من زنی 28 ساله ام که چهار ماهه ازدواج کردم و یک سال و نیم عقد بودم ازدواج ما به این شکل بود همسرم که یه دو سه محله از ما فاصله داشتن منو دیده بودن و چون خانواده من یه خانواده مذهبی بودن به خاطر حجب و حیام ازم خوششون اومده بود و اومدن خواستگاری،خانواده شوهرم مذهبی نیستند ینی درست نقطه مقابل هم پدر شوهرم اهل شراب وخوشگذونیه فقط مادرشوهرم نماز میخونه بچه ها هم چیزی ما بین این دو، من از وضع فرهنگی خانواده شوهرم هیچ اطلاعی نداشتم خیلی با ما فرق دارن یه جورایی همیشه خودمو خنگ وساده و منزوی و از همه جا بیخبر میدونم که چرا من ازینا بیخبر بودم یه مشکلی هم که دارم به عواقب کارام فکر نمی کنم انگار می خوام مغزمو آکبند تحویل خدا بدم بالاخره مادرم جواب رد داده بود ولی خواهر شوهرم به برادرم زنگ زده بود و نشانی جایی که من پاره وقت اونجا کار میکردمو ازش پرسیده بود برادرم به خاطر اینکه خانواده من از دختر شوهر دادن می ترسیدن به خاطر ضربه ای که از شوهر دادن خواهر بزرگترم پیش اومده بود پا پیش گذاشت و نشونی رو داد اونم اومد و یه دروغایی گفت و به جون تنها بچش قسم خورد من آرزوی مستقل بودن داشتم چون از زندگی خواهرم برام درس شده بود هر چی از خانواده شوهر دورتر باشی کمتر حرف و حیث پیش میاد و به عبارتی دوری و دوستی اونم اومد گفت برادرم زمین داره من ساده ام باور کردم که خب بالاخره تو دوره نامزدی میسازیمش و مستقل میشیم با تقاضای ازدواج موافقت کردم همیشه به خاطر این ساده بودنم پدر مادرم و برادرمو سرزنش می کنم که من احساساتی بودم اونموقه اونا چرا بیشتر راهنماییم نکردن.من که دختری بودم تا حدودی حرف گوش کن ،بالاخره من ازدواج کردمو فهمیدم آقا زمین ندارن و میخوان طبقه سوم خونشونو درست کنن و منو پیش خانوادش ببره تصمیم گرفتم طلاق بگیرم اگه جدا زندگی نکنیم ، که شوهر خواهرم اومد هزار حرف در مورد عواقب طلاق و حرف و حدیثاش گفتو گفت اگه تو زندگیت سیاست داشته باشی چون شوهرم پسر بزرگ خانوادست و کمک زیادی به خانواده شوهرم موقه ورشکستگیشون کرده و خانواده شوهرت رو ازت راضی نگه داری زندگی خوبی خواهی داشت و مال ومنال زیادی به دست میارین و آخه خانواده شوهرم نسبت به ما وضع زندگیشون بهتره منم تا حدودی راضی شدم و تصمیم گرفتم زندگی کنم ولی فکر جدا شدن همیشه توذهنم بوده به عواقبشم فکر نکردم حالا که اومدم وارد زندگی شدم فقط چهار ماهه که میگذره روحیمو از دست دادم با هم اختلاف داریم ولی ازونجا که من به خاطر وسواسی بودن فکرم نمیتونم قهر با کسی رو تحمل کنم حتی اگه اشتباه از منم باشه من پا ردمیونی میکنم التماس خواهش که منو ببخش شوهرم اخلاقای خوب زیادی هم داره من به خود ارضایی هم مبتلا هستم البته خیلی سعی می کنم کنترلش کنم مثلا ماهی یکبار اونم تا حدودی موفق میشم ، نیاز جنسی شدیدی دارم ولی شوهرم به حد من نمی رسه یه اختلاف هم اینجا داریم بیشتر دعواهامون سر حرف و حدیثای شوهر خواهر و مادرشوهرم و انتظارات زیادشون از منه به خاطر تفاوت فرهنگیمون به خاطر نداشتن استقلال فکریش که باباش تو ساختمون حرف آخر رو میزنه و به خاطر ایتکه ما اختیاری تو تصرف وسایلی که داریم چه ماشین چه طبقه سوم ساختمون نداریم هنوز به خاطر این ترس از زندگی نذاشتم بچه دار بشیم به شوهرم یه بار گفتم اگه مستقل نشیم نمیذارم بچه دار شیم که اونم گفت نمیشه منم مثل همه دعواهامون پا پیش گذاشتم برا آشتی از یه طرف میترسم برا جدایی چون بابا و مامانم به حد کافی ضربه های روحی تو زندگیشون دیدن ولی دیگه خستم نمیدونم با زندگیم چیکار کنم ادامه بدم یا رها کنم و برم؟