نوشته اصلی توسط
لناجی
سلام.وقتتون بخیر.من یه 29 سالمه.تو سن 18 سالگی با همسرم ازدواج کردم.اون موقع اصلا هدف از ازدواج کردنمو نمی دونستم.خانوادم همسرمو تایید کردند و من هم قبول کردم .الان 11 سال از این ازدواج می گذره و ثمره ازدواج ما یه دختر 6 ساله هست.همسرم ادمی خیلی بدی نیست..لحظه های خوب و بد زیاد داشتیم باهم.مشکلاتمون. بیشتر بوده.کلا توقعاتمون و شخصیتهامون خیلی با هم فرق داره.تا جایی که چیزهایی که منو خوشحال می کنه از نظر اون بی معنیه و گاهی ناراحتش می کنه.اخلاقهایی داره که تو این سالها خیلی منو ازار داده.خیلی. سعی می کنم بهش خیلی چیزهارو یاد بدم مخصوصا تو روابط اجتماعیش چه با من چه با بقیه.گاهی اوفقات کارهاش.سرخوردم می کنه.دیگه فکر می کنم گفته های من هیچ تاثیری نداره.
یه جورایی از ادم می خواد درگیر روزمرگی بشه.ولی بر عکسش من از روزمرگی بدم میاد .هیجان زیاد دارم اما اون نه.حوصله هیچ کاریو نداره.تمام کارها هم من به تنهایی انجام می دم.از دکتر بردن دخترم تا خرید کردن ومهمونی رفتن..ودیگه زندگی برام کسل کننده شده.حتی رابطمون جوریه که باهاش درد و دل هم نمی کنم.هیچوقت پشتم نیست هیچ وقت حرفهای منو نمی فهمه.حتی نمی دونه من کی حالم خوبه کی حالم بده.تازگیها دارم به جدایی فکر میکنم.خواستم نظر شما رو هم بدونم.یادم رفت بگم شوهرم 10 سال ازمن بزرگتره.