با سلام دوستان شاید در جریان باشید نزدیک به یک سال هست که آقایی اومدن خواستگاری من و ما دوران آشنایی رو سپری میکنیم..من اول در خواست کردم که یه چند ماهی ما با هم آشنا بشیم اونا هم قبول کردن حالا به بهانه های مختلف این دوران به یک سال کشیده شده
ما تا همین اواخر خیلی خوب بودیم با هم کوچکترین اختلافی هم نداشتیم ولی این اواخر رابطه مون یه جور خاصی شده
روز تولدم ایشون شغلشون رو از دست دادن و یه سری کلافگی های دیگر هم داشتن که باعث شد شب با یه دسته گل برای تبریک اومدن دنبالم..من تو ذهنم تصور کردم برام تولد گرفتن ولی این اتفاق نیفتاد..من بهانه گیری و گریه و زاری میکردم ایشون هم کلافه بودن که من تو چنین وضعی چطور تولد میگرفتم و بسیار بسیار ناراحت بودن که من درکشون نمیکنم..
ولی من درکش میکنم گفتم که همه جوره کنارشم
ما با هم خیلی صحبت کردیم و سعی کردیم کوتاه بیایم و این موضوع رو کش ندیم ..شغل ایشون و اسباب کشی که در خانواده شون دارن ذهنشون رو به شدت به هم ریخته..ما هر دو خیلی منطقی و آرام با مشکلات برخورد میکنیم
ولی من انقدر به هم ریخته و کلافه و دلتنگ و ناراحت هستم که اصلا برای هیچ کس قابل درک نیست از روز تولدم تا الان من کلی لاغر شدم
چون درگیر مشکلاتشون هستن کمتر به من پیام میدن یا زنگ میزنن
و من کلافه تر و کلافه تر میشم
من از شدت علاقه و دلتنگی و اینکه ایشون فرصت نمیکنن مثل قبل در کنارم باشن مثل دیوانه ها شدم..این دلتنگی من و نابود میکنه و باعث شده اعضای خانواده م نگران من بشن
شب ها خواب راحت ندارم و هیچ چی نمیخورم
کارهای خودم و هم به زور انجام میدم یا انجام نمیدن
احساس میکنم خیلی غیر عادی شدم..این حد از وابستگی غیر عادی و زجر آوره
امروز زنگ زدم و توضییح دادم که ناراحت و دلتنگ هستم ایشون هم عذرخواهی کردن و گفتن فردا میان دیدنم و پس فردا برای یه هفته میرن سفر و من دلتگتر و دلتنگتر از قبل شدم
دارم زجر میکشم وضعیتم اصلا قابل درک نیست
چرا اینطوری شدم؟چی کار کنم؟