه هیچوقت جواب پدر و مادرم رو نمیدهم گاهی شاید بحث کوتاهی داشته باشیم اما موقعی که حرفی پیش میادش یا سکوت میکنم یا میگم چشم شما درست میگید همین.
    اتفاقا پدرم با اینکه بسیار مهربان و خانواده دوست هستن اخلاق تندی دارند و به راحتی نمیتوانم در هرموردی با ایشون بحث کنم.موقعی که در خانه بودیم هردو شاغل بودند من و دوخواهرم اکثر کارهایمان را خودمان انجام میدادیم حتی گاهی غذا درست میکردیم خانه رو جمع و جور میکردیم با این حال طلبکار پدر و مادر نبودیم چون برای ما برای آسایش ما زحمت میکشیدند.از جوانی و استراحت و گشت و گذار و همه چیزشان میگذشتند ما بچه ها راحت باشیم.
    بله پدر و مادر هرچه باشند باید برای بچه ها آسایش رو در منزل فراهم کنند قبل از این هم چنین چیزی رو نوشته ام اما باید هردوطرف رو دید.
    امیدوارم متوجه عرایض من شده باشید.این کار نه منطقی هست نه اخلاقی و این رو هم در نظر بگیرید که هیچکس بدون عیب نیست.

  28. کاربران زیر از siavash_en بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  29. بالا | پست 69

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    سلام
    یلدا خانم اولین کاری که باید انجام بدهی این هست که خودت را ببخشی این چند روز خیلی خودت زجر دادی حتی به خودکشی فکر کردی دلت برای خودت نمی سوزد یلدا خانم خودت دوست داشته باش یک بار بگو برای همیشه به خودت قول بده که اگر بدترین اتفاق برایت افتاد من آرامشم را از دست ندهم با خود مهربان باشم خودم دلداری بدهم این را با خودت بگو من مسول رفتار دیگران نیستم تنها مسئول رفتار خودم هستم پس اول نمیگذارم خودم را با فکر کردن به مسائل دیگران آزار نمیدهم میخواهی حال ضمیر ناخودآگاهت را ببینی در این چند روز اینجوری بوده حتی یک با خودت لج کرده بودی حتی برای آرامش خودت حمام نرفتی یک ذره شرایطت بهتر شود یک ذره مهربانتر باش با خودت. برو بیرون برو پارک. از این زندانی که برای خودت ساختی رها شو . هر ساعت چند بار یک نفس عمیق بکش خودت راحت کن. اب خنک بنوش حتی شده برای خاموش کردن آتش درونیت برو یک بستنی بخور. یا آبی به سر و صورتت بزن. آرامش حق تو هست پس هر کاری بکن تا آرام شوی. بعد در آرامش میتوانی تصمیم درست تری بگیری
    سلام آقا سعید
    خیلی ممنونم
    بله دقیقا ، از یکی دو روز پیش که یه مقدار ناراحتی و عصبانیت هام فروکش کرد تازه فهمیدم چقدر خودم باعث عذاب خودم شدم!
    دیگه منصفانه نیست پدرمادرم باعث آزارم بشن خودم هم اینکارو بکنم
    فشار عصبی و استرس آدم رو داغون میکنه به خصوص دختر

    مادرم خیلی سمتم اومد ولی من پسش زدم! و همینطور بابام هم
    مادرم گفت حموم برو گفتم حوصله ندارم خسته ام گفت تو بیا تو حموم من مثل بچگیات حمومت میدم! گفتم نیازی نیست
    دیروز خودم رفتم حموم و قشنگ افتادم به جون خودم، تازه فهمیدم با خودم هم چقدر بی رحم بودم!
    از عمد هم لباسهایی که پدرم خوشش نمیاد رو پوشیدم، اگه خودم موی بلند دوست نداشتم موهامو هم کوتاه میکردم
    اونقدر باعث ناراحتی من شدن که دلم میخواست منم باهاشون لج کنم حتی به قیمت آزار خودم!
    بعدش که خواستم با مادرم برم خونه ی دختر عمه ام که سفره ی نذر داشت متاسفانه دل درد بدی گرفتم و این سعادت نصیبم نشد... استرس تاثیرات وحشتناکی روی فیزیولوژی بدن میذاره دختر که باشی بدتر میشه...
    بعد مادرم برگشته میگه بیدار شو میخوایم بریم منم گفتم از صدقه سریه تو و اون شوهرت مریضم نمیشه بیام..
    این چند روزه استرس و ناراحتی و عصبانیت کل سیستم بدنم رو بهم ریخته بود
    از طرفی این جوی که الان تو خونه برقرار هست هم خودمو اذیت میکنه، آدم وقتی از کسی کینه داره خودشم اذیت میشه
    دیشب با تندی جواب پدرمادرمو دادم، داداشم عصبانی شد
    ساعت دوازده شب برگشتیم خونه مادرم و داداشم داشتن در مورد مسافرت حرف میزدن بابام برگشته میگه بذار بچه ها خودشون برن بچه که نیستن بزرگ شدن
    مادرمم گفت نه من باید باهاشون باشم، پدرم از قبل قرار نبود بیاد، البته همون بهتر که نیاد چون باهاش بهشت هم بری کاری میکنه انگار تو جهنم هستی اونقدر تند و غرغرو هست
    بعد با صدای بلند داد میزنه میگه پس شماها همتون برید من کی واسم ناهار و صبونه درست کنه!؟ حوصله ی جایی رو هم ندارم برم خونه ی کسی!
    در حالیکه خونه ی دوتا برادرم خب تو این هر هستن و دور نیستن
    من هم گفتم هنوز از ناراحتی دعواشون من حالم طبیعی نشده چرا بازم این وقت شب باید بابا داد بزنه من اصلا با شماها جایی نمیام
    من هم تا حدودی درک و شعور دارم میدونم پدرمادر رو باید احترام گذاشت بهشون ولی خب اون ها هم اجازه ندارن باعث عذاب بچه ها بشن
    خدا اون روز نیاره پیشش بشینی رانندگی کنی مدام عین پلیس راهنماس اینجوری برو اروم برو دنده رو خوب عوض کن مراقب اون ماشین باش چرا اینکارو میکنی چرا اون کارو نکردی؟
    خلاصه از بس بهت غر میزنه آدم کلافه میشه
    بارها بهش میگیم پدر جان خودت سی ساله رانندگی میکنی میدونی که آدم موقع رانندگی حواسش به کارشه نباید هی حرف بزنی باهاش
    حالا من وقتی داداشم رانندگی میکنه یه شوخی کنم باهاش یا باهاش حرف بزنم میگه نباید حواس راننده رو پرت کنی الان میزنه بلایی سرمون میاره!
    در حالی که خب من مهارت داداشمو میدونم چقدره و خیالم راحته ازش، بعد هم داداشم از عمد شوخی میکنه و شکلک درمیاره که بابام بفهمه تصادف نمیکنیم!
    خیلی وقت ها داداشام از دست غر زدن هاش صداشون در میاد
    داداش کوچیکم گاهی که بابام کنار دستش میشینه واسه رانندگی دیگه هر چی میگه اصلا بهش توجهی نمیکنه
    ولی اگه برعکس باشه کلی عصبانی میشه
    در حالیکه وقتی با خودش جایی بری اونقدر سرعت گیرهارو تند رد میکنه آدم لوزالمعده اش میفته تو دهنش، اگه هم گی بابا آرومتر برو میگه مگه تقصیر منه نمیبینی جاده سرعت گیر داره!!!!؟


    دیشب با داداشم تا ساعت سه حرف زدیم، گفت پدرمادر هر چی باشن باید بهشون احترام گذاشت و عصبانی شده بود
    منم گفتم تو از من کوچیکتری و وقتی از حرمت حرف میزنی خودت اجاره نداری صداتو بالا ببری
    گفتم هم من دوس ندارم با مامان برم مسافرت
    بعد هم که از اون ها دفاع میکرد گفتم اگه خودت اون روز تو خونه بودی میفهمیدی حال منو
    گفت اگه من خونه بودم نمیذاشتمشون من مثل تو نیستم گریه کنم بلایی سرشون میارم خودشون پشیمون بشن از دعوا دست بردارن! کلا اعتماد به نفسش زیادی بالاست!
    بعد هم گفت اگه نیاز داری که ازت عذرخواهی کنن که من فردا بهشون بگم اگه تو میخوای عذرخواهی کنی خب بازم بگو من باهاشون صحبت کنم ولی هر کاری میخوای بکنی زودتر هم آرامش خودتو برگردون و هم آرامش این خونه رو چون کارات باعث شده جو بدی تو خونه حاکم بشه و خودتو زیادی اذیت میکنی
    چون ممکنه فردای روز هر کدوم از ماها نباشیم پس زیادی خوب نیست این ماجرا رو کش بدی
    منم گفتم خب این بار هم کوتاه بیام بازم دعوا میکنن گفت من نمیذارم دیگه تو این دفعه رو کوتاه بیا

    دیشب به من گفت تو آماده کردن شام کمک کنم و صدام کرد گفتم نمیام دوست ندارم بیام!
    یا مثلا در حد سلام و خداحافظی فقط حرف میزنم باهاشون
    مادرم همش با ناراحتی نگاه میکنه و تاسف میخوره
    من تا حالا با کسی همیچن رفتارهایی رو نداشتم ولی این بار حس میکنم قلبم شده عین سنگ اونقدر که کلی هم خودمو عذاب دادم، واسه خودمم تعجبه حس میکنم خیلی بی رحم شدم و بی تفاوت
    من تا حالا به پدرمادرم بی احترامی نکرده بودم حتی این روزا هم که باهاشون زیاد حرف نمیزنم خودم هم معذبم ولی خب تقصیر خودشون بود
    بلکه بفهمن من چی کشیدم این مدت و به این امید دیگه یاد بگیرن البته یاد هم نگیر دیگه چندان مهم نیست
    احساس میکنم بزرگتر شدم گاهی تو دل سختی ها آدم یه چیزایی یاد میگیره
    من هم یاد گرفتم راهی به جزخودکشی پیدا کنم و خودم وقوی کنم که از اتفاقات بد کمترین تاثیرات رو بگیرم
    بارها سر این مسائل که دیدم چندین روز بهم ریختم به خودم قول داده بودم دیگه هر اتفاق بدی هم بیفته من زندگیمو خراب نکنم به خاطرش و نهایتش یه روز حالم بد باشه
    ولی این بار واقعا سخت بود و من نتونستم
    من با خودم هم لج کردم
    اون ها خیلی اذیتم کردن ولی میگن بیشترین آسیب رو خود آدم میتونه به خودش بزنه
    دیروز هم فکر کردم دیدم با خودم بهتره که مهربون باشم هرچند با اون ها نخوام حرف بزنم



    من معمولا آرومم و تا حالا هر چی دعوا کردن اونقدر اذیت نشدم
    ولی این بار واقعااا داغون شدم، انگاری از جاده ی زندگی کلا پرت شده بودم بیرون
    من معمولا کارهای روزمره ام رو شب ها توی تقویمم یادداشت میکنم برای روز بعد
    دیروز که داشت حالم عادی میشد دیدم از یکشنبه که این ها دعوا کردن تا دیروز من اصلا دستم به تقویم نخورده بود
    اونقدر حالم بد بود میخواستم جونم رو بگیرم
    تازه یادم افتاد این هفته چقدر از کارامو باید انجام میدادم که از همشون باز موندم
    ولی برای امروز کارامو نوشتم که اگه خدا بخواد حالم بهتر شده و میخوام به کارام برسم

    برادرهام برنامه گذاشتن هر هفته برن کوهنوردی و پیاده روی یا هفته ای دوسه بار
    من هم شاید باهاشون برم چون با دوستام از این برنامه ها ندارم
    خب اون ها پسر هستن آدم احساس امنیت بیشتری هم میکنه.
    خداروشکر مادرم و داداشام مثل بابام بد اخلاق و تند نیستن مهربون و منطقی هستن با آدم.
    باهاشون هم مسافرت بری نه غر میزنن نه دعوات میکنن کلی هم بهت خوش میگذره
    ولی بابام ابدااا!
    اونقدر از این موردا هست که اگه تا فردا هم تایپ کنم و بخوام بگم تمومی ندارن!
    یه بار مشهد رفته بودیم ما بودیم و خونواده ی خاله ام
    کاری کرد مادرم و خاله ام صداشون در اومد
    خب قسمت مردها خیلی خلوت تر هست و اون زودتر زیارت کرده بودن ، دیگه گیر داده بود تا ما برنگردیم نمیرفت هتل، گفت همه باید با هم باشن این نیست هر کی یه سمت بره
    در حالی که خب اگه ما شب رو تو حرم بودیم تا صبح هیچ اتفاقی نمیفتاد واسمون و امن بود ولی نمیذاشت گفت تو این شلوغی باید همه با هم باشیم و با هم برگردیم
    بعضی مدیریت هاش خوبه ولی این اخلاق تندش همه چی رو خراب کرده

    پیامبر یه بار تو یه جمعی نشسته بود بهش میگن فلان شخص شبارو روزه میگیره و روزارو عبادت میکنه پیامبر سوال میکنه اخلاقش چطوره
    میگن بداخلاقه میگه جایی تو بهشت نداره و بهش توجهی نمیکنه
    اخلاق مثل رایحه ی عطر هست میتونه آدم ها رو جذب کنه و اگه بد اخلاق باشه آدم همه رو دفع میکنه خب
    بارها اینارو بهش میگم ولی متاسفانه دوباره میره سر خونه ی اولش!
    نمیدونم نمیدونم چطوری میشه این بشر رو یه خورده عوض کرد!

    من وقتی بارها زندگی پدرم رو بررسی کردم خب دیدم تو بچگی پدرش رو از دست داده
    خیلی سختی کشیده تو زندگیش
    مادربزرگم هم بعدش ازدواج نکرده و بیشتر جای پدر بوده واسشون تا مادر!
    ولی خب در بند تربیت بچه ها نبوده زیاد و آدم تندی هم بوده تا جایی که شنیدم!
    تو خواهربرادرهاشم وقتی نگاه میکنم میبینم هر کسی به فکر خودش بوده ، این نیست زیاد با هم تعامل دشاته باشن و یا موقع مشکلات روی هم حساب کنن
    حتی برادر بزرگش بارها پدرم بهش نیاز داشته اصلا انگار نه انگار
    در حالیکه ما بچه ها اصلا اینجوری نیستیم با هم
    داداشام هم خیلی خوبن با همدیگه ماشینای همو راحت بهم قرض میدن خیلی پشت همن عین رفیقای با مرام خیلیا به خاطر این روابط تحسینشون میکنن دقیقا برعکس بابام و عموم البته عموم بزرگتر هست
    خب همه ی این ها باعث شده بابام همیشه مجبور باشه فقط به خودش متکی باشه و آدم احساسی هم نیست
    مادبزرگم نمیذاشته بابام بره مدرسه!
    برای همین بابام همیشه حسرت میخوره و میگه ای کاش من مثل شماها میتونستم سواد خوبی داشته باشم و یاد بگیرم درست زندگی کنم!
    سربازی هم نرفته متاسفانه که حداقل یه چیزایی رو یاد بگیره!
    ی کاش معافش نکرده بودن
    ولی به شدت روی درس و مشق ما حساس بود گفت من این همه سختی کشیدم دوست ندارم شماها زندگی سختی داشته باشین
    این ها قابل تحسینه و من همیشه ازش ممنون بودم
    حتی برادر بزرگم که زیاد به درس خوندن تن نمیداد بابام مجبورش میکرد واحدایی که میفتاد رو خودش معلم خصوصی میبرد که بتونه قبول بشه
    من همیشه اینارو یادمه، خدایی از این لحاظ همه ی تلاششو کرد
    ولی خب یه جاهایی هم خراب کرد و سر لجبازیش موقعیت های کاریش رو از دست داد
    ما اون وقتا بچه بودیم مادرم چون بیشتر درس خونده بود و آدم باهوشیه مشاوره زیاد میداد به بابام
    ولی اون توجه نکرد فقط حرف حرف خودش بود
    ولی چند سال بعد که دید اگه به مادرم گوش میداد چقدر زندگیش بهتر میشد پشیمون شد
    یا مثلا در مورد داداش بزرگم چند بار میخواست جاهای خوبی بره سرکار و استخدام بشه بابام به دلایلی که خودش داشت نذاشت و خب این تاثیرات زیادی رو زندگی برادرم گذاشت


    در حدی که بعد از ازدواجش درگیر بود و هست و کلی به این خاطر اذیت میشه، ای کاش به بابام گوش نمیداد
    بعد که میگیم بابا اشتباه کردی نذاشتی بره سرکار میگه من از کجا میدونستم شرایط اینجوری میشه
    وقتی هم محصل بودن اگه میخواستن کاری کنن بابام گفت لازم نیست شماها فقط درستونو بخونید چون نمیخواست اذیت بشن ولی خب درست هم نبود، ادم به خصوص پسر باید پخته بار بیاد که بتونه زندگی آینده اش رو بهتر بسازه

    یا در مورد ازدواج داداش دومم بهش پیله کرد که خواهرزاده اش رو براش بگیره
    متاسفانه این هم اصلا خوب نشد و داداشم بهترین روزهای جوونیشو با غصه گذروند
    حتی الان هم میگه نه راه پس دارم نه راه پیش به خاطر اشتباهات بابا ای کا بهش گوش نمیدادم ای کاش هیچوقت ازدواج نمیکردم و چند تا اشتباه بزرگ دیگه.. خب این ها دردناکه واقعا
    ولی من نمیخوام تو کارهام از مشورت های بابام زیاد استفاده کنم چون بعضی وقتا واقعا راهش درست نیست

    جدا از این ها هم قبل تر ها شرایط کاریش خیلی بهتر بود ، بعد که اوضاع صادرات و این چیزا خراب شد خب کار این ها چون مرتبط هست کلا داغون شد
    و به تبع اعصاب بابام بیشتر خراب میشد
    بارها که زندگی بابام رو مرور کردم دیدم این دلایل خیلی روش تاثیر گذاشته
    بچگی سختی داشتن، از دست دادن پدر، نبود تکیه گاه و شرایط سخت مالی
    حتی مادربزرگم نمیذاشته بابام کاری که دلش رو میخواسته انجام بده و تونسته خیلی موفق تر باشه
    گذشته از همه چیز این گذشته ها و اشتباهات بابام خیلی اذیتش میکنه بارها خودشم میگه
    میگه میدونم من پدر خوبی نبودم و شماها حق دارین منو دوست نداشته باشین گاهی یه چیزی میشه میگه دوست دارم بمیرم!
    خودش هم میگه اون یه زن تنها بوده که واسه ما هم پدر بوده و هم مادر من نخواستم دلشو بشکنم هر چی گفته بهش نه نگفتم
    من تا حدودی درک میکنم میدونم یه مرد به خصوص هم متاهل باشه وقتی مشکلات مالی داشته باشه چقدر میتونه اعصابش رو متاثر کنه
    بارها هم به مادرم گفتم علت عصبانیت هاش این ها هست ما باید بیشتر درکش کنیم
    ولی متاسفانه این هم یهویی میزنه همه چیو خراب میکنه.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 07-22-2017 در ساعت 11:44 AM

  30. بالا | پست 70

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط توسکا2016 نمایش پست ها
    عزیزم حساسیت رو کنترل کن، میدونم آسون نیس و دختر فوق العاده احساسی و حساسی هستین ولی این حساسیت تو همه ابعاد زندگیت اثرشو میذاره

    متشکرم توسکا جان
    درسته عزیزم دقیقا همین طوره
    داغون شدم این چند روزه.

  31. بالا | پست 71

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط siavash_en نمایش پست ها
    صحبت بنده درباره پاره کردن کتاب هستش نه دعوای پدر و مادر و....
    یک اشتباهی کردند شاید خیلی عصبانی بودند و حتی شاید این فکر برایشان تداعی شد من که این همه اعتقاد دارم چرا زندگیم این شده و... از فشار ناراحتی این کار رو انجام دادند.
    برادر شما که موقع دعوا در منزل نبودند از کجا متوجه شدند مادر شما چنین کاری کرده؟
    دعوایی شده و این وسط یک سری اتفاقات افتاده باید همه اهل خانه متوجه ریز به ریز قضایا بشن؟به نظر شما این درسته همه اتفاقاتی که بوجود آمده رو در بوق و کرنا کنیم و همه خانواده رو باخبر کنیم؟ آبرو و حرمت مادر شما این وسط مهم نیست؟
    من از دید یک فرزند دارم به این قضایا نگاه میکنم نه یک والد.
    شما فکر میکنید هیچکس با پدرو مادرش دعوایش نمیشه. به شخصه هیچوقت جواب پدر و مادرم رو نمیدهم گاهی شاید بحث کوتاهی داشته باشیم اما موقعی که حرفی پیش میادش یا سکوت میکنم یا میگم چشم شما درست میگید همین.
    اتفاقا پدرم با اینکه بسیار مهربان و خانواده دوست هستن اخلاق تندی دارند و به راحتی نمیتوانم در هرموردی با ایشون بحث کنم.موقعی که در خانه بودیم هردو شاغل بودند من و دوخواهرم اکثر کارهایمان را خودمان انجام میدادیم حتی گاهی غذا درست میکردیم خانه رو جمع و جور میکردیم با این حال طلبکار پدر و مادر نبودیم چون برای ما برای آسایش ما زحمت میکشیدند.از جوانی و استراحت و گشت و گذار و همه چیزشان میگذشتند ما بچه ها راحت باشیم.
    بله پدر و مادر هرچه باشند باید برای بچه ها آسایش رو در منزل فراهم کنند قبل از این هم چنین چیزی رو نوشته ام اما باید هردوطرف رو دید.
    امیدوارم متوجه عرایض من شده باشید.این کار نه منطقی هست نه اخلاقی و این رو هم در نظر بگیرید که هیچکس بدون عیب نیست.

    حرفاتون متینه آقا سیاوش
    راستش نمیدونم باید چی بگم
    ولی خب در مورد کتاب هم باور کنید تاثیراتش دامن بقیه رو هم میگیره
    حالا من دارم سعی میکنم فراموشش کنم چون یادآوریش به جز آسیب چیزی واسم نداره
    من اون روز موقعی که مادرم اینکارو کرده بود خونه نبودم
    وقتی رسیدم و دیدم دارن دعوا میکنن بابام بهم گفت
    به خودم اجازه ندادم حتی برم نگاهش کنم
    وقتی هم داداشم اومد اون شبی که بحث دعوا بود و برادرم از پشت تلفن متوجه ناراحتی من شده بود به برادر بزرگم زنگ زده بود و دوتاشون اومده بودن خونه که ببینن مشکل چیه
    وقتی بحث شد و بازم اون ها داد میزدن
    عین بچه ها مادرم میگفت پدرتونو نمیشناسید تقصیر اون بوده
    بابام میگفت تقصیر خودت بوده تازه قرآن رو هم پاره کردی اشتباه کردی
    من هم گفتم البته ولی یادم نیست من اول گفتم یا بابام!
    مادرم آدم بدی هم نیست از وقتی یادم میاد نمازاشو میخوند و روزها اشو میگرفت ولی ای کاش بلد میشد مراقبت از بچه ها و مدیریت کردن دعواها هم به اندازه ی نماز و روزه مهمه!

    در مورد جواب دادن حرفاشون هم راستش من تا حد ممکن همه ی تلاشمو میکنم همیشه عصبانیتمو کنترل کنم و اگه چیز اشتباهی میگن حداقلش سکوت کنم یا مودبانه جواب بدم
    حتی بارها که داداشام با عصبانیت با پدرمادرم حرف میزنن من بهشون غر میزنم که نباید صداشونو بالا ببرن
    من اون روزدعوا که خسته از بیرون رسیدم خونه انتظار داشتم کوتاه بیان دیگه ولی بازم داشتن بدترش میکردن اون روز تا شب من یه لیوان آب هم نخوردم در حالیکه از شدت سردرد کلافه بودم
    بابامو میگرفتم گفتم برو بیرون نمیرفت
    مادرمو میگفتم دیگه بس کن خب ادامه میداد، من که رستم دستان نیستم قدرت فیزیکی اون ها بیشتره
    داداشم هم حریفشون نمیشد
    وقت عصبانیت آدم کلا از کوره در میره
    من به قدری ترسیدم دیگه باورم شد حتما یکیشون به دست اون یکی از بین میره!
    خب عصبانیت وقتی شدید بشه مثل جنون هست واقعا دیدم خیلی بد عصبانی شدن خیلی حرفای بدی میزدن و بابام که یه ابزار فلزی دستش بود میخواست واسه مادرم پرتش کنه
    اگه پرت میکرد واقعا بلایی سرش میومد
    سر همین موضوع بارها صحنه ی قتل تو ذهن من میاد!
    هر چی خواهش کردم با زبون خوش و بعد با تندی به حرفم گوش ندادن
    دیگه صدامو بلند کردم بلکه بشنون و کوتاه بیان

    اون شب هم که بابام گفت باید قسم بخوری که گوشیت پیشت نبوده من خیلی ناراحت شدم
    اگه اون به صداقت من ایمان داشت هیچوقت وادارم نمیکرد که قسم بخورم چون اخلاقمو میدونه بارها به ضرر خودمم تموم شده ولی حاضر نیستم دروغ بگم بقیه هم میدونن اخلاقمو حتی بارها میگن سیاست نداری و فلان ولی خب از دروغ خوشم نمیاد وقتی صادق هستم وجدانم همیشه آرومه
    ولی اون موقع دیگه خودمو کنترل نکردم چون خیلی مادرمو اذیت کرده بود،
    گفتم قسم نمیخورم لابد خودت دروغگو هستی که حرف صداقت منو باور نداری
    اوج عصبانیت من بود انتظار داشتم یه سیلی بخورم ازش ولی خب اینکارو نکرد
    با همه ی بد اخلاقیاش و عصبانیت هاش که چند بار دیدم پسرارو کتک زده هیچوقت دست روی من بلند نکرد
    اما خب خدای من شاهد بود من صدای تماسشو نشنیده بودم و گوشیم طبقه ی بالا بود
    قبلش هم بهم زنگ زده بود با اینکه باهاش قهر بودم ولی جواب دادم گفتم شاید کار مهمی داره.

    بعد هم که از اتاق رفت بیرون من بی اختیار داشتم گریه میکردم خیلی حالم بد بود
    شب که داداشام دعواش کردن سر من اومد عذرخواهی کرد ازم و بوسم کرد گفت من خیلی دوستت دارم فکر کردم عمدا گوشیمو جواب نمیدی و به خاطر مادرت منو کنار گذاشتی!
    گفتم خب اشتباه کردی تو میدونی من همیشه راست میگم ، گفت دیگه اینکارو نمیکنم نمیدونستم از دست من میخواستی خودکشی کنی و یا گریه کردی!
    هرچند الان هم زیاد باهاشون حرف نمیزنم راستش...
    میخوام اگه بشه امروز باهاشون حرف بزنم یه مقدار.
    دیشب هم خونه ی برادرم بودیم من روی هم چند جمله بیشتر حرف نزدم و تو عمرم که زیاد اهل بازی با گوشی نیستم مجبور شدم برای حرف نزدم با بقیه با گوشیم بازی کنم!
    زن داداشام هم فکر کنم متوجه شدن من با پدرمادرم حرف نمیزنم، آبروی منو پیش اون ها هم بردن.
    ولی خب کینه چیز خوبی نیست هرچند اون ها اشتباه کردن ولی ادامه دادنش از طرف من هم درست نیست
    این وسط همه آشتی شدن به جز من!
    البته هنوز نمیدونم ببخشمشون یا نه!

  32. بالا | پست 72

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30886
    نوشته ها
    1,578
    تشکـر
    1,236
    تشکر شده 2,029 بار در 1,083 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    حرفاتون متینه آقا سیاوش
    راستش نمیدونم باید چی بگم
    ولی خب در مورد کتاب هم باور کنید تاثیراتش دامن بقیه رو هم میگیره
    حالا من دارم سعی میکنم فراموشش کنم چون یادآوریش به جز آسیب چیزی واسم نداره
    من اون روز موقعی که مادرم اینکارو کرده بود خونه نبودم
    وقتی رسیدم و دیدم دارن دعوا میکنن بابام بهم گفت
    به خودم اجازه ندادم حتی برم نگاهش کنم
    وقتی هم داداشم اومد اون شبی که بحث دعوا بود و برادرم از پشت تلفن متوجه ناراحتی من شده بود به برادر بزرگم زنگ زده بود و دوتاشون اومده بودن خونه که ببینن مشکل چیه
    وقتی بحث شد و بازم اون ها داد میزدن
    عین بچه ها مادرم میگفت پدرتونو نمیشناسید تقصیر اون بوده
    بابام میگفت تقصیر خودت بوده تازه قرآن رو هم پاره کردی اشتباه کردی
    من هم گفتم البته ولی یادم نیست من اول گفتم یا بابام!
    مادرم آدم بدی هم نیست از وقتی یادم میاد نمازاشو میخوند و روزها اشو میگرفت ولی ای کاش بلد میشد مراقبت از بچه ها و مدیریت کردن دعواها هم به اندازه ی نماز و روزه مهمه!

    در مورد جواب دادن حرفاشون هم راستش من تا حد ممکن همه ی تلاشمو میکنم همیشه عصبانیتمو کنترل کنم و اگه چیز اشتباهی میگن حداقلش سکوت کنم یا مودبانه جواب بدم
    حتی بارها که داداشام با عصبانیت با پدرمادرم حرف میزنن من بهشون غر میزنم که نباید صداشونو بالا ببرن
    من اون روزدعوا که خسته از بیرون رسیدم خونه انتظار داشتم کوتاه بیان دیگه ولی بازم داشتن بدترش میکردن اون روز تا شب من یه لیوان آب هم نخوردم در حالیکه از شدت سردرد کلافه بودم
    بابامو میگرفتم گفتم برو بیرون نمیرفت
    مادرمو میگفتم دیگه بس کن خب ادامه میداد، من که رستم دستان نیستم قدرت فیزیکی اون ها بیشتره
    داداشم هم حریفشون نمیشد
    وقت عصبانیت آدم کلا از کوره در میره
    من به قدری ترسیدم دیگه باورم شد حتما یکیشون به دست اون یکی از بین میره!
    خب عصبانیت وقتی شدید بشه مثل جنون هست واقعا دیدم خیلی بد عصبانی شدن خیلی حرفای بدی میزدن و بابام که یه ابزار فلزی دستش بود میخواست واسه مادرم پرتش کنه
    اگه پرت میکرد واقعا بلایی سرش میومد
    سر همین موضوع بارها صحنه ی قتل تو ذهن من میاد!
    هر چی خواهش کردم با زبون خوش و بعد با تندی به حرفم گوش ندادن
    دیگه صدامو بلند کردم بلکه بشنون و کوتاه بیان

    اون شب هم که بابام گفت باید قسم بخوری که گوشیت پیشت نبوده من خیلی ناراحت شدم
    اگه اون به صداقت من ایمان داشت هیچوقت وادارم نمیکرد که قسم بخورم چون اخلاقمو میدونه بارها به ضرر خودمم تموم شده ولی حاضر نیستم دروغ بگم بقیه هم میدونن اخلاقمو حتی بارها میگن سیاست نداری و فلان ولی خب از دروغ خوشم نمیاد وقتی صادق هستم وجدانم همیشه آرومه
    ولی اون موقع دیگه خودمو کنترل نکردم چون خیلی مادرمو اذیت کرده بود،
    گفتم قسم نمیخورم لابد خودت دروغگو هستی که حرف صداقت منو باور نداری
    اوج عصبانیت من بود انتظار داشتم یه سیلی بخورم ازش ولی خب اینکارو نکرد
    با همه ی بد اخلاقیاش و عصبانیت هاش که چند بار دیدم پسرارو کتک زده هیچوقت دست روی من بلند نکرد
    اما خب خدای من شاهد بود من صدای تماسشو نشنیده بودم و گوشیم طبقه ی بالا بود
    قبلش هم بهم زنگ زده بود با اینکه باهاش قهر بودم ولی جواب دادم گفتم شاید کار مهمی داره.

    بعد هم که از اتاق رفت بیرون من بی اختیار داشتم گریه میکردم خیلی حالم بد بود
    شب که داداشام دعواش کردن سر من اومد عذرخواهی کرد ازم و بوسم کرد گفت من خیلی دوستت دارم فکر کردم عمدا گوشیمو جواب نمیدی و به خاطر مادرت منو کنار گذاشتی!
    گفتم خب اشتباه کردی تو میدونی من همیشه راست میگم ، گفت دیگه اینکارو نمیکنم نمیدونستم از دست من میخواستی خودکشی کنی و یا گریه کردی!
    هرچند الان هم زیاد باهاشون حرف نمیزنم راستش...
    میخوام اگه بشه امروز باهاشون حرف بزنم یه مقدار.
    دیشب هم خونه ی برادرم بودیم من روی هم چند جمله بیشتر حرف نزدم و تو عمرم که زیاد اهل بازی با گوشی نیستم مجبور شدم برای حرف نزدم با بقیه با گوشیم بازی کنم!
    زن داداشام هم فکر کنم متوجه شدن من با پدرمادرم حرف نمیزنم، آبروی منو پیش اون ها هم بردن.
    ولی خب کینه چیز خوبی نیست هرچند اون ها اشتباه کردن ولی ادامه دادنش از طرف من هم درست نیست
    این وسط همه آشتی شدن به جز من!
    البته هنوز نمیدونم ببخشمشون یا نه!
    اصلا ایرادی نداره یک مدت زیاد در خانه صحبت نکنید و بیشتر بر روی خودتان تمرکز کنید
    در عین حال اگر پدرو مادر شما چیزی خواستند کاری داشتند واسشون انجام بدهید. وقی آرامش شما رو ببینند کم کم آرامتر میشن.
    وقتی کمتر صحبت کنید برای حرف زدن با شما بیشتر جانب احتیاط رو نگه میدارند و کمتر با شما بحث میکنند یا حتی شاید پیش شما کمتر بگو مگو داشته باشند.
    شما حق دارید و آرامش و امنیت در خانه و خانواده حق هرکسی هستش
    همه این مسائل میگذره همیشگی نیست
    امیدوارم از این به بعد فقط روزهای خوب و اتفاقات بسیار خوب رو در کنار خانوادتون تجربه کنید
    ویرایش توسط siavash_en : 07-22-2017 در ساعت 01:33 PM

  33. کاربران زیر از siavash_en بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  34. بالا | پست 73

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : از زندگی خسته شده ام

    روزی مردی خطاب به زیگ زیگلار(از سخنرانان برجسته ایجاد انگیزه) گفت: «شما سخنرانان مردم را تهییج می کنید، اما با رفتن شما، انگیزه هم در آنها از بین می رود. این هیجان و انگیزه، دائمی نیست و فرد باید دوباره آن را در خود ایجاد کند.» زیگ در پاسخ به آن مرد گفت: «استحمام هم همین طور است! یعنی اگر بخواهیم تمیز و پاکیزه باشیم، بهتر است هر روز دوش بگیریم!»

    درست است که انگیزه دائمی نیست و ما باید هر روز آن را در خود احیا کنیم، اما این هیچ اشکالی ندارد!

    فقط کافی است بدانیم که اگر بخواهیم در دراز مدت انگیزه را در خود زنده نگه داریم، باید هر روز آن را در خودمان ایجاد کنیم.

    واژه انگیزه به معنای ترغیب و تحریک کردن است. به بیان دیگر انگیزه، عاملی است که شما را به حرکت وا می دارد. این مسئله به تصور شما مربوط می شود. تصویری که در نظر دارید باید آن قدر بزرگ باشد که شما را ترغیب کند و به حرکت وا دارد. اگر درآمد سالانه شما ۵۰ میلیون تومان باشد و کسب ۵۲ میلیون تومان در سال را هدف خود قرار دهید، انگیزه چندانی در شما ایجاد نمی شود، زیرا پاداش آن قابل توجه نیست. شاید ۷۰ میلیون تومان در سال انگیزه مناسبی را در شما ایجاد کند. پس تصویر مناسبی را در نظر داشته باشید و برای رسیدن به آن برنامه ریزی کنید و طبق آن برنامه پیش بروید.

    انگیزه از احساس ناشی می شود. احساس، نیروی موثری است که ما را به حرکت وا می دارد. عشق هم نوعی احساس است؛ پس عشق را در خود شعله ور کنید. شاید بگویید: «من دلم می خواهد منطقی باشم!» بسیار خب؛ یک بار هم عشقی عمل کنید! کاری کنید که عشق و شور دستیابی به هدف، در شما زنده شود و از این احساس، به نفع خود استفاده کنید.

    دستیابی به نتایج مطلوب، انگیزه شما را تقویت می کند. هر چه بیشتر تلاش کنید، نتایج بیشتری حاصل خواهید کرد و هر چه نتایج بیشتری حاصل کنید، انگیزه بیشتری در شما ایجاد می شود. اینها، لازم و ملزوم یکدیگرند. اگر می خواهید وزن کم کنید، در ابتدا همین که دو سه کیلو کم کنید کافیست. وقتی کمربندتان یک درجه عقب تر بسته شد، ترغیب می شوید که باز هم آن را یک درجه عقب تر ببندید!

    نمی دانم چطور باید روی این مطلب تاکید کنم که به نوارها و سی دی های صوتی گوش کنید. من مرتب این کار را می کنم. نوار سخنرانان دیگر را می خرم و از آنها درس می گیرم و رشد می کنم. موفقیت های آنان، انگیزه موفقیت را در من ایجاد می کند! کتاب های خوب مطالعه کنید. کتاب هایی را بخوانید که مطالب و مهارت های تازه ای به شما می آموزند. کتاب هایی را بخوانید که درباره سرگذشت آدم های موفق است. بخرید، بخوانید و انگیزه پیدا کنید!

    بعضی وقت ها احساس می کنید نیرویی مضاعف دارید و به اصطلاح، توی دور افتاده اید و البته بعضی وقت ها هم این طور نیست. مهم نیست؛ این چرخه زندگی است. وقتی توی دور نیستید، بزنید کنار! اما وقتی احساس کردید توی دور افتاده اید، از فرصت استفاده کنید و تختِ گاز بروید، چون به این ترتیب، در زمانی کوتاه تر و با صرف انرژی کمتر، نتایج بیشتری کسب خواهید کرد. پس هر وقت احساس کردید کارتان خوب پیش می رود، با دنده سبک و تختِ گاز برانید!

    بیایید یک بار دیگر شش روش عالی برای زنده نگه داشتن انگیزه را مرور کنیم:

    هر روز در خود انگیزه ایجاد کنید.
    تصویری برای زندگی تان داشته باشید.
    آتش عشق و شور را در خود شعله ور سازید.
    تلاش کنید تا نتایجی حاصل کنید.
    اطلاعات خوب و مفید وارد ذهن تان کنید.
    وقتی توی دور افتادید، تخت گاز برانید.

    اگر به طور مرتب این اصول ساده را به کار بگیرید، همیشه از انگیزه برخوردار خواهید بود و زندگی تان دگرگون خواهد شد! همین حالا دست به کار شوید!
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  35. کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  36. بالا | پست 74

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط siavash_en نمایش پست ها
    اصلا ایرادی نداره یک مدت زیاد در خانه صحبت نکنید و بیشتر بر روی خودتان تمرکز کنید
    در عین حال اگر پدرو مادر شما چیزی خواستند کاری داشتند واسشون انجام بدهید. وقی آرامش شما رو ببینند کم کم آرامتر میشن.
    وقتی کمتر صحبت کنید برای حرف زدن با شما بیشتر جانب احتیاط رو نگه میدارند و کمتر با شما بحث میکنند یا حتی شاید پیش شما کمتر بگو مگو داشته باشند.
    شما حق دارید و آرامش و امنیت در خانه و خانواده حق هرکسی هستش
    همه این مسائل میگذره همیشگی نیست
    امیدوارم از این به بعد فقط روزهای خوب و اتفاقات بسیار خوب رو در کنار خانوادتون تجربه کنید
    متشکرم از راهنمایی های خوبتون
    بله درسته
    این چند روز که خیلی کم حرف میزنم همه تعجب کردن و یه جورایی ناراحتن
    اما واقعا آدم گاهی خسته میشه
    امروز مادرم سر صحبت رو باز کرد، گفت انتظار نداشتم این برخوردهارو داشته باشی و انقدر بری تو خودت
    زن داداشات چند بار ازم پرسیدن چشه که انقدر ناراحته و سکوت میکنه
    من هم گفتم به کسی ارتباطی نداره حال من چی باشه!
    خب اون ها که جای من نبودن درک کنن
    میگه احساس میکنم تربیتم مشکل داشته که تو اینجوری بار اومدی
    ولی من واقعا نمیفهمم
    چطور انتظار دارن جلوی چشم آدم به اون شکل دعوا کنن و بعد توقع داشته باشن آدم مثل سنگ بی تفاوت باشه و زودی یادش بره همه چی رو!
    این من هستم که به خاطر این مسائل یه هفته اس درگیر شدم، شاید اگه قوی بودم این بلا سرم نمیومد!
    از دست خودم هم ناراحتم..!
    من همیشه میگم شرایطی که برای آدم پیش میاد ده درصد قضیه محسوب میشه و نود درصدش برمیگرده به مدیریت و دیدگاه خودش که چطور برخورد کنه
    ولی اون روز که خیلی حالم بد بود و عصبانی بودم اصلا این ها رو یادم رفته بود حس میکردم مغزم قفل شده!

    آقا سیاوش ببخشید من یه چیزی ذهنم رو درگیر کرده، به نظرتون اون حرفی که من به پدرم زدم خیلی بد بود!؟
    راستش دوسه روزه ناراحتم ، هر وقت بابام رو میبینم یه حس بدی بهم دست میده مثل عذاب وجدان
    خواستم از شما بپرسم از دیدگاه یه پدر این حرف خیلی بده نه؟
    و اینکه موقع عصبانیت و بد حرف زدن والدین بهترین کار چی هست!؟
    سکوت؟

  37. بالا | پست 75

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : از زندگی خسته شده ام

    سلام
    توانستید خودتان را ببخشید یکی از نشانه های بخشیدن خود این است که آدم دوباره میرود سر علایقش دوباره تفریح می کند دوباره انرژی میگیرد اگر هنوز این طوری نشده اید یعنی هنوز دلگیر هستید یک آشتی حسابی با خودت بکن خودت دلداری بده بگو دل من شایسته بیشترین مهربانی هاست پس من باید بروم دنبال آن کاری یا چیزی که دوستدارم و دلم میخواهد چون چند وقت دلت گرفته باید دوباره با شاد کردن خودت دلت را نوازش کنی تا هر چه زودتر زخمهایی که خورده بهبود بیابد دگه نگذار با راه دادن افکار ناراحت کننده حال دلت را بد کنی به جای فکر به بذیهای دیگران به محبتهایی که به تو کردند فکر کن من یک مردم حال بابات را میفهم وقتی زنش بهش میگه دوستش ندارد فقط به خاطر بچه ها با او هست یک مرد وقتی بی پشتوانه میشود چون نمی تواند مانند زنها گریه کند با داد و بیداد خودش را تخلیه میکند حالا در عصبانیت مثل یک غریق میخواهد به هر چیزی چنگ بزند به جای مهربانی همسرش شاید دلش را به اینکه دخترش او را دوست دارد خوش میکند انوقت یاد دخترش می افتد و بهش زنگ میزند آنوقت شما هم جواب نمیدهید دگه از کوره درمیرود و آن برخورد را میکند ته دلش یک دفعه میگه هیچی کی با من نیست مردها هم دل دارند ولی پشت خشونتها دلشان را مخفی میکنند تا نکند کسی بفهمد که دلشان شکسته و غرور مردانه اش فرو بریزد من به نظرم هم با مادرت صحبت کن و از حال خودت باهاش حرف بزن بگو چقدر اون روز ناراحت بودی و هیچ کس تو را درک نکرد هم با پدرت حرف بزن و از احساسات صادقانه خود را بگو چه ناراحتی آن شب کشیدی مشکل همه ماها این هست که حرف دلمان را نمیزنیم بعد انتظار درک از دیگران داریم چون آنها در حال و هوای خودشان هستند حال شما را درک نمی کنند پس سفره دلتان را برایشان بازکن تا به زخمهایی که در این چند روز خوردی به آنها جداگانه بگو تا سنگینی غمها دلت را پژمرده نکند دلت را از غمها رها کن تا سبک شود آنها هم ناراحتیهایت را خواهند فهمید و ان شاءالله دیگر اشتباهشان را تکرار نمیکنند همیشه شاد و خرم باشید ان شاءالله.
    امضای ایشان

    تا میتوانی دلی به دست آور
    دل شکستن هنر نمی باشد

  38. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  39. بالا | پست 76

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30886
    نوشته ها
    1,578
    تشکـر
    1,236
    تشکر شده 2,029 بار در 1,083 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    متشکرم از راهنمایی های خوبتون
    بله درسته
    این چند روز که خیلی کم حرف میزنم همه تعجب کردن و یه جورایی ناراحتن
    اما واقعا آدم گاهی خسته میشه
    امروز مادرم سر صحبت رو باز کرد، گفت انتظار نداشتم این برخوردهارو داشته باشی و انقدر بری تو خودت
    زن داداشات چند بار ازم پرسیدن چشه که انقدر ناراحته و سکوت میکنه
    من هم گفتم به کسی ارتباطی نداره حال من چی باشه!
    خب اون ها که جای من نبودن درک کنن
    میگه احساس میکنم تربیتم مشکل داشته که تو اینجوری بار اومدی
    ولی من واقعا نمیفهمم
    چطور انتظار دارن جلوی چشم آدم به اون شکل دعوا کنن و بعد توقع داشته باشن آدم مثل سنگ بی تفاوت باشه و زودی یادش بره همه چی رو!
    این من هستم که به خاطر این مسائل یه هفته اس درگیر شدم، شاید اگه قوی بودم این بلا سرم نمیومد!
    از دست خودم هم ناراحتم..!
    من همیشه میگم شرایطی که برای آدم پیش میاد ده درصد قضیه محسوب میشه و نود درصدش برمیگرده به مدیریت و دیدگاه خودش که چطور برخورد کنه
    ولی اون روز که خیلی حالم بد بود و عصبانی بودم اصلا این ها رو یادم رفته بود حس میکردم مغزم قفل شده!

    آقا سیاوش ببخشید من یه چیزی ذهنم رو درگیر کرده، به نظرتون اون حرفی که من به پدرم زدم خیلی بد بود!؟
    راستش دوسه روزه ناراحتم ، هر وقت بابام رو میبینم یه حس بدی بهم دست میده مثل عذاب وجدان
    خواستم از شما بپرسم از دیدگاه یه پدر این حرف خیلی بده نه؟
    و اینکه موقع عصبانیت و بد حرف زدن والدین بهترین کار چی هست!؟
    سکوت؟
    سلام
    بهترین کار رو میکنید هرچه کمترصحبت کنید واکنش دیگران به صحبت های شما کمتر میشه و اعصاب آدم راحتترهست
    کدام حرفتان اینکه به پدرتون گفتید خودت دروغگویی؟
    بله حرف خوبی نبود .توی روی پدر دروغگو خطابش کنیم یا بچه ت چنین حرفی بزنه.
    البته رفتار پدرشما هم خوب نبوده ... احتمالا اگر پسر بودید چون پدرتون سابقه تند بودن رو داشتند احتمالا کتک میخوردید رفتار پدر با دخترش خیلی متفاوته تا رفتاری که با پسر داره.
    اگر با شما بد صحبت شد و احساس کردید زور میگن مستقیم مخالفت نکنید اما کاری که فکرمیکنید درسته رو انجام بدهید.
    من هرموقع یه کاری میخواهم انجام بدهم میدانم پدرم مخالفت میکنند وقتی دربارش صحبت میکنم هرچی میگن در جواب میگم بله باشه درسته چشم و تازه چندتا مثال هم درباره درست بودن حرفشون میارم بعد دربارش فکرمیکنم اگر پیشنهاد یا حرفشون درست بود که انجام میدهم اگر نبود کاری که فکرمیکنم درسته رو انجام میدهم.دیگه از اول کار مخالفت نمیکنم یا بحث نمیکنم که اشتباه کردی و...
    البته تا وقتی مجرد یا کم سن تر باشید بیشتر تحت نظر خانواده هستید.
    مثلا پسر من نمیتونه بپیچونتم چون با هم زندگی میکنیم و مستقیم وغیرمستقیم کارهایش رو زیر نظر دارم و خوب یا بد خیلی هم از من حساب میبره.
    در نهایت اگر نمیخواهید کسی در کار شما دخالت کند زیاد درباره کارهایی که میخواهید انجام بدهید یا درباره احساس و افکارتان صحبت نکنید مگر در مواقعی که ضرورت دارد یا راهنمایی لازم دارید.به این شکل آرامش بیشتری در رفتار و گفتارتان پیدا میکنید و تصمیم های بسیار بهتری میگیرید

  40. بالا | پست 77

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : از زندگی خسته شده ام

    نقل قول نوشته اصلی توسط farokh نمایش پست ها
    روزی مردی خطاب به زیگ زیگلار(از سخنرانان برجسته ایجاد انگیزه) گفت: «شما سخنرانان مردم را تهییج می کنید، اما با رفتن شما، انگیزه هم در آنها از بین می رود. این هیجان و انگیزه، دائمی نیست و فرد باید دوباره آن را در خود ایجاد کند.» زیگ در پاسخ به آن مرد گفت: «استحمام هم همین طور است! یعنی اگر بخواهیم تمیز و پاکیزه باشیم، بهتر است هر روز دوش بگیریم!»

    درست است که انگیزه دائمی نیست و ما باید هر روز آن را در خود احیا کنیم، اما این هیچ اشکالی ندارد!

    فقط کافی است بدانیم که اگر بخواهیم در دراز مدت انگیزه را در خود زنده نگه داریم، باید هر روز آن را در خودمان ایجاد کنیم.

    واژه انگیزه به معنای ترغیب و تحریک کردن است. به بیان دیگر انگیزه، عاملی است که شما را به حرکت وا می دارد. این مسئله به تصور شما مربوط می شود. تصویری که در نظر دارید باید آن قدر بزرگ باشد که شما را ترغیب کند و به حرکت وا دارد. اگر درآمد سالانه شما ۵۰ میلیون تومان باشد و کسب ۵۲ میلیون تومان در سال را هدف خود قرار دهید، انگیزه چندانی در شما ایجاد نمی شود، زیرا پاداش آن قابل توجه نیست. شاید ۷۰ میلیون تومان در سال انگیزه مناسبی را در شما ایجاد کند. پس تصویر مناسبی را در نظر داشته باشید و برای رسیدن به آن برنامه ریزی کنید و طبق آن برنامه پیش بروید.

    انگیزه از احساس ناشی می شود. احساس، نیروی موثری است که ما را به حرکت وا می دارد. عشق هم نوعی احساس است؛ پس عشق را در خود شعله ور کنید. شاید بگویید: «من دلم می خواهد منطقی باشم!» بسیار خب؛ یک بار هم عشقی عمل کنید! کاری کنید که عشق و شور دستیابی به هدف، در شما زنده شود و از این احساس، به نفع خود استفاده کنید.

    دستیابی به نتایج مطلوب، انگیزه شما را تقویت می کند. هر چه بیشتر تلاش کنید، نتایج بیشتری حاصل خواهید کرد و هر چه نتایج بیشتری حاصل کنید، انگیزه بیشتری در شما ایجاد می شود. اینها، لازم و ملزوم یکدیگرند. اگر می خواهید وزن کم کنید، در ابتدا همین که دو سه کیلو کم کنید کافیست. وقتی کمربندتان یک درجه عقب تر بسته شد، ترغیب می شوید که باز هم آن را یک درجه عقب تر ببندید!

    نمی دانم چطور باید روی این مطلب تاکید کنم که به نوارها و سی دی های صوتی گوش کنید. من مرتب این کار را می کنم. نوار سخنرانان دیگر را می خرم و از آنها درس می گیرم و رشد می کنم. موفقیت های آنان، انگیزه موفقیت را در من ایجاد می کند! کتاب های خوب مطالعه کنید. کتاب هایی را بخوانید که مطالب و مهارت های تازه ای به شما می آموزند. کتاب هایی را بخوانید که درباره سرگذشت آدم های موفق است. بخرید، بخوانید و انگیزه پیدا کنید!

    بعضی وقت ها احساس می کنید نیرویی مضاعف دارید و به اصطلاح، توی دور افتاده اید و البته بعضی وقت ها هم این طور نیست. مهم نیست؛ این چرخه زندگی است. وقتی توی دور نیستید، بزنید کنار! اما وقتی احساس کردید توی دور افتاده اید، از فرصت استفاده کنید و تختِ گاز بروید، چون به این ترتیب، در زمانی کوتاه تر و با صرف انرژی کمتر، نتایج بیشتری کسب خواهید کرد. پس هر وقت احساس کردید کارتان خوب پیش می رود، با دنده سبک و تختِ گاز برانید!

    بیایید یک بار دیگر شش روش عالی برای زنده نگه داشتن انگیزه را مرور کنیم:

    هر روز در خود انگیزه ایجاد کنید.
    تصویری برای زندگی تان داشته باشید.
    آتش عشق و شور را در خود شعله ور سازید.
    تلاش کنید تا نتایجی حاصل کنید.
    اطلاعات خوب و مفید وارد ذهن تان کنید.
    وقتی توی دور افتادید، تخت گاز برانید.

    اگر به طور مرتب این اصول ساده را به کار بگیرید، همیشه از انگیزه برخوردار خواهید بود و زندگی تان دگرگون خواهد شد! همین حالا دست به کار شوید!

    متشکرم از مطلب مفیدتون
    دقیقا همینطور هست
    انگیزه مثل یه درخت میمونه که هر روز نیاز به آب دادن داره
    یه روز آدم شل کنه زندگیش تحت تاثیر قرار میگیره.

  41. بالا | پست 78

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : از زندگی خسته شده ام

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    سلام
    توانستید خودتان را ببخشید یکی از نشانه های بخشیدن خود این است که آدم دوباره میرود سر علایقش دوباره تفریح می کند دوباره انرژی میگیرد اگر هنوز این طوری نشده اید یعنی هنوز دلگیر هستید یک آشتی حسابی با خودت بکن خودت دلداری بده بگو دل من شایسته بیشترین مهربانی هاست پس من باید بروم دنبال آن کاری یا چیزی که دوستدارم و دلم میخواهد چون چند وقت دلت گرفته باید دوباره با شاد کردن خودت دلت را نوازش کنی تا هر چه زودتر زخمهایی که خورده بهبود بیابد دگه نگذار با راه دادن افکار ناراحت کننده حال دلت را بد کنی به جای فکر به بذیهای دیگران به محبتهایی که به تو کردند فکر کن من یک مردم حال بابات را میفهم وقتی زنش بهش میگه دوستش ندارد فقط به خاطر بچه ها با او هست یک مرد وقتی بی پشتوانه میشود چون نمی تواند مانند زنها گریه کند با داد و بیداد خودش را تخلیه میکند حالا در عصبانیت مثل یک غریق میخواهد به هر چیزی چنگ بزند به جای مهربانی همسرش شاید دلش را به اینکه دخترش او را دوست دارد خوش میکند انوقت یاد دخترش می افتد و بهش زنگ میزند آنوقت شما هم جواب نمیدهید دگه از کوره درمیرود و آن برخورد را میکند ته دلش یک دفعه میگه هیچی کی با من نیست مردها هم دل دارند ولی پشت خشونتها دلشان را مخفی میکنند تا نکند کسی بفهمد که دلشان شکسته و غرور مردانه اش فرو بریزد من به نظرم هم با مادرت صحبت کن و از حال خودت باهاش حرف بزن بگو چقدر اون روز ناراحت بودی و هیچ کس تو را درک نکرد هم با پدرت حرف بزن و از احساسات صادقانه خود را بگو چه ناراحتی آن شب کشیدی مشکل همه ماها این هست که حرف دلمان را نمیزنیم بعد انتظار درک از دیگران داریم چون آنها در حال و هوای خودشان هستند حال شما را درک نمی کنند پس سفره دلتان را برایشان بازکن تا به زخمهایی که در این چند روز خوردی به آنها جداگانه بگو تا سنگینی غمها دلت را پژمرده نکند دلت را از غمها رها کن تا سبک شود آنها هم ناراحتیهایت را خواهند فهمید و ان شاءالله دیگر اشتباهشان را تکرار نمیکنند همیشه شاد و خرم باشید ان شاءالله.

    سلام آقا سعید ، متشکرم از حرفای خوبتون
    حرفاتون کاملا متین هست
    اتفاقا پدرم گاهی میگه من هیچ کسی رو ندارم و میدونم فقط دخترم منو دوست داره و هر وقت بمیرم اون برام گریه میکنه!
    من بارها در این مورد با مادرم حرف زدم.
    اما خب میدونید اینکه آدم بدونه پدرمادرش با هم رابطه ی خوبی ندارن خیلی عذاب آوره
    البته نمیگم هر روز دعوا میکنن ولی خب هر از گاهی که دعواشون میشه اونقدر من حالم بد میشه اون لحظه ها همه ی خوبی هاشونو انگاری یادم میره!
    ولی من باید همه ی تلاشمو کنم که از سخت ترین شرایط کمترین آسیب ها رو بگیرم
    باید یه مقدار از حساسیت هام کم کنم و روحیه ام رو قوی تر کنم


    شما درست میگین، هرچی بیشتر فکر میکنم میبینم چرا انقدر من ضعیف و زودرنج باید باشم و بدتر اینکه من با خودم هم نامهربون بودم این چند روزه
    از دیروز که برنامه هام رو دوباره نوشتم حالم خیلی بهتر شده، انگاری این چند روز تو کما بودم
    حتی حواسم به وسایل دم دستم هم جمع نبوده زیاد
    اینکه آدم بتونه خودش رو ببخشه اصل قضیه است و بعد هست که میتونه بقیه رو ببخشه
    خودم رو بخشیدم و دیدم چقدر هم با خودم بی رحم بودم! مشغول کارام که شدم گاهی حواسم پرت میشد و یه مقدار تمرکز کردن برام سخت بود اما سعی کردم اون آثاری که از اون چند روز مونده رو کمتر کنم

    من با وجود مسائل مختلف معمولا دختر شادی هستم، وقتی خونه باشم همه رو هم شاد میکنم، بزرگترین بدی هم در حق خودم این بود شادی رو اول از خودم گرفته بودم!
    حتی داداشم هم معترض بود
    چون با خودش هم اخلاقم زیاد خوب نبود، برعکس همیشه که هر روز شوخی میکردیم و میخندیدیم
    اما این چند روز که من تو خونه با پدرمادرم قهر بودم شاید بگم ندیدم کسی بخنده


    امروز کلی با مادرم حرف زدم و باهاش آشتی کردم
    گلایه کرد گفت هیچوقت فکر نمیکردم باهام اینجوری باشی
    من هم همه چی رو واسش توضیح دادم که بهم چی گذشته
    خب قبلا بهش گفته بودم وقتی با پدرم دعواشون میشه من چقدر اذیت میشم

    وقتی گفتم خواستم خودکشی کنم و البته فقط به خاطر خودم اینکارو نکردم، گفت یعنی به فکر من نبودی و این حرفا
    گفتم راستش نه چون اگه برات مهم بودم باید به حرفام اهمیت میدادی و دیگه با بابا دعوا نمیکردی
    گفتم اگه عصبانیتم رو کنترل نمیکردم الان دیگه به جای اینکه کنارت باشم تو قبرستون بودم
    وقتی اینارو گفتم خیلی ناراحت شد، اشک تو چشاش جمع شد گفت این حرفارو نزن
    بعد گیر داده بود گفت چطوری میخواستی خودکشی کنی! گفتم دیگه نپرس بالاخره یه فکری داشتم واسش!
    خلاصه همه چی رو براش توضیح دادم، گفت تو حق داری من مادر خوبی نبودم، اشتباه کردم، عصبانی شدم باید کنترل میکرد
    بعد هم گفت میدونم شاید حرفمو قبول نداشته باشی ولی دیگه قول میدم همه ی تلاشمو کنم که با پدرت دعوام نشه که تورو اذیت نکنم

    عصبانیت از دست بقیه خودش یه نوع شکنجه کردن خود شخص محسوب میشه و هر چی که شدتش بیشتر باشه عمق تخریبش هم بیشتر هست.
    چندین بار هست که اینجوری به خاطر عوامل بیرونی آرامشم کم میشه و بهم میریزم، بعدش به خودم میگم دیگه نمیذارم هیچ چیزی آرامشمو بگیره
    ولی یه لحظه حواسم نیست میبینم بازم اون اشتباه رو تکرار کردم
    عین یه ماشین که تو جاده داره میره یکی دیگه میزنه بهش و منحرفش میکنه!
    گاهی درس های زندگی اونقدر تکرار میشن که آدم یادشون بگیره
    امیدوارم این دفعه دیگه بتونم به حرفم عمل کنم و واسه هر چیزی انقدر به تب و تاب نیفتم
    آرامش خیلی ارزشمنده
    امیدوارم همه ازش برخوردار باشن.
    خیلی ممنونم از حرفای مفیدتون.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 07-23-2017 در ساعت 09:54 PM

  42. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  43. بالا | پست 79

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : راهی به جز خودکشی برای من هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط siavash_en نمایش پست ها
    سلام
    بهترین کار رو میکنید هرچه کمترصحبت کنید واکنش دیگران به صحبت های شما کمتر میشه و اعصاب آدم راحتترهست
    کدام حرفتان اینکه به پدرتون گفتید خودت دروغگویی؟
    بله حرف خوبی نبود .توی روی پدر دروغگو خطابش کنیم یا بچه ت چنین حرفی بزنه.
    البته رفتار پدرشما هم خوب نبوده ... احتمالا اگر پسر بودید چون پدرتون سابقه تند بودن رو داشتند احتمالا کتک میخوردید رفتار پدر با دخترش خیلی متفاوته تا رفتاری که با پسر داره.
    اگر با شما بد صحبت شد و احساس کردید زور میگن مستقیم مخالفت نکنید اما کاری که فکرمیکنید درسته رو انجام بدهید.
    من هرموقع یه کاری میخواهم انجام بدهم میدانم پدرم مخالفت میکنند وقتی دربارش صحبت میکنم هرچی میگن در جواب میگم بله باشه درسته چشم و تازه چندتا مثال هم درباره درست بودن حرفشون میارم بعد دربارش فکرمیکنم اگر پیشنهاد یا حرفشون درست بود که انجام میدهم اگر نبود کاری که فکرمیکنم درسته رو انجام میدهم.دیگه از اول کار مخالفت نمیکنم یا بحث نمیکنم که اشتباه کردی و...
    البته تا وقتی مجرد یا کم سن تر باشید بیشتر تحت نظر خانواده هستید.
    مثلا پسر من نمیتونه بپیچونتم چون با هم زندگی میکنیم و مستقیم وغیرمستقیم کارهایش رو زیر نظر دارم و خوب یا بد خیلی هم از من حساب میبره.
    در نهایت اگر نمیخواهید کسی در کار شما دخالت کند زیاد درباره کارهایی که میخواهید انجام بدهید یا درباره احساس و افکارتان صحبت نکنید مگر در مواقعی که ضرورت دارد یا راهنمایی لازم دارید.به این شکل آرامش بیشتری در رفتار و گفتارتان پیدا میکنید و تصمیم های بسیار بهتری میگیرید

    سلام
    خیلی ممنون از توضیحات مفیدتون
    درست میگین نمیدونم دقیقا چجوریه که پدرها رفتار متفاوت تری با دختراشون دارن به نسبت پسرها
    شاید فکر میکنن حساس و آسیب پذیرتر هستن
    قبلنا دیده بودم دوسه بار هرچند جزئی با داداشام برخوردهای فیزیکی داشته، البته خیلی وقت پیش ها که پسرا زیاد شیطنت میکردن
    اما خب دختر بچه ها معمولا ناز میکنن و دوست داشتنی میشن دیگه کسی دلش نمیاد بزنتشون!
    یادمه کلاس سوم بودم میخواستم با بچه های مدریه برم اردو شهرای اطراف
    مادرم از اونجایی که خیلی به من وابسته بود مثلا تا من خونه نمیومدم ناهارشو نمیخورد
    برای اردو موافق نبود و گفت ممکنه چی بشه مریض بشی فلان بشه بعدش گفت هر چی بابات بگه
    منم که میدونستم تاییدیه ی نهایی دست بابامه اون روز کلی خودمو براش لوس کردم یادمه جوراباشو هم شستم
    پاچه خواری بود دیگه بلکه اوکی رو بده ، بالاخره هم موفق شدم
    یا بعدها که بزرگ شدم گاهی مخالفت میکردن من تو خونه چند ساعت تنها باشم کم کم کاری کردم نظرشون عوض شد و قول دادم هیچ اتفاقی نیفته
    به قول داداش کوچیکم از تکنیک های روانشناسی استفاده کردم!
    ولی بابام با اخلاق تندی هم داره هیچوقت دست روی من بلند نکرده اما گاهی از حرفاش ناراحت شدم
    من اون شب خیلی از بابام ناراحت بودم چون اون باعث عصبانیت شدید مادرم شده بود و بعد هم قضیه ی پاره کردن کتاب و تهدید مادرم که از خونه میره و این چیزا
    ولی با این حال بازم جوب تلفنشو دادم، اما اون به مادرم بدبین شده بود و فکر کرده بود به اصطلاح مادرم به من خط داده که جواب بابامو ندم
    از نکته هایی که گفتین از این به بعد تو زندگیم بیشتر استفاده میکنم
    امروز هم اومد پیش من و باهام مهربونی میکرد دیگه دلم نیومد نامهربونی کنم
    به قول شما به هرحال پدرمادر چدا از همه ی خصوصیاتشون باز هم پدرمادر هستن

    حرفتونو قبول دارم بهتره افکار و کارهارو بهتر مدیریت کرد که گاهی لازم نباشه همه چی رو توضیح بدیم
    یه بار با پدرم اینا راحع به مهریه و این چیزا حرف میزدیم
    بابام و داداشم جبهه گرفتن گفتن مهریه باید بالا باشه چون پشتوانه ی دختر هست
    منم گفتم به نظرم مهریه باید زیاد نباشه و من موافق بالا بودنش نیستم
    بابام هم گفت هر چی مهریه ی زن داداشات بوده ما هم اون مقدار رو برای تو میذاریم
    من هم گفتم خب به نظرم درست نیست این روال، اون ها زندگی و نظرات خودشونو داشتن
    دیدم عصبانی شد گفت اصلا واسه ات مهریه نمیذاریم خوب شد!؟
    منم دیگه دیدم وضعیت قرمزه ادامه ندادم!

    من خیلی به خونواده اهمیت میدم و همیشه میگم اولویت اول بعد از خدا باید خونواده باشه
    با این حال هم گاهی مسائل شخصی ای برام پیش بیاد که ناراخت کننده باشه بهشون نمیگم اصلا
    با دوستام هم در حد معمولی حرف میزنم و هیچوقت نشده از مسائل این چنینی پیش اون ها چیزی بگم
    خب گاهی آدم غرورش اجازه نمیده بعضی حرفارو بزنه
    با اینکه بارها دلم گرفته و دلم میخواسته باهاشون حرف بزنم که آروم بشم
    اما حرفی که شما قبلا فرمودین که آدم بهتر هست با دوستانش هم ارتباط بیشتری داشته باشه رو من چند روزه بهش فکر میکنم
    خوشحال میشم اگه بشه تو یه تاپیک جدا بیشتر و واضح تر بتونم بیشتر از نظراتتون استفاده کنم چون به نظرم تاثیرات خوبی میتونه داشته باشه.
    خیلی ممنونم که وقت و حوصله گذاشتین.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 07-23-2017 در ساعت 09:58 PM

  44. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


صفحه 2 از 2 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. آیا خواستن توانستن است ؟؟
    توسط ali502902700 در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 16
    آخرين نوشته: 10-03-2022, 03:02 AM
  2. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-04-2019, 05:20 PM
  3. خواستگار سوءاستفاده‌گر و خسيس!
    توسط ninamoon در انجمن خواستگاری
    پاسخ: 11
    آخرين نوشته: 05-14-2017, 11:40 AM
  4. عشق شما از چه نوعي است؟ دلبستگی یا وابستگی؟
    توسط pari123 در انجمن روانشناسی فردی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 11-30-2015, 01:12 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد