نمایش نتایج: از 1 به 17 از 17

موضوع: ناراحت شدن پدر

2265
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    ناراحت شدن پدر

    سلام
    شنبه پدرم میخواست بره دکتر و برادرم قرار بود باهاش بره
    خاله ام هم که خونه شون اون شهر هست مریض بود و بیمارستان بستری بود
    مادرم هم به این خاطر میخواست بره، منم یه سری کار داشتم که باید اون روز انجام میدادم
    ولی بعد قبول کردم که باهاشون برم، چون گفتن ما ساعت 2 برمیگردیم و داداشم میخواست بره سرکارش

    از قضا دکتر گفت که باید پدرم فردا صبح عمل بشه!
    ما دیگه اونجا موندیم و من و مادرم کارای بستری بابام رو انجام دادیم
    و بعد رفتیم دیدن خاله ام

    شب که بابام میخواست بستری بشه داداشای دیگم نیومده بودن، بابام گفته بود لازم نیست بیاین
    داداش کوچیکمم برگشته بود شهر خودمون
    من گفتم من پیشت میمونم
    گفت اذیت میشی و اینجا بخش مردان هست و این حرفا
    منم گفتم یه شب بیدار باشم چیزیم نمیشه ، بعد هم مرد هستن آدم خور که نیست، دلم نمیاد تنها بمونی
    دایی ام هم گفت چه حرفا، یعنی ما انقدر بی غیرت شدیم که توی دختر بری تو یه اتاق که چندتا مرد هستن شب رو تا صبح بمونی
    بعد هم گفت پدرت فردا عمل میشه کاری هم نیاز نداره بعدشم نیاز داشته باشه من میرم نه تو
    چون بزرگتر بود من کوتاه اومدم وگرنه میرفتم

    روز بعدش صبح زود رفتیم بیمارستان و خداروشکر عمل به خوبی انجام شد
    عصرش اتفاقی رفتم پیش خاله ام و بعد که دیدم تنهاست دلم نیومد برگردم، فکر کردم بابام غر بزنه ولی خب یه جورایی رودروایسی هم شد
    فردا صبحش هم باید پدرم میرفت دکتر عمل رو ببینه
    به داداشم که دوباره برگشته بود گفتم صبح بیاین دنبالم که با هم بریم
    بعدش اون ها نیومده بودن و من وقتی رسیدم دکتر ویزیت کرده بود
    خواستم هم خودم زود برم بابام گفت یا شوهرخاله ات باید بیارتت یا داداشت بیاد دنبالت، تنهایی نمیخواد بیای!

    حالا بماند دوبار زنگ زد که کجایی و من رو تنها گذاشتی رفتی اون هم با عصبانیت
    بعدش که برگشتم کلی غر بهم زد که دیروز خوب بود که تو پیشم بودی امروز تنهام گذاشتی اذیت شدم
    و اینکه منو دوس نداری ، خاله ات رو دوس داری!
    منم هر چی توضیح دادم که اینجوری نیست و دلیل آوردم، گوش نکرد که نکرد!
    داداشام و مادرم هم صداشون دراومد گفتن الکی میخواد ازت بهونه بگیره
    من گفتم باشه بابا تو راست میگی ولی دلیل من دوس نداشتنت نبوده، خب من ماشین نداشتم و خودتم گفتی حتما باید بقیه بیان دنبالم وگرنه من به فکر بودم که برگردم
    ولی متقاعد نشد

    میدونم من باید صبحش زودتر میومدم
    الان هم از دست خودم ناراحتم و هم از پدرم
    ولی آخه چرا باید بگه تو خاله ات رو به من ترجیح دادی!
    خدا میدونه که اینجوری نبوده.
    مادرم و داداشام هم میگن نباید خودتو ناراحت کنی چون تو اشتباهی نکردی
    ولی عذاب وحدان دارم.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 11-07-2017 در ساعت 12:02 PM

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    36965
    نوشته ها
    484
    تشکـر
    150
    تشکر شده 435 بار در 240 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام
    شنبه پدرم میخواست بره دکتر و برادرم قرار بود باهاش بره
    خاله ام هم که خونه شون اون شهر هست مریض بود و بیمارستان بستری بود
    مادرم هم به این خاطر میخواست بره، منم یه سری کار داشتم که باید اون روز انجام میدادم
    ولی بعد قبول کردم که باهاشون برم، چون گفتن ما ساعت 2 برمیگردیم و داداشم میخواست بره سرکارش

    از قضا دکتر گفت که باید پدرم فردا صبح عمل بشه!
    ما دیگه اونجا موندیم و من و مادرم کارای بستری بابام رو انجام دادیم
    و بعد رفتیم دیدن خاله ام

    شب که بابام میخواست بستری بشه داداشای دیگم نیومده بودن، بابام گفته بود لازم نیست بیاین
    داداش کوچیکمم برگشته بود شهر خودمون
    من گفتم من پیشت میمونم
    گفت اذیت میشی و اینجا بخش مردان هست و این حرفا
    منم گفتم یه شب بیدار باشم چیزیم نمیشه ، بعد هم مرد هستن آدم خور که نیست، دلم نمیاد تنها بمونی
    دایی ام هم گفت چه حرفا، یعنی ما انقدر بی غیرت شدیم که توی دختر بری تو یه اتاق که چندتا مرد هستن شب رو تا صبح بمونی
    بعد هم گفت پدرت فردا عمل میشه کاری هم نیاز نداره بعدشم نیاز داشته باشه من میرم نه تو
    چون بزرگتر بود من کوتاه اومدم وگرنه میرفتم

    روز بعدش صبح زود رفتیم بیمارستان و خداروشکر عمل به خوبی انجام شد
    عصرش اتفاقی رفتم پیش خاله ام و بعد که دیدم تنهاست دلم نیومد برگردم، فکر کردم بابام غر بزنه ولی خب یه جورایی رودروایسی هم شد
    فردا صبحش هم باید پدرم میرفت دکتر عمل رو ببینه
    به داداشم که دوباره برگشته بود گفتم صبح بیاین دنبالم که با هم بریم
    بعدش اون ها نیومده بودن و من وقتی رسیدم دکتر ویزیت کرده بود
    خواستم هم خودم زود برم بابام گفت یا شوهرخاله ات باید بیارتت یا داداشت بیاد دنبالت، تنهایی نمیخواد بیای!

    حالا بماند دوبار زنگ زد که کجایی و من رو تنها گذاشتی رفتی اون هم با عصبانیت
    بعدش که برگشتم کلی غر بهم زد که دیروز خوب بود که تو پیشم بودی امروز تنهام گذاشتی اذیت شدم
    و اینکه منو دوس نداری ، خاله ات رو دوس داری!
    منم هر چی توضیح دادم که اینجوری نیست و دلیل آوردم، گوش نکرد که نکرد!
    داداشام و مادرم هم صداشون دراومد گفتن الکی میخواد ازت بهونه بگیره
    من گفتم باشه بابا تو راست میگی ولی دلیل من دوس نداشتنت نبوده، خب من ماشین نداشتم و خودتم گفتی حتما باید بقیه بیان دنبالم وگرنه من به فکر بودم که برگردم
    ولی متقاعد نشد

    میدونم من باید صبحش زودتر میومدم
    الان هم از دست خودم ناراحتم و هم از پدرم
    ولی آخه چرا باید بگه تو خاله ات رو به من ترجیح دادی!
    خدا میدونه که اینجوری نبوده.
    مادرم و داداشام هم میگن نباید خودتو ناراحت کنی چون تو اشتباهی نکردی
    ولی عذاب وحدان دارم.
    سلام عزیزم. نگرانش نباش.
    ادم توی بیمارستان زودرنج میشه و حوصلش سر میره بعدم بابا مامانا چون سنشون بالاست توی بیمارستان یکم میترسن شاید... (خودت میدونی چی میگم و ترس از چی) البته به رو نمیارن
    بابای شمام ناراحتشن نباش. زود اشتی میکنه براش یه دسته گل یا یه شاخه گل ببر و بگو هیچ کس جای پدر ادمو نمیگیره خاله هم تنها بود. و منم توی بخش مردان نمیتونستم بیام. اما الان کاری داری برات میکنم مرخصم شدی خودم مخلصتم هستم و هرکاری بگی برات خودم انجام میدم. دیگم نگو منو دوست نداری که ناراحت میشم بعدم یکم بغلو ماچش کنی حل میشه
    موفق باشی عزیزم و سایه خونوادت روی سرت بمونه ایشالا

  3. 2 کاربران زیر از ghm بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    سلام عزیزم
    ممنونم
    من باهاش قشنگ آروم حرف زدم که از دلش در بیارم
    خودم هم قبلش عذاب وجدان داشتم
    اون شب هم اگه مخالفت دایی ام نبود من میرفتم پیشش
    چون کاری نداشتن خانم باشه اونجا، خب چه اشکالی داشت من به خاطر آرامش پدرم حاضر بودم تمام شب رو بیدار باشم
    بچه هم نیستم که اتفاقی برام بیفته

    دیروز هم خودم مریض بودم از شب قبل مسموم شدم ، صبح چند لقمه صبونه خوردم تا شب هیچی نخوردم
    ولی اصلا مراعات نکرد که هیچ گفت بیا رفتی پیش خاله ات مریض شدی نباید شب رو بیمارستان میموندی
    منم از لج دکتر نرفتم دیگه!

    ممنون عزیزم دوباره میرم باهاش حرف میزنم، امیدوارم دیگه باورم کنه
    من مگه خیلی مجبور باشم وگرنه قسم نمیخورم برای چیزی
    دیروز قسم خوردم گفتم بابا به خدا اونجوری نیست
    ولی بازم گفت نه قبلا دوستم داشتی روز قبلش همه ی کارامو کردی ولی آخرش خراب کردی!

  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام عزیزم
    ممنونم
    من باهاش قشنگ آروم حرف زدم که از دلش در بیارم
    خودم هم قبلش عذاب وجدان داشتم
    اون شب هم اگه مخالفت دایی ام نبود من میرفتم پیشش
    چون کاری نداشتن خانم باشه اونجا، خب چه اشکالی داشت من به خاطر آرامش پدرم حاضر بودم تمام شب رو بیدار باشم
    بچه هم نیستم که اتفاقی برام بیفته

    دیروز هم خودم مریض بودم از شب قبل مسموم شدم ، صبح چند لقمه صبونه خوردم تا شب هیچی نخوردم
    ولی اصلا مراعات نکرد که هیچ گفت بیا رفتی پیش خاله ات مریض شدی نباید شب رو بیمارستان میموندی
    منم از لج دکتر نرفتم دیگه!

    ممنون عزیزم دوباره میرم باهاش حرف میزنم، امیدوارم دیگه باورم کنه
    من مگه خیلی مجبور باشم وگرنه قسم نمیخورم برای چیزی
    دیروز قسم خوردم گفتم بابا به خدا اونجوری نیست
    ولی بازم گفت نه قبلا دوستم داشتی روز قبلش همه ی کارامو کردی ولی آخرش خراب کردی!
    سلام
    خیلی محیط بیمارستان دلگیر هست مخصوصا وقتی کسی باهاش نباشه. پدرمن هم وقتی بیمارستان بود می گفت آدم تو بیمارستان بیشتر احساس مرگ میکند همینجوری حالش بدتر میشود. برای همین حتما یک نفر باید همراهش باشه شاید به رویش هم نیاره ولی خیلی این زمان محتاج یک همراه هست واقعا اینکه همه خانواده هیچ کس پیشش نمونده شب بدی را گذرانده. درکش کنید

  6. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    سلام
    خیلی محیط بیمارستان دلگیر هست مخصوصا وقتی کسی باهاش نباشه. پدرمن هم وقتی بیمارستان بود می گفت آدم تو بیمارستان بیشتر احساس مرگ میکند همینجوری حالش بدتر میشود. برای همین حتما یک نفر باید همراهش باشه شاید به رویش هم نیاره ولی خیلی این زمان محتاج یک همراه هست واقعا اینکه همه خانواده هیچ کس پیشش نمونده شب بدی را گذرانده. درکش کنید

    سلام آقا سعید
    ممنون از نظرتون
    حرفتون کاملا متین هست
    من هم خب به خاطر این چیزا گفتم حتما نیاز هست یه نفر پیشش باشه، چون محیط بیمارستان دلگیر هست
    حالا همه شدن علامه ی دهر و مشاور برای من که تو دختری و اگه نیاز باشه باید یه مرد یا یه پسر پیشش باشه
    با همه این ها پدرم به برادرهام گفته بود که شما به زندگیتون برسید و نیازی نیست بیاین پیش من، اگه نیاز داشته باشم خودم میگم بهتون

    من مشکلم بد خلقی و غر زدن پدرم هم زیاد نیست چون مدل اخلاقش اینطوری هست و سعی می کنم ازش ناراحت نباشم
    ولی راستش از همه ی داداشام ناراحتم، دیشب هم به برادر کوچیکم گفتم اون روز هر کاری که داشتی از بابا مهم تر نبود
    از همشون دلگیر شدم و منتظر یه فرصت هستم که تنها بشیم بهشون بگم

    به خاطر حرمت دایی ام هم نبود به حرفش گوش نمی کردم، متاسفانه هیچ کسی اون شب جرف من رو درک نکرد و نفهمید
    روز بعد هم که بابام عمل شد مادرم گفت من تجربه ی اتاق عمل و بیهوشی داشتم آدم وقتی به هوش میاد و از اتاق عمل میاد بیرون
    اگه خونواده اش رو دم در ببینه خیلی تو روحیه اش تاثیر میذاره
    دیگه من و مادرم پشت در اتاق عمل منتظرش شدیم

    الان پشیمونم میگم ای کاش به حرف داییم گوش نمیدادم و میرفتم پیش پدرم
    متاسفانه قبلنا میگفتن کسی که تحصیلکرده باشه درکش بیشتر هست ولی همیشه اینجوری نیست
    خیلی هم بده آدم نظر خودش رو به کسی تحمیل کنه من وقتی بابام و مادرم رضایتشون رو کسب میکردم دیگه درست نبود داییم به اون شدت دخالت میکرد
    من هم خیلی اصرار کردم گفت خیلی لجبازی و هنوز بچه ای که نمیفهمی توی اتاقی که چندتا مرد هست درست نیست تنها بمونی و بعد هم وقتی بابات بخوابه کسی مراقب تو نیست!
    پارسال دایی بزرگم توی بیمارستان بستری بود و پسرش همراهش بود
    پسرش گوشی خودش و دایی ام رو روی میز گذاشته بود چند دقیقه خوابش برده بود یا فکر کنم رفته بود بیرون
    وقتی نگاه میکنه میبینه گوشی ها نیستن
    حالا داییم میگفت تو که دختری چجوری میخوای تنهایی بمونی اونجا!
    ولی من گفتم من مراقب هستم
    روز بعد هم خودم دیدم یکی از مریض ها همسرش تا صبح همراهش بود، بین چند تا مرد، مشکلی هم براش پیش نیومده بود
    بعدش متوجه شدم درک داییم پایین تر هست که نفهمید اون شب نباید پدرم تنها بود و از بچه هاش من فقط بودم که نذاشتن پیشش بمونم
    امیدوارم دیگه همچین موقعیتی پیش نیاد ولی اگه به هر دلیلی یه بار دیگه همچین نیازی باشه همه ی عالم و آدم جمع بشن به حرفشون گوش نمیکنم چون حق با من بود و این روی دلم موند
    اون هم به خاطر عدم درک صحیح بقیه
    هر بار یادم میفته بغض میکنم به خاطرش...

    حالا داداش کوچیکمم این وسط خودش که برگشت هیچ، گفت اگه بابا نیاز داشت شب کسی پیشش باشه تو نری بذار مامان بمونه چون باید کسی باشه که تو لباس عوض کردن و این چیزا کمکش کنه
    این هم بی منطقی بود، حالا به دلیلی پدرم با موندن مادرم مخالفت کرد ولی من دخترش بودم چه ایرادی داره تو عوض کردن لباساش هم کمکش میکردم
    حرمت چیز خوبیه ولی به نظرم این جور وقت ها که آدم بی منطقی میبینه نباید کوتاه بیاد.
    دیگه تا عمر دارم این رو یادم میمونه و به هیچ کسی اجازه نمیدم باعث بشه این اشتباه رو تکرار کنم.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 11-07-2017 در ساعت 07:07 PM

  8. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام آقا سعید
    ممنون از نظرتون
    حرفتون کاملا متین هست
    من هم خب به خاطر این چیزا گفتم حتما نیاز هست یه نفر پیشش باشه، چون محیط بیمارستان دلگیر هست
    حالا همه شدن علامه ی دهر و مشاور برای من که تو دختری و اگه نیاز باشه باید یه مرد یا یه پسر پیشش باشه
    با همه این ها پدرم به برادرهام گفته بود که شما به زندگیتون برسید و نیازی نیست بیاین پیش من، اگه نیاز داشته باشم خودم میگم بهتون

    من مشکلم بد خلقی و غر زدن پدرم هم زیاد نیست چون مدل اخلاقش اینطوری هست و سعی می کنم ازش ناراحت نباشم
    ولی راستش از همه ی داداشام ناراحتم، دیشب هم به برادر کوچیکم گفتم اون روز هر کاری که داشتی از بابا مهم تر نبود
    از همشون دلگیر شدم و منتظر یه فرصت هستم که تنها بشیم بهشون بگم

    به خاطر حرمت دایی ام هم نبود به حرفش گوش نمی کردم، متاسفانه هیچ کسی اون شب جرف من رو درک نکرد و نفهمید
    روز بعد هم که بابام عمل شد مادرم گفت من تجربه ی اتاق عمل و بیهوشی داشتم آدم وقتی به هوش میاد و از اتاق عمل میاد بیرون
    اگه خونواده اش رو دم در ببینه خیلی تو روحیه اش تاثیر میذاره
    دیگه من و مادرم پشت در اتاق عمل منتظرش شدیم

    الان پشیمونم میگم ای کاش به حرف داییم گوش نمیدادم و میرفتم پیش پدرم
    متاسفانه قبلنا میگفتن کسی که تحصیلکرده باشه درکش بیشتر هست ولی همیشه اینجوری نیست
    خیلی هم بده آدم نظر خودش رو به کسی تحمیل کنه من وقتی بابام و مادرم رضایتشون رو کسب میکردم دیگه درست نبود داییم به اون شدت دخالت میکرد
    من هم خیلی اصرار کردم گفت خیلی لجبازی و هنوز بچه ای که نمیفهمی توی اتاقی که چندتا مرد هست درست نیست تنها بمونی و بعد هم وقتی بابات بخوابه کسی مراقب تو نیست!
    پارسال دایی بزرگم توی بیمارستان بستری بود و پسرش همراهش بود
    پسرش گوشی خودش و دایی ام رو روی میز گذاشته بود چند دقیقه خوابش برده بود یا فکر کنم رفته بود بیرون
    وقتی نگاه میکنه میبینه گوشی ها نیستن
    حالا داییم میگفت تو که دختری چجوری میخوای تنهایی بمونی اونجا!
    ولی من گفتم من مراقب هستم
    روز بعد هم خودم دیدم یکی از مریض ها همسرش تا صبح همراهش بود، بین چند تا مرد، مشکلی هم براش پیش نیومده بود
    بعدش متوجه شدم درک داییم پایین تر هست که نفهمید اون شب نباید پدرم تنها بود و از بچه هاش من فقط بودم که نذاشتن پیشش بمونم
    امیدوارم دیگه همچین موقعیتی پیش نیاد ولی اگه به هر دلیلی یه بار دیگه همچین نیازی باشه همه ی عالم و آدم جمع بشن به حرفشون گوش نمیکنم چون حق با من بود و این روی دلم موند
    اون هم به خاطر عدم درک صحیح بقیه
    هر بار یادم میفته بغض میکنم به خاطرش...

    حالا داداش کوچیکمم این وسط خودش که برگشت هیچ، گفت اگه بابا نیاز داشت شب کسی پیشش باشه تو نری بذار مامان بمونه چون باید کسی باشه که تو لباس عوض کردن و این چیزا کمکش کنه
    این هم بی منطقی بود، حالا به دلیلی پدرم با موندن مادرم مخالفت کرد ولی من دخترش بودم چه ایرادی داره تو عوض کردن لباساش هم کمکش میکردم
    حرمت چیز خوبیه ولی به نظرم این جور وقت ها که آدم بی منطقی میبینه نباید کوتاه بیاد.
    دیگه تا عمر دارم این رو یادم میمونه و به هیچ کسی اجازه نمیدم باعث بشه این اشتباه رو تکرار کنم.
    سلام
    عجب برادرتان فرار به جلو کرده اگر غیرت داشت خودش می ماند و این همه بحث درست نمیشد خواسته کم کاری خودش را با این حرکت بپوشاند و تقصیر را از سر خود واکند همه کار دارند ولی وقتی عزیزی از خانواده برایش مشکلی پیش بیاید مهمتر از پدر کسی نیست حالا هر کاری بخواهند داشته باشند ولو خود پدر گفته باشد اینها تعارف هست ته دل هر کسی میخواهد در چنین شرایطی عزیزش کنارش باشد هر سه بردارانتان مسئول هستند شما خودت را ناراحت نکن شما تلاش و سعی ات را کردید همین قابل تقدیر هست خدا هم در قرآن سفارش اکید به مراقبت از والدین کرده حتی گفته وقتی سن والدین بالا میرود این مسئولیت فرزند نسبت به آنها بیشتر میشود حتما داستان اویس قرنی را شنیده ای که به خاطر مادرش خود را از دیدار با رسول اکرم(ص) محروم کرد و پیامبر این کار اویس را خیلی بزرگ و با ارزش دانست

  9. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  10. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    سلام
    عجب برادرتان فرار به جلو کرده اگر غیرت داشت خودش می ماند و این همه بحث درست نمیشد خواسته کم کاری خودش را با این حرکت بپوشاند و تقصیر را از سر خود واکند همه کار دارند ولی وقتی عزیزی از خانواده برایش مشکلی پیش بیاید مهمتر از پدر کسی نیست حالا هر کاری بخواهند داشته باشند ولو خود پدر گفته باشد اینها تعارف هست ته دل هر کسی میخواهد در چنین شرایطی عزیزش کنارش باشد هر سه بردارانتان مسئول هستند شما خودت را ناراحت نکن شما تلاش و سعی ات را کردید همین قابل تقدیر هست خدا هم در قرآن سفارش اکید به مراقبت از والدین کرده حتی گفته وقتی سن والدین بالا میرود این مسئولیت فرزند نسبت به آنها بیشتر میشود حتما داستان اویس قرنی را شنیده ای که به خاطر مادرش خود را از دیدار با رسول اکرم(ص) محروم کرد و پیامبر این کار اویس را خیلی بزرگ و با ارزش دانست

    سلام
    متشکرم
    من هم دقیقا همین نظرم بود، این دوسه روز همش تو فکر هستم و گاهی به این خاطر دلم میگیره و بغض می کنم
    موقعی که ما بچه بودیم اگه مریض میشدیم پدرمادرم همه ی تلاششونو میکردن و تنهامون نمیذاشتن
    یه بار به خاطر مریضی داداشم پدرم 45 روز تموم رو پیش داداشم توی همون بیمارستان مونده بود
    حاضر نشده بود کسی رو هم قبول کنه جای خودش بذاره!
    حالا همون پسر نیومد یه شب پیش باباش باشه که تنها نمونه

    یکیشون میگه همسرم مریض بوده! یکیشون میگه بچه ام مریض شده
    حداقل میتونستن نوبتی سر بزنن
    دایی ام هم صداش دراومد، گفت این داداشای تو خجالت نمیکشن پدرشونو با تو و مادرت تنها گذاشتن اینجا
    گفتم من از گلایه کردن و غر زدن خوشم نمیاد پشت تلفن چی بگم بهشون
    خودش به دوتاشون زنگ زده بود دعواشون کرده بود
    هر سه تاشون هم خب ماشین دارن و هر تایمی که میخواستن میتونستن بیان
    دلیل نمیشه وقتی بابام بگه نیاید اونام نیان، بابام گاهی خیلی لجبازی میکنه ولی اون ها بهتر بود به حرفش گوش نمیدادن
    شاید بگن من حساس هستم ولی آدم چه دختر چه پسر بالاخره دلش نمیخواد تو همچین شرایطی پدرش رو تنها بذاره

    من واقعا نمیخواستم یه لحظه هم تنهاش بذارم ولی اگه ماشین داشتم حداقل اون روز قبل نوبت دکترش خودمو میرسوندم
    از طرفی هم دلم نمیخواد از پدرم پول بگیرم ولی خب دیگه فهمیدم واقعا ماشین داشتن چقدر مهم هست
    گاهی وقت ها میشه محبت رو با پول خرید..!
    باید تلاش کنم خودم یه ماشین داشته باشم خیلی خوب میشه
    که دیگه داداشمم میتونست همون روز نیاد و برای خودش به کاراش برسه خودم پدرمو میبردم
    برام هم مهم نیست چون دخترم زیاد محدود باشم، از غیرتی شدن های بی جا هم اصلا خوشم نمیاد
    مادرم هم ناراحت بود از برخورد داداشام ولی خب چیزی نگفت

    کنار بابام اون روز یه آقای مسنی بود که از آشناهای پدرم بود، پسرش باهاش بود ، میگفت ما یه هفته اس که هر روز درگیر بودیم
    پسرش طفلی خودش کمر درد داشت گفت شب از کمر درد تا صبح نخوابیدم
    با این حال یه دیقه پدرش رو تنها نذاشت، من از خودم خجالت کشیدم، گفتم حالا ببین میگه پسراش کجا هستن.

    امشب داداش دومم اومد خونه مون احوالپرسی کرد گفتم چند روزه که دلم گرفته راستش
    بعد که پرسید بهش گفتم، گفت باور کن بابا خیلی اصرار کرده و از طرفی همسرمم مریض بوده وگرنه میومدم
    دیگه داشتیم حرف میزدیم زن داداشم اومد

    حالا دیشب داداش بزرگم مریض بود دوتا داداش دیگه ام باهاش رفتن من دیدم دیر اومدن رفتم پیششون ، دلم طاقت نیاورد
    یگه چهارتایی رفتیم پیش دکتر تعجب کرد، گفت همتون برای یه مریض اومدین!

    به مادرم هم گفتم میگه چرا انقدر خودتو ناراحت میکنی به خاطر پدرت الان عمل کرده و سالمه
    ولی من هنوز آروم نشدم و هر بار یادم میفته از بابام خجالت میکشم
    تصمیم گرفتم از این به بعد هم هر حرفی هم بزنه و هر کاری کنه هیچی نگم بهش و میخوام همیشه مهربون باشم باهاش
    این حداقل کاریه که میتونم بکنم چون جلوی پدرمادر غرور و عصبانیت و بد خلقی معنایی نداره.
    البته از وقتی که تو یه تاپیک از آقا سیاوش راهنمایی گرفتم دیگه توی هر بحثی باشه تمام سعیمو میکنم من کوتاه بیام پیش پدرم.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 11-07-2017 در ساعت 09:50 PM

  11. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  12. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30886
    نوشته ها
    1,578
    تشکـر
    1,236
    تشکر شده 2,029 بار در 1,083 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    سلام
    یلدا خانم شما به هیچ عنوان مقصر نیستید و تا آن جایی که از دست شما بر می اومدش حق خودتون رو ادا کردید.
    پدرتون حق دارند ناراحت باشند بر فرض تعارف زدند و گفتند لازم نیست کسی موقع عمل کنارشون باشه برادرانتان بایست نگفته در بیمارستان پیش پدرتون میرفتند.
    برخورد دایی تون هم جالب نبوده و شما درست میفرمایید
    همچنان میگم در بحث های خانوادگی تا حد امکان پیشروی نکنید که آرامشتون سلب نشه

  13. کاربران زیر از siavash_en بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  14. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    نقل قول نوشته اصلی توسط siavash_en نمایش پست ها
    سلام
    یلدا خانم شما به هیچ عنوان مقصر نیستید و تا آن جایی که از دست شما بر می اومدش حق خودتون رو ادا کردید.
    پدرتون حق دارند ناراحت باشند بر فرض تعارف زدند و گفتند لازم نیست کسی موقع عمل کنارشون باشه برادرانتان بایست نگفته در بیمارستان پیش پدرتون میرفتند.
    برخورد دایی تون هم جالب نبوده و شما درست میفرمایید
    همچنان میگم در بحث های خانوادگی تا حد امکان پیشروی نکنید که آرامشتون سلب نشه

    سلام آقا سیاوش
    متشکرم از راهنمایی های خوبتون
    حرفاتون کاملا درسته، برادرهام ماشالله به روی خودشون هم نیاوردند، گفتن ما خیلی اصرار داشتیم بیایم ولی بابا نذاشته
    من هم خیلی رو دلم مونده بود گفتم سر فرصت باید بهشون بگم

    ولی جالب اینجاست ناراحتی پدرم به خاطر غیبت داداشام نبود
    به خاطر این بود که من اون شب رو همراه خاله ام تو بیمارستان بودم و صبحش چون داداش کوچیکم بازم دنبال کار خودش رفته بود و پدرمادرم رو تو بیمارستان گذاشته بود
    بابام از من عصبانی شده بود
    شب قبلش برادرم گفت اگه خسته ای بیام دنبالت من هم گفتم نه خوبم
    خب به هرحال خاله ام دختر نداره، همسرشم باید میرفت خونه چون میگفت درسته بقیه چیزی نمیگن ولی خوب نیست من تمام شب رو اینجا باشم چون بخش زنان هست و خانم ها معذب میشن، هر چند اتاق خاله ام جدا بود و کسی دیگه نبود، چند روز هم بود که به خاطر بیماریش اونجا قرنطینه شده بود و شب ها تنها بود
    من هم دلم نیومد گفتم حالا یه شب من چیزیم نمیشه، خودش هم گفت دلم نمیاد اذیت بشی یا پدرت بهت غر بزنه ولی من گفتم مشکلی پیش نمیاد من پیشت هستم
    حالا نیمه شب حالش بد شده بود من خواب بودم بیدار شدم دیدم به پرستار زنگ زده گفتم چرا منو بیدار نکردی، گفت دلم نیومده، منظورم از این ها اینه که من زیاد اذیت نشدم به خاطر موندن پیش خاله ام


    منم خواستم با تاکسی یا آزانس برم خاله ام و شوهر خاله ام نذاشتن، در عین حال شوهر خاله ام هم گفت به سعید بگو اگه میتونه بیاد دنبالت اگه نه من خودم میرسونمت
    مسیرها هم دور بودن و خب شلوغی و ترافیک، من هم روم نمیشد از شوهر خاله ام بخوام زودی منو برسونه
    من به برادرم زنگ زدم جواب نمیداد، شوهر خاله ام هم زنگ زد جواب نداد، رفته بود دنبال کاراش
    بعد که من همش عجله میکردم که قبل اینکه بابام عصبانی بشه یه جوری خودمو برسونم دیدم دوباره زنگ زد
    با عصبانیت گفت کجایی منم گفتم الان راه میفتم
    گفت یا سعید باید بیاد دنبالت یا به شوهر خاله ات بگو بیارتت، شوهر خاله ام اون موقع تو اتاق نبود من هم گفتم عمو نیست رفته بیرون
    بذار الان خودم میام، گفت لازم نکرده بیای گردن خوردت چند دیقه پیش بهت گفتم ولی هنوز نیومدی!!!!! اون داداشتم که ما رو اینجا گذاشته رفته و این دکتره هم معلوم نیست کجاس
    حالا از شانس من دکتره دیر رسیده بود، پدرم عصبانیتش رو سر من خالی کرد!
    با یکی از پرستارها هم حرفش شده بود طفلی کلی بهش حرف زده بود!!!!! در حالیکه مقصر نبوده اصلا
    خلاصه جوری قشرق راه انداخته بود پرستاره گفته بود به مادرم که توی خونه هم اخلاقش اینجوریه؟!


    داداشم هم گفت اعصاب خودتو خورد نکن بابا الکی میگه دنبال بهونه است وگرنه خودش به من گفته برو کاراتو انجام بده من و مادرت میریم!!

    بعد هم که دیدمشون کارشون تموم شده بود
    من باز قهر نبودم هیچ با روی باز باهاش احوالپرسی کردم ، قشنگ به من گفت گردن خوردت!
    گفت این دو روز تو همش پیش من بودی و کارامو انجام دادی ولی این یک ساعت رو نبودی کلی اعصابم رو خورد کردن!
    منم گفتم بابا خب نذاشتی بیام کسی هم نبوده من رو بیاره
    گفت لازم نیست توضیح بدی وقتی خاله ات برات مهمه حداقل صبح زودش باید برمیگشتی میگفتی پدرم هم مهم هست!
    در حالیکه همونطور که توضیح دادم من صبح زود بیدار شدم و همین قصد رو داشتم

    خلاصه این شد من با اینکه فقط اون یک ساعت نبودم و دلیل هم داشت شدم مقصر و پدرم همه ی کاسه کوزه ها رو سر من شکست!
    ولی دو تا برادر دیگه ام با اینکه پسر بودن و یه سر هم نزدن هیچی
    داداش کوچیکمم که دو بار که باید بود رفت! همون روز اول هم هنوز نوبت ویزیت بابام نیومده بود اون رفت دنبال کارش
    حالا این وسط همه کاراشون مهم بود ولی من هیچی!
    من به بداخلاقی ها و درک نکردن های پدرم سالهاست که عادت کردم و همیشه سعی دارم کوتاه بیام
    ولی باز هم عذاب وجدان داشتم و خودمو سرزنش میکردم چرا اون شب به حرف داییم گوش دادم و تازه به بابام حق دادم که عصبانی میشد!

    این چند روزه دیدم به فرزند پسر تغییر کرده
    توی خیلی از سنت ها به خصوص سنت شهر ما فکر میکنن پسرها خیلی تواناتر از دخترها هستن
    چون پسر میتونه هر وقت شبانه روز تنهایی بره بیرون هر کاری رو میتونه انجام بده و ...
    ولی دختر نه
    اما هر چی فکر می کنم به این نتیجه میرسم که بعضی از این آداب و رسوم ها درست نیستن و سعی می کنم کنارشون بذارم
    غیرتی شدن های زیادی، حساسیت های نا به جا که مثلا درسته شهر خودمون نبود ولی خب من میتونستم با تاکسی یا آزانس برم پیش پدرم و این همه بحث درست نمیشد برای من.
    اون شب هم که خواستم این ها رو به بابام بگم ، گفت من حوصله ی توضیح دادن ندارم باید اون موقع اونجا بودی که نبودی چرا چون من برات مهم نبودم خاله ات مهم بود!
    چون منو دوس نداشتی خاله ات رو دوس داشتی، هنوز لحن حرفاش توی گوشمه... عین بچه ها!


    ببخشید حرفام طولانی شد ، گاهی واقعی ها حرف آدم رو درک نمیکنن و آدم یا باید توی دلش نگه داره یا مجازی بیان کنه که حداقل سبک بشه..!
    اصلا آسون نیست پدر آدم فرزندش رو درک نکنه و به حرفاش بی توجه باشه و حتی قسمش..!
    ویرایش توسط یلدا 25 : 11-08-2017 در ساعت 08:40 PM

  15. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30886
    نوشته ها
    1,578
    تشکـر
    1,236
    تشکر شده 2,029 بار در 1,083 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    سلام
    در هر صورت شما طرز فکر و سنت خانوادتون رو نمیتونید به تنهابی تغییر بدهید. بهترین کاری که میتونید انجام بدهید به عنوان یک دختر نه یک پسر حق خودتون رو در قبال پدرو مادر ادا کنید و در بحث های آشفته خانوادگی شرکت نکنید.

  16. کاربران زیر از siavash_en بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    نقل قول نوشته اصلی توسط siavash_en نمایش پست ها
    سلام
    در هر صورت شما طرز فکر و سنت خانوادتون رو نمیتونید به تنهابی تغییر بدهید. بهترین کاری که میتونید انجام بدهید به عنوان یک دختر نه یک پسر حق خودتون رو در قبال پدرو مادر ادا کنید و در بحث های آشفته خانوادگی شرکت نکنید.

    سلام
    متشکرم آقا سیاوش
    درسته ، ممنونم
    سعی می کنم تا حد امکان از بحث و جدل دوری کنم.
    ولی این بی توجهی برادرهام رو دلم مونده بود دیگه گفتم بهشون!

  18. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    36895
    نوشته ها
    131
    تشکـر
    83
    تشکر شده 92 بار در 68 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    سلام یلدا جون.خوبی؟‌

    خوب بخش مردانو نباید شب بمونی ! داداشاتون باید غیرت به خرج میدادند حرفاشو شما خوردی.

    اشکالی نداره گلم! دختر همیشه سنگ صبوره برای پدرومادر و یک دلیل دیگه داره. پدرو مادرتون احتمالن پسراتونو خعلییی تحویل میگیرند فکرمیکنند تافته جدابافته اند و همه کاسه کوزه ها سر شما شکست و آنها کنار کشیدند!

    بعد خیلی جالبه از مسئولیتشون شونه خالی کردند رگ غیرتشون هم باد کرده!! اصلن باهاشون قهرکن

  20. کاربران زیر از دنیا * بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  21. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    نقل قول نوشته اصلی توسط دنیا * نمایش پست ها
    سلام یلدا جون.خوبی؟‌

    خوب بخش مردانو نباید شب بمونی ! داداشاتون باید غیرت به خرج میدادند حرفاشو شما خوردی.

    اشکالی نداره گلم! دختر همیشه سنگ صبوره برای پدرومادر و یک دلیل دیگه داره. پدرو مادرتون احتمالن پسراتونو خعلییی تحویل میگیرند فکرمیکنند تافته جدابافته اند و همه کاسه کوزه ها سر شما شکست و آنها کنار کشیدند!

    بعد خیلی جالبه از مسئولیتشون شونه خالی کردند رگ غیرتشون هم باد کرده!! اصلن باهاشون قهرکن


    سلام عزیزم، ممنونم
    شما خوبی؟
    متشکرم از نظرت عزیزم
    آره خلاصه گلم من دلم شکست راستش
    ولی بیشتر وقت ها دوست دارم وقتی از کسی ناراحت میشم بهش بگم و همون موقع موضوع برام حل بشه تا اینکه توی دلم تلنبار بشه و اذیتم کنه
    من به داداشام گفتم از دست هر سه تاتون ناراحتم و قهرم باهاتون
    بزرگه گفت به خدا من خیلی اصرار کردم که بیام بابا گفته نیازی نیست، از طرفی هم بچه ام اون روز بیمارستان بستری شده و سختم بوده تنهاشون بذارم
    اما به نظرم میتونست در حد چند ساعت یه سر بزنه حداقل، همسرشم طفلی گفته بود من خواهرام هستن کاری داشته باشم بهشون میگم تو برو به بابات سر بزن

    دومی هم اون روز گفت همسرم مریضه دو روزه همش دارم میبرمش دکتر!
    بعد که باز این بحث شد گفت اون روز یه کاری داشتم که حتما باید انجامش میدادم چون واسه ی خودم نبوده سفارش مشتری بوده و باید همون موقع دستش میرسیده
    خب این هم درست اما کارش بالاخره بعد که تموم شد میتونست یه سر بزنه همش یک ساعت راه بود
    یعنی این داداش دومی من کلا توی توجیح کردن خیلی حرفه ای هست گاهی اونقدر قشنگ میزنه به خاکی آدم هنگ میکنه!

    سومی هم که یکی از آشناها یه کاری داشته بود قرار بود اون روز براش انجام بده خب میتونست بگه پدرم بیمارستانه و فردا انجامش میدم، به نظرم به جای زیادی برنمیخورد!
    بعد هم خب منم اون دوسه روز از کارام جا موندم ولی پدرم برام مهم تر بود
    من نمیدونم پسرا چجوری دلشون طاقت آورد حداقل یه سر نزدن
    بعد من با اینکه دختر هستم، هنوزم عذاب وجدان دارم و از دست داییم ناراحتم که چرا اون شب باید بهش گوش میدادم
    حتی بعدش عصبانی شدم و گفتم دایی خیلی بی منطقه اشتباه کرده نظرش رو به من تحمیل کرد

    همیشه اعتقادم اینه وقتی کسی چیزی بهم بگه فقط در حد راهنمایی باشه نه اینکه نظرشو بهم تحمیل کنه و یا زیادی غیرت بازی در بیاره
    حس بدی بهم دست میده و عصبانی میشم
    من بالاخره بچه نیستم، اونجا هم خیابون نبود خب، من اگه تمام شب رو بیدار بودم و مشکلی هم برام پیش نمیومد
    پیش هم میومد خب بابام بود، آدم کنار پدرمادر احساس امنیت میکنه حتی تو بیمارستان و حتی تو خواب هم باشن

    اون شب هم وقتی بابام و داییم رفتن انگاری قلبم یه جوری شد، همش میگفتم بابام 4 تا بچه داره چرا باید این شب رو تنها بیمارستان بمونه
    اونقدر ذهنم درگیر این بود شب پیش زن داییم خوابیده بودم کلی دندون قروچه کرده بودم اومده بود بیدارم کرد
    وقتی توی روز یه چیزی عصبانی ام کنه شبش اینجوری میشم
    گفت به حدی دندوناتو محکم روی هم کشیدی گفتم الانه که بشکنن همشون!

    حالا صبح ساعت 5 بیدار شدم مادر بزرگم گفت بذار هوا روشن بشه الان بابات خوابه کجا میخوای بری، بعد گفت داییت گفته من باهاشون میرم
    گفتم نه اون خسته است بذار بخوابه! البته حوصله اش رو نداشتم!
    بعد گفت من میدونم عمل بابات چند ساعت دیگه اس، گفتم مهم نیست چند ساعت دیگه باشه مهم اینه که دلم طاقت نمیاره و باید الان برم پیشش
    مادرمم میگفت زوده
    گفتم مامان من میخوام برم دیشب که نذاشتین پیشش باشم الان دلم میخواد برم میخوای بیا میخوای نیا.
    خلاصه این شد دیگه، شب قبلشم شماره ی آژانس رو از زنداییم گرفته بودم که معطل نشیم.

    حالا اون روز دکتر قلب نوار قلب بابام رو دید گفت نوارش مشکل داره، وقتی عمل شد هفته ی آینده بیارش ازش تست بگیرم
    امروز که برده بودیم برای ویزیت، من گفتم بابا باید فردا هم بیایم که برای قلبت مطمئن بشیم
    داداش دومیم هم بود گفت بابا قلبش از قلب منم سالمتره دکتره حالا یه چیزی گفته به نظر من نیازی نیست!
    مادرمم گفت اره اون روز شاید استرس عمل رو داشته منم میگم واجب نیست!
    من هم اول گفتم نمیشه دکتر گفته باید انجام بده که خیالمون راحت شه بعد دیدم باز حرف خودشونو میزنن
    منم گفتم شماها دکتر نیستید که اینقدر با قاطعیت این حرفو میزنید اگه خدایی نکرده دو روز دیگه مشکلی برای قلب بابا پیش بیاد اون موقع شماها جوابگو هستین
    بعد هم گفتم بابا باید این تست رو انجام بده چون دکتر به من گفته باید بیاریش و من میبرمش حالا هر چی میخواید بگید برای خودتون!
    رفته بودن رو اعصابم
    بعد هم گفتم بابا باید با من بیای چون اگه مشکلی داشته باشی الان بهتر حل میشه تا بعد به حای بدی برسه، دیگه قبول کرد

    حالا خداروشکر دیگه امروز تست رو انجام داد مشکلی نداشت.
    ولی من خیالم راحت شد.

    با این حال بابام همیشه میگه من تورو از پسرا بیشتر دوست دارم و همیشه از خدا میخواستم یه دختر داشته باشم و دختر دلسوز پدر مادرش هست و این حرفا
    و میگه اگه گاهی عصبانی میشم نباید ازم دلخور بشی چون اون لحظه دست خودم نیست حالا یه چیزی میگم
    حالا مثلا بابام خیلی مراعات من رو میکنه که ازش ناراحت نشم
    ولی گاهی با داداشام اونقدر تندی میکنه صدای من و مادرم در میاد دیگه

    مادرم هم همیشه میگه بعدا از خدا مادرم و بعد تو برام عزیزی بعد پسرا
    گاهی من میگم اینجوری نگو پسرا حسودی میکنن یا ناراحت میشن
    ویرایش توسط یلدا 25 : 11-12-2017 در ساعت 07:25 AM

  22. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام عزیزم، ممنونم
    شما خوبی؟
    متشکرم از نظرت عزیزم
    آره خلاصه گلم من دلم شکست راستش
    ولی بیشتر وقت ها دوست دارم وقتی از کسی ناراحت میشم بهش بگم و همون موقع موضوع برام حل بشه تا اینکه توی دلم تلنبار بشه و اذیتم کنه
    من به داداشام گفتم از دست هر سه تاتون ناراحتم و قهرم باهاتون
    بزرگه گفت به خدا من خیلی اصرار کردم که بیام بابا گفته نیازی نیست، از طرفی هم بچه ام اون روز بیمارستان بستری شده و سختم بوده تنهاشون بذارم
    اما به نظرم میتونست در حد چند ساعت یه سر بزنه حداقل، همسرشم طفلی گفته بود من خواهرام هستن کاری داشته باشم بهشون میگم تو برو به بابات سر بزن

    دومی هم اون روز گفت همسرم مریضه دو روزه همش دارم میبرمش دکتر!
    بعد که باز این بحث شد گفت اون روز یه کاری داشتم که حتما باید انجامش میدادم چون واسه ی خودم نبوده سفارش مشتری بوده و باید همون موقع دستش میرسیده
    خب این هم درست اما کارش بالاخره بعد که تموم شد میتونست یه سر بزنه همش یک ساعت راه بود
    یعنی این داداش دومی من کلا توی توجیح کردن خیلی حرفه ای هست گاهی اونقدر قشنگ میزنه به خاکی آدم هنگ میکنه!

    سومی هم که یکی از آشناها یه کاری داشته بود قرار بود اون روز براش انجام بده خب میتونست بگه پدرم بیمارستانه و فردا انجامش میدم، به نظرم به جای زیادی برنمیخورد!
    بعد هم خب منم اون دوسه روز از کارام جا موندم ولی پدرم برام مهم تر بود
    من نمیدونم پسرا چجوری دلشون طاقت آورد حداقل یه سر نزدن
    بعد من با اینکه دختر هستم، هنوزم عذاب وجدان دارم و از دست داییم ناراحتم که چرا اون شب باید بهش گوش میدادم
    حتی بعدش عصبانی شدم و گفتم دایی خیلی بی منطقه اشتباه کرده نظرش رو به من تحمیل کرد

    همیشه اعتقادم اینه وقتی کسی چیزی بهم بگه فقط در حد راهنمایی باشه نه اینکه نظرشو بهم تحمیل کنه و یا زیادی غیرت بازی در بیاره
    حس بدی بهم دست میده و عصبانی میشم
    من بالاخره بچه نیستم، اونجا هم خیابون نبود خب، من اگه تمام شب رو بیدار بودم و مشکلی هم برام پیش نمیومد
    پیش هم میومد خب بابام بود، آدم کنار پدرمادر احساس امنیت میکنه حتی تو بیمارستان و حتی تو خواب هم باشن

    اون شب هم وقتی بابام و داییم رفتن انگاری قلبم یه جوری شد، همش میگفتم بابام 4 تا بچه داره چرا باید این شب رو تنها بیمارستان بمونه
    اونقدر ذهنم درگیر این بود شب پیش زن داییم خوابیده بودم کلی دندون قروچه کرده بودم اومده بود بیدارم کرد
    وقتی توی روز یه چیزی عصبانی ام کنه شبش اینجوری میشم
    گفت به حدی دندوناتو محکم روی هم کشیدی گفتم الانه که بشکنن همشون!

    حالا صبح ساعت 5 بیدار شدم مادر بزرگم گفت بذار هوا روشن بشه الان بابات خوابه کجا میخوای بری، بعد گفت داییت گفته من باهاشون میرم
    گفتم نه اون خسته است بذار بخوابه! البته حوصله اش رو نداشتم!
    سلام
    عجب آدم پیگیر و سمجی هستی اگر من بخواهم مثل شما به یک موضوع فکر کنم که دیوانه میشوم خانم محترم فراموشی و بیخیالی هم یک مقدارش بد نیست یک ذره به خودت استراحت بده فکرت را آزاد کن روزی چندین برخورد نامطلوب میبینم اگر بخواهم همه این برخوردها را تجزیه تحلیل کنم که اعصاب برام نمیمونه

  23. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    سلام
    عجب آدم پیگیر و سمجی هستی اگر من بخواهم مثل شما به یک موضوع فکر کنم که دیوانه میشوم خانم محترم فراموشی و بیخیالی هم یک مقدارش بد نیست یک ذره به خودت استراحت بده فکرت را آزاد کن روزی چندین برخورد نامطلوب میبینم اگر بخواهم همه این برخوردها را تجزیه تحلیل کنم که اعصاب برام نمیمونه

    سلام آقا سعید
    آقا سعید درسته گاهی زیاد به مسائل اهمیت میدم ولی این موضوع واقعا مهم بود برام
    وقتی یه چیزی ذهنم رو درگیر میکنه تا حد امکان سعی میکنم حلش کنم که دیگه بهش فکر نکنم
    برای همین با برادرهام حرف زدم که بدونم علت نیومدنشون چی بوده

    حالا من اون دوسه روز با اینکه ناراحت شده بودم سعی کردم فراموش کنم و به روی خودم نیاوردم
    مادرمم هم که بحث کرد گفتم مامان اشکال نداره ناراحت نباش.
    البته خیلی وقت هست که روی رفتارها و احساساتم کار می کنم دیگه بیشتر از مسائل رد میشم و کمتر به دل میگیرم
    درسته همیشه اوضاع و اطرفیان اون چیزی که آدم میخواد نیست
    ولی آقا سعید دختر با پسر یه مقدار فرق میکنه
    پسرا کلی نگر هستند، مثلا وقتی بابام از من گلایه میکرد اون روز، داداشم گفت بابا لطفا تمومش کن انقدر هم اعصاب دخترتو خراب نکن من بهش گفتم پیش خاله بمونه و الان هم عمل کردی کاراتم تموم شده دیگه اینقدر غر نزن!
    بعد هم به من گفت بابا الکی بهونه میگیره خودتو ناراحت نکن
    یا بارها که چیزی پیش میاد میبینم برادرهام کمتر از من درگیر میشن
    دخترها جزئی نگر هستن و به این خاطر حساس تر میشن روی جزئیات.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 11-12-2017 در ساعت 07:40 AM

  24. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30982
    نوشته ها
    912
    تشکـر
    459
    تشکر شده 875 بار در 507 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    عزیزم سر هرچیزی انقدر خودتو ازار نده
    اینجوری چیزی ازت باقی نمیمونه ها
    امضای ایشان
    دندانم شکست

    برای سنگریزه ای که در غذایم بود

    دردم گرفت

    نه برای دندانم

    برای کم شدن سوی چشم مادرم

  25. کاربران زیر از فرشته مهربان بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  26. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    36895
    نوشته ها
    131
    تشکـر
    83
    تشکر شده 92 بار در 68 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : ناراحت شدن پدر

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام عزیزم، ممنونم
    شما خوبی؟
    متشکرم از نظرت عزیزم
    آره خلاصه گلم من دلم شکست راستش
    ولی بیشتر وقت ها دوست دارم وقتی از کسی ناراحت میشم بهش بگم و همون موقع موضوع برام حل بشه تا اینکه توی دلم تلنبار بشه و اذیتم کنه
    من به داداشام گفتم از دست هر سه تاتون ناراحتم و قهرم باهاتون
    بزرگه گفت به خدا من خیلی اصرار کردم که بیام بابا گفته نیازی نیست، از طرفی هم بچه ام اون روز بیمارستان بستری شده و سختم بوده تنهاشون بذارم
    اما به نظرم میتونست در حد چند ساعت یه سر بزنه حداقل، همسرشم طفلی گفته بود من خواهرام هستن کاری داشته باشم بهشون میگم تو برو به بابات سر بزن

    دومی هم اون روز گفت همسرم مریضه دو روزه همش دارم میبرمش دکتر!
    بعد که باز این بحث شد گفت اون روز یه کاری داشتم که حتما باید انجامش میدادم چون واسه ی خودم نبوده سفارش مشتری بوده و باید همون موقع دستش میرسیده
    خب این هم درست اما کارش بالاخره بعد که تموم شد میتونست یه سر بزنه همش یک ساعت راه بود
    یعنی این داداش دومی من کلا توی توجیح کردن خیلی حرفه ای هست گاهی اونقدر قشنگ میزنه به خاکی آدم هنگ میکنه!

    سومی هم که یکی از آشناها یه کاری داشته بود قرار بود اون روز براش انجام بده خب میتونست بگه پدرم بیمارستانه و فردا انجامش میدم، به نظرم به جای زیادی برنمیخورد!
    بعد هم خب منم اون دوسه روز از کارام جا موندم ولی پدرم برام مهم تر بود
    من نمیدونم پسرا چجوری دلشون طاقت آورد حداقل یه سر نزدن
    بعد من با اینکه دختر هستم، هنوزم عذاب وجدان دارم و از دست داییم ناراحتم که چرا اون شب باید بهش گوش میدادم
    حتی بعدش عصبانی شدم و گفتم دایی خیلی بی منطقه اشتباه کرده نظرش رو به من تحمیل کرد

    همیشه اعتقادم اینه وقتی کسی چیزی بهم بگه فقط در حد راهنمایی باشه نه اینکه نظرشو بهم تحمیل کنه و یا زیادی غیرت بازی در بیاره
    حس بدی بهم دست میده و عصبانی میشم
    من بالاخره بچه نیستم، اونجا هم خیابون نبود خب، من اگه تمام شب رو بیدار بودم و مشکلی هم برام پیش نمیومد
    پیش هم میومد خب بابام بود، آدم کنار پدرمادر احساس امنیت میکنه حتی تو بیمارستان و حتی تو خواب هم باشن

    اون شب هم وقتی بابام و داییم رفتن انگاری قلبم یه جوری شد، همش میگفتم بابام 4 تا بچه داره چرا باید این شب رو تنها بیمارستان بمونه
    اونقدر ذهنم درگیر این بود شب پیش زن داییم خوابیده بودم کلی دندون قروچه کرده بودم اومده بود بیدارم کرد
    وقتی توی روز یه چیزی عصبانی ام کنه شبش اینجوری میشم
    گفت به حدی دندوناتو محکم روی هم کشیدی گفتم الانه که بشکنن همشون!

    حالا صبح ساعت 5 بیدار شدم مادر بزرگم گفت بذار هوا روشن بشه الان بابات خوابه کجا میخوای بری، بعد گفت داییت گفته من باهاشون میرم
    گفتم نه اون خسته است بذار بخوابه! البته حوصله اش رو نداشتم!
    بعد گفت من میدونم عمل بابات چند ساعت دیگه اس، گفتم مهم نیست چند ساعت دیگه باشه مهم اینه که دلم طاقت نمیاره و باید الان برم پیشش
    مادرمم میگفت زوده
    گفتم مامان من میخوام برم دیشب که نذاشتین پیشش باشم الان دلم میخواد برم میخوای بیا میخوای نیا.
    خلاصه این شد دیگه، شب قبلشم شماره ی آژانس رو از زنداییم گرفته بودم که معطل نشیم.

    حالا اون روز دکتر قلب نوار قلب بابام رو دید گفت نوارش مشکل داره، وقتی عمل شد هفته ی آینده بیارش ازش تست بگیرم
    امروز که برده بودیم برای ویزیت، من گفتم بابا باید فردا هم بیایم که برای قلبت مطمئن بشیم
    داداش دومیم هم بود گفت بابا قلبش از قلب منم سالمتره دکتره حالا یه چیزی گفته به نظر من نیازی نیست!
    مادرمم گفت اره اون روز شاید استرس عمل رو داشته منم میگم واجب نیست!
    من هم اول گفتم نمیشه دکتر گفته باید انجام بده که خیالمون راحت شه بعد دیدم باز حرف خودشونو میزنن
    منم گفتم شماها دکتر نیستید که اینقدر با قاطعیت این حرفو میزنید اگه خدایی نکرده دو روز دیگه مشکلی برای قلب بابا پیش بیاد اون موقع شماها جوابگو هستین
    بعد هم گفتم بابا باید این تست رو انجام بده چون دکتر به من گفته باید بیاریش و من میبرمش حالا هر چی میخواید بگید برای خودتون!
    رفته بودن رو اعصابم
    بعد هم گفتم بابا باید با من بیای چون اگه مشکلی داشته باشی الان بهتر حل میشه تا بعد به حای بدی برسه، دیگه قبول کرد

    حالا خداروشکر دیگه امروز تست رو انجام داد مشکلی نداشت.
    ولی من خیالم راحت شد.

    با این حال بابام همیشه میگه من تورو از پسرا بیشتر دوست دارم و همیشه از خدا میخواستم یه دختر داشته باشم و دختر دلسوز پدر مادرش هست و این حرفا
    و میگه اگه گاهی عصبانی میشم نباید ازم دلخور بشی چون اون لحظه دست خودم نیست حالا یه چیزی میگم
    حالا مثلا بابام خیلی مراعات من رو میکنه که ازش ناراحت نشم
    ولی گاهی با داداشام اونقدر تندی میکنه صدای من و مادرم در میاد دیگه

    مادرم هم همیشه میگه بعدا از خدا مادرم و بعد تو برام عزیزی بعد پسرا
    گاهی من میگم اینجوری نگو پسرا حسودی میکنن یا ناراحت میشن
    دلت نشکنه عزیزم. اینا میگذره.

    بهشون توجه نکن بگو نباید پدرم و تنها میگذاشتید.حتمن بگو که تکرار نکنند

  27. کاربران زیر از دنیا * بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد