سلام عزیزم، ممنونم
شما خوبی؟
متشکرم از نظرت عزیزم
آره خلاصه گلم من دلم شکست راستش
ولی بیشتر وقت ها دوست دارم وقتی از کسی ناراحت میشم بهش بگم و همون موقع موضوع برام حل بشه تا اینکه توی دلم تلنبار بشه و اذیتم کنه
من به داداشام گفتم از دست هر سه تاتون ناراحتم و قهرم باهاتون
بزرگه گفت به خدا من خیلی اصرار کردم که بیام بابا گفته نیازی نیست، از طرفی هم بچه ام اون روز بیمارستان بستری شده و سختم بوده تنهاشون بذارم
اما به نظرم میتونست در حد چند ساعت یه سر بزنه حداقل، همسرشم طفلی گفته بود من خواهرام هستن کاری داشته باشم بهشون میگم تو برو به بابات سر بزن
دومی هم اون روز گفت همسرم مریضه دو روزه همش دارم میبرمش دکتر!
بعد که باز این بحث شد گفت اون روز یه کاری داشتم که حتما باید انجامش میدادم چون واسه ی خودم نبوده سفارش مشتری بوده و باید همون موقع دستش میرسیده
خب این هم درست اما کارش بالاخره بعد که تموم شد میتونست یه سر بزنه همش یک ساعت راه بود
یعنی این داداش دومی من کلا توی توجیح کردن خیلی حرفه ای هست گاهی اونقدر قشنگ میزنه به خاکی آدم هنگ میکنه!
سومی هم که یکی از آشناها یه کاری داشته بود قرار بود اون روز براش انجام بده خب میتونست بگه پدرم بیمارستانه و فردا انجامش میدم، به نظرم به جای زیادی برنمیخورد!
بعد هم خب منم اون دوسه روز از کارام جا موندم ولی پدرم برام مهم تر بود
من نمیدونم پسرا چجوری دلشون طاقت آورد حداقل یه سر نزدن
بعد من با اینکه دختر هستم، هنوزم عذاب وجدان دارم و از دست داییم ناراحتم که چرا اون شب باید بهش گوش میدادم
حتی بعدش عصبانی شدم و گفتم دایی خیلی بی منطقه اشتباه کرده نظرش رو به من تحمیل کرد
همیشه اعتقادم اینه وقتی کسی چیزی بهم بگه فقط در حد راهنمایی باشه نه اینکه نظرشو بهم تحمیل کنه و یا زیادی غیرت بازی در بیاره
حس بدی بهم دست میده و عصبانی میشم
من بالاخره بچه نیستم، اونجا هم خیابون نبود خب، من اگه تمام شب رو بیدار بودم و مشکلی هم برام پیش نمیومد
پیش هم میومد خب بابام بود، آدم کنار پدرمادر احساس امنیت میکنه حتی تو بیمارستان و حتی تو خواب هم باشن
اون شب هم وقتی بابام و داییم رفتن انگاری قلبم یه جوری شد، همش میگفتم بابام 4 تا بچه داره چرا باید این شب رو تنها بیمارستان بمونه
اونقدر ذهنم درگیر این بود شب پیش زن داییم خوابیده بودم کلی دندون قروچه کرده بودم اومده بود بیدارم کرد
وقتی توی روز یه چیزی عصبانی ام کنه شبش اینجوری میشم
گفت به حدی دندوناتو محکم روی هم کشیدی گفتم الانه که بشکنن همشون!
حالا صبح ساعت 5 بیدار شدم مادر بزرگم گفت بذار هوا روشن بشه الان بابات خوابه کجا میخوای بری، بعد گفت داییت گفته من باهاشون میرم
گفتم نه اون خسته است بذار بخوابه! البته حوصله اش رو نداشتم!
بعد گفت من میدونم عمل بابات چند ساعت دیگه اس، گفتم مهم نیست چند ساعت دیگه باشه مهم اینه که دلم طاقت نمیاره و باید الان برم پیشش
مادرمم میگفت زوده
گفتم مامان من میخوام برم دیشب که نذاشتین پیشش باشم الان دلم میخواد برم میخوای بیا میخوای نیا.
خلاصه این شد دیگه، شب قبلشم شماره ی آژانس رو از زنداییم گرفته بودم که معطل نشیم.
حالا اون روز دکتر قلب نوار قلب بابام رو دید گفت نوارش مشکل داره، وقتی عمل شد هفته ی آینده بیارش ازش تست بگیرم
امروز که برده بودیم برای ویزیت، من گفتم بابا باید فردا هم بیایم که برای قلبت مطمئن بشیم
داداش دومیم هم بود گفت بابا قلبش از قلب منم سالمتره دکتره حالا یه چیزی گفته به نظر من نیازی نیست!
مادرمم گفت اره اون روز شاید استرس عمل رو داشته منم میگم واجب نیست!
من هم اول گفتم نمیشه دکتر گفته باید انجام بده که خیالمون راحت شه بعد دیدم باز حرف خودشونو میزنن
منم گفتم شماها دکتر نیستید که اینقدر با قاطعیت این حرفو میزنید اگه خدایی نکرده دو روز دیگه مشکلی برای قلب بابا پیش بیاد اون موقع شماها جوابگو هستین
بعد هم گفتم بابا باید این تست رو انجام بده چون دکتر به من گفته باید بیاریش و من میبرمش حالا هر چی میخواید بگید برای خودتون!
رفته بودن رو اعصابم
بعد هم گفتم بابا باید با من بیای چون اگه مشکلی داشته باشی الان بهتر حل میشه تا بعد به حای بدی برسه، دیگه قبول کرد
حالا خداروشکر دیگه امروز تست رو انجام داد مشکلی نداشت.
ولی من خیالم راحت شد.
با این حال بابام همیشه میگه من تورو از پسرا بیشتر دوست دارم و همیشه از خدا میخواستم یه دختر داشته باشم و دختر دلسوز پدر مادرش هست و این حرفا
و میگه اگه گاهی عصبانی میشم نباید ازم دلخور بشی چون اون لحظه دست خودم نیست حالا یه چیزی میگم
حالا مثلا بابام خیلی مراعات من رو میکنه که ازش ناراحت نشم
ولی گاهی با داداشام اونقدر تندی میکنه صدای من و مادرم در میاد دیگه
مادرم هم همیشه میگه بعدا از خدا مادرم و بعد تو برام عزیزی بعد پسرا
گاهی من میگم اینجوری نگو پسرا حسودی میکنن یا ناراحت میشن