نوشته اصلی توسط
نیلای70
سلام دوستان لطفا کمک کنی من یک ماه و خورده ای میشه که عقد کردم . سه ماه دیگه عروسیمه . شوهرمو خیلی دوست دارم و اونم منو دوست داره اما از وقتی عقد کردم احساس میکنم رفتاراش فرق کرده نمیگم نسبت به رابطه سرد شده یا چیز دیگه ای ن فقط اینکه مثلا تو نامزدی اگه دعوا یا قهر میکردیم سریعا میومد جلو و حلش میکرد هیچوقت نشده بود که دعواهامون یه روز طول بکشه اما تو عقد یبار که دعوا کردیم سه روز قهر بودیم باهم اصلانم جلو نیومد این جزییات مسئلس .یبار که جلو خانوادم بهم بی احترامی کرد کلا ادم اینجوری نیستا اما ..... برقکاره داشت برق خونمون رو درست میکرد من همش پیشش بودم یهو جلومامانم بهم گفت برو انور خیلی تو دست و پایی اه منم خیلی ناراحت شدم و رفتم تو اتاق زدم زیر گریه اصلانم تا کارش تموم نشد یعنی بعد دو ساعت نیمود طرفم .به حر حال یجوری کوتاه اومدم و حل شد ولی جلو خانوادم خیلی ازش کم محبتی میبینم موقعی که تنهاییم خوبه اما جلو کسی انگار غربست باهام . و اما دیروز که دعوامون خیلی شدید بود .دیشب بهش گفتم بریم یه دوری با موتور بزنیم تو شهر گفت باشه داشتیم میرفتیم و حر ف میزدیم سر یه موضوعی با هم اختلاف داشتیم که من بهش گفتم نه و اون گفت اره البته با داد که خودش میگه داد نزدم و یهو موتور ترمز گرفت و منم همینجور ور موتور زدم زیر گریه بهش گفتم چرا داد میزنی من که چیزی نگفتم اونم رو موتور گفت من داد نزدم لحن صدام همینه چرا ترمز گرفتی نمیدونی زن پشت سرت سواره حرمت داره اینچه کاریه به من میگه وقتی یه زن غرغرو هست اصلا زن نیس من خیلی ناراحت شدم گفتم ببر منو خونه رفت طرف لب دریا نشستیم که حل کنیم بحثمونو بهش گفتم من ازت کم محبتی دیدم جلو خانواده همه جا منو به گریه میندازی رفتارت تو عقد تغییر کرده تا اینارو گفتم .در جواب که انتظار همچین حرفی نداشتم اخه یه مسئله پیش پا افتاده است ادم میتونه راحت مثلا من کمبود محبتشو دارم اونم اگه داره از طف من با زبون بگه اما بهم تمام اشتباهات گذشتمو به رخم کشد(خیانت تلفنی ) میگه من دارم کم کم فراموش میکنم زمان میخوام برا همین سردم .من اصلا هاج و واج مونده بودم این جواب حرفم نبود خودش گفت فراموش میشه خودش گفت دیگه حرفی از ای چیزا نمیزنم من تو این فکرم تو یه دعوای ساده حرف از گذشتم زد هنو زیر یه سقف نرفتیم بعدها میخواد چی بشه من خیلی میترسم . تموم شد گذشته رفت مال خیلی وقت پیشه اونم تو نامزدی بود الان عقد کردم یعنی این همینطور میخواد بیاره با خودش .خیلی ترسیدم اینو که گفت من اصلا نفهمیدم چی شد راه افتادم رفتم طرف موتور و اونم سوار شد از اول دعوام کرد بهش گفت هیچی نگو من جوابمو گرفتم دستشو با محکم به موتور و داد همینجور که داشتیم میرفتیم گله و شکایت که مامانت همش بخاطر برق کشی خونتون بهم زنگ میزنه همش منو بخاطر کار میخواد و و وو وقتی این حرفا رو شنیدم میدونه اخلاق مامانمو نیازی به گفت نبود همینقدر بی ظرفیت نمیدونم چیکار کنم کمک کنید