سلام اینقدر داستانم طولانیه که میدونم حوصله خوندنشو ندارید . نوشتم و پاکش کردم . فقط بگم خدا لعنت کنه جاری و خواهرشوهرمو که نشستن پا زندگیم . یه زندگی معمولی ساکت دارم با یه شوهر خوب و یه دختر کوچولوکه جاریم که دختر عمه همسرمه و شماله به خاطر حسادت که چرا شوهرم با خواهرش ازدواج نکرد حتی عروسی ماهم نیومد و شوهرشم نذاشت بیاد و خواهرشوهرم که همین جا اصفهانه از روی بدبختی و زندگی نکبت باری که داره چشم نداره ببینه زن برادرش داره تو خونه خودش زندگی میکنه . چون تا قبل از ازدواج ما شوهرم خرج زندگی خودشو شوهر الاف و دختر هفت سالشو میداد . تمام حقوقش در اختیار خانواده بود حالا که ازدواج کرده خونه خریده و قسط میده و خرج زن و بچه خودشو میده و از اونطرفم به هر مناسبتی میشه هدیه کوچک و بزرگ میخره برای زنش .خواهرشوهر و جاریم با حرفای مسخره و خاله زنکی افتادن تو زندگیم و منکه الان سه ساله ازدواج کردم از دست حرفای خواهرشوهرم که همسرمم هیچ عکس العملی بهش نشون نمیده جونم به لبم رسیده سه روزه اینقدر بد و بیراه به همسرم گفتم که خودم خجالت میکشم. ادمی نیستم که برم تو روشون هرچی لیاقتشونه بارشون کنم مجبورم دق و دلمو سر شوهرم در بیارم . خواهر شوهر بزرگم که مجرده و استاد دانشگاهه دیروز کشیدم کنار گفت مراقب زندگیت باش جاریت اینقدر قدرت داره که از شمال بتونه اینجا زندگی تو رو بهم بزنه . چطوری ؟ اونم از طرف خواهر شوهرم که ازدواج کرده و فقط با اون در تماسه . تو این شبا با این دل شکسته که این چند روز فقط گریه کردم و خودمو زدم سپردمشون به خدا . خدا تقاص تک تک اشکامو ازشون بگیره . حتی شماره تلفن جاریمو ندارم . الان سه ساله ازدواج کردم حتی خونه خواهر شوهرم نرفتم . تا دم درخونشون بردیم رسوندیمش اما دریغ از اینکه بدونم رنگ درش چه رنگیه ولی هزار باردعوتش کردم و احترام بهش گذاشتم . خسته ام و تنها . از روزی که عقد کردم خواهرشوهرم نوکم زده و هرچی به شوهرم گفتم ساکت مونده تا الان که همش روی هم تلنبار شده و شده عقده . جاریمم چهارساله ازدواج کرده از شب عروسیش قهر بودن تا الان که دوماهه اشتی کردن . البته این خواهرشوهرم باهاش در تماس بوده چونازشون همیشه پول میگرفته برای شوهر بیخودش . ای خدا دلمو سپردم دست خودت میدونی کی خونش کرده خودت جواب بده . ممنونم که خوندید