شاید بهتر باشه یه کم از خودم و اتفاقاتی که واسم افتاده بگم تا برسم به مشکلم ( معذرت می خوام که یه مقدار طولانیه )
از دوران کودکیم چیز زیادی یادم نمیاد جز یه سری تصاویر مبهم،تو یه خانواده متولد شدم که می شه گفت پر جمعیت بودیم پدر، مادر،دوپسر و دو دختر و پدر بزرگ و مادر بزرگ،فرزند آخر خانواده ام ولی همیشه احساس می کردم کمتر بهم توجه می شه شایدم ناخواسته بودم یادمه کلاس سوم که بودم یه شعر گفتم در مورد فرق گذاشتن پدر و مادرم بین من و خواهر برادرام، همیشه احساس تنهایی می کردم، هر روز می گذشت و من بزرگتر می شدم و تنهاتر ،تو کنکور شرکت کردم و قبول شدم ولی ترم چهارم رفتم سرکار و نسبت به درسم سرد شدم ولی هر طور که بود بالاخره درسم تموم شد،من بودم و تنهایی و یه دنیا احساس بد،رابطه م با خواهر و برادرام خوب نبود ولی برادر دومم رو خیلی دوست داشتم به خاطر اختلاف سنی کم ولی اون همیشه منو اذیت می کرد و حتی خیلی وقتا باهام حرف نمیزد کتکم میزد منم فقط گریه می کردم و داد میزدم ولی همچنان دوسش داشتم، تا اینکه تصمیم گرفتم یه مدت برم خونه مادر بزرگم و با اون زندگی کنم یک ماه اونجا بودم ولی با اصرار مادرم برگشتم خونه و سردتر از قبل زندگی می کردم،گذشت و گذشت تا اینکه یه روز پدرم مریض شد و متوجه شدیم سرطان خون گرفته و دکترا قطع امید کردن تمام زندگیمونو فروختیم که پدرم بیشتر کنارمون بمونه ولی عمرش به دنیا نبود و بعد از ۶ ماه فوت کرد،روزای بدی بود مستاجر شده بودیم و زندگی روی دیگه اشو نشونمون میداد،همون موقع ها با پسری دوست شدم که واسم حکم پدر، برادر ، دوست و یه تکیه گاه رو داشت خیلی دوسش داشتم و بهش وابسته شده بودم بعد از یک سال و پنج ماه بهم پیشنهاد ازدواج داد و منم قبول کردم عقد کردیم ولی بعد از یه مدت همسرم گفت جدا بشیم به خاطر یه سری مشکلات و ترس از مسئولیت هر طور که بود نظرش عوض شد و رفتیم سر زندگیمون، همه چیز خوب بود و من هر روز علاقم بهش بیشتر می شد و اونم همین طور، همه چی خوب بود تا اینکه همسر برادرم گفت که می خواد جدا بشه برادرم داغون شد میومد خونه ما ولی همسرم راضی نبود من کلی با همسرم صحبت کردم تا نظرش عوض شد رفت و آمد برادرم به خونه ما زیاد شده بود منم که برادرم رو دوست داشتم از این وضعیت راضی بودم تا اینکه یه روز به همسرم گفت می خواد یه کاری رو شروع کنه و به پول نیاز داره و اگه پول جور بشه ظرف یکی دو ماه دو سه برابر سود می کنه و همش از این کار می گفت همسرم پول داد بهش بدونه هیچ مدرکی ولی قرار شد یک ماه بعد برادرم پولو برگردونه شش ماه گذشت ولی خبری نشد،یه شب همسرم به برادرم گفت بیا واسه اینکه خیالم راحت بشه بابت پول بهم دست نوشته و سفته بده اونم قبول کرد سررسید سفته ها شد ولی از پول خبری نبود یک ماه دیگه ام صبر کردیم تا اینکه شوهرم عصبانی شد و کلی داد و بیداد و فحش و بد و بیراه به برادرم داد و برادرم با پررویی گفت مگه سفته نداری برو شکایت کن، پدر همسرم فکر می کرد من از قصد پای برادرمو به زندگیمون باز کردم و باهاش همدستم واسه همین گفت برم خونه مامانم و هر وقت پول جور شد برگردم همسرم فقط گریه کرد ولی نگفت نرو بهش حق میدادم فریب برادرمو خورده بود منم همین طور، الان من ۶۰ روزه خونه مادرمم با همسرم حرف میزنم بهم پیام میدیم ولی اعصابش خیلی بهم ریخته، از برادرم شکایت کرده ولی هنوز وقت دادگاهشون نشده، همسرم می گه صبر کن درست می شه همه چی ولی من می ترسم همه چی بدتر بشه و برادرم یا نره دادگاه یا اگه بره بزنه زیر همه چی، چند روز پیشم باهاش دعوام شد گفتم واسه چی زندگیه منو خراب کردی منو کتک زد و به همسرم توهین کرد، الانم هیچ کاری از دستم برنمیاد چون مبلغ پول زیاده منم فقط کارم شده گریه و التماس به خدا دوست ندارم زندگیم خراب بشه هر چند که خودم باعثش شدم ولی خدا شاهده من از نیت برادرم خبر نداشتم اصلا" نمی توونم باور کنم زندگیمو به هم زده هر چند هنوزم هضمش واسم سخته و خودمو دلداری میدم که ناخواسته این مشکلات رو واسم پیش آورده
واسه همین بود که ازتون خواستم واسم دعا کنید که زندگیم درست بشه و بتوونم اشتباهاتمو جبران کنم