سلام به دوستان عزیز...
من تازه وارد انجمن شدم و دوست داشتم که چیزایی که تو ذهنم میگذره رو برا شما هم بازگو کنم و ازتون کمک بخوام
راستش یک سال و خورده ای میشه که به یه نفر علاقه دارم دوماه اولی که از احساسم مطلع شدم همش سرکوبش میکردم اجازه پیشروی و شاخ و برگ دادن به احساسم نمیدادم ولی خب چندان موفق هم نبودم و این علاقه تو وجودم بیشتر و بیشتر شد...نمیخوام وارد جزییات بشم که رفتم بهش گفتم و چه اتفاقاتی بینمون افتاد و الان رابطمون چجوریه چون همه کسایی که دورواطرافم بودن و از قضیه مطلع بودن فقط یه کلام میگفتن که نباید میگفتم و چون دخترم باید غرورمو حفظ میکردم درسته دختر مغروری هستم اما پای دل و احساسم که اومد وسط نتونستم طاقت بیارم راستش خواستم برا یبارم که شده تو زندگیم برا رسیدن به چیزی که میخوام تلاش کنم که بعد شرمنده دلم نشم...از نظر من ادم باید در حد متعادلش غرور داشته باشه ولی عشق و غرور کنار هم جایی ندارن
راستش اینارو گفتم که یه چیزایی از احساسم بدونید مشکل اصلی من اینه که این پسر رو خیلی دوس دارم دوست داشتنش عشقش و خودش انقد برام عزیز و قابل احترام هس که حتی تو ذهنمم پا فراتر از حد برا رویاپردازی نذارم اما گاهی یه چیزی اذیتم میکنه مثلا گاهی پسری رو میبینم و ناخوداگاه ازش تعریف میکنم که حتی با این وجود پسری که دوسش دارم در نظرم یه چیز دیگس شک میکنم به دوس داشتنم یا وقتی کسی به خواستگاریم میاد و ذهنم درموردش فک میکنه که ایا شرایط مناسبی داره یا نه که البته همیشه نظرم منفی بوده با وجود شرایط خوب طرف مقابل یه چیزی تو ذهنم میگه اگه دوسش داری پس چرا به کس دیگه فک میکنی چون همش تو ذهنم این پرورش یافته که وقتی کسی یه نفرو دوس داره نباید به احدی با نظر نگاه کنه یا حتی به خواستگارش من واقعا سردرگمم نمیدونم حسم واقعیه و وسواس فکری پیدا کردم یا حس دوست داشتنم اشتباهه...حتی یبار یکی از خواستگارام ازم فرصت خواست که بیشتر بشناسمش و الکی بهش ج منفی ندم ولی هرچقد که بیشتر میشناختم بازم بیهوده بود
نمیدونم تونستم اون چیزی که تو ذهنمه براتون کامل و خوب بیان کنم یا نه ولی ازتون میخوام واقعا کمکم کنید گاهی این فکرا واقعا اذیتم میکنن