نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: ازدواج در غربت

1370
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2017
    شماره عضویت
    37135
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    ازدواج در غربت

    سلام 27ساله هستم و به شهر غریب شوهر کردم بعد از ازدواج شوهرم منتقل شد به اطراف که تا منزل حدود 2 ساعت راه هست. من اینجا تنها بودم و با خانواده شوهرم اصلا رفت و امد ندارم. شوهرم اوایل یه شب در میون میومد خونه ولی الان شده دوشب در میون من اینجا شاغل شدم و روزی 12 ساعت کار میکنم ولی بازم تنهام.شب ها از ترس و وحشت چند بار از خواب می پرم.توخونه که میرم احساس میکنم همش یکی پشت سرم ایستاده.از بچگی بصورت مستقل تربیت نشدم.الان که یهو تنهای تنها شدم خیلی اذیت میشم.شوهرم خیلی بی تفاوت شده اصلا براش مهم نیست من اینقدر میترسم.روابط زناشویی ما افتضاحه.پدر و مادرم میگن جدا شو این شوهر و این زندگی به درد تو نمیخوره.من 5ماهه ادواج کردیم.هر دو تحصیل کرده هستیم و از طریق یه فامیلی دور ازدواج کردیم.اینجا که هستم اینقدر تنهام که میخوام گاهی با یه نفر حرف بزنم هر بار میرم مشاوره کلی پول میدم ولی بعد از یه هفته باز همون آش و همون کاسه.هیچ دوستی نمیتونم داشته باشم چون تفاوت فرهنگی زیاد دارم با ادماش و اینجا واقعا بی بند و باری زیاده از بین همکارامم اکثرا اقایون هستن که امکان ارتباط برقرار کردن و رفت وامد ندارم.
    تو تنهایی خودم فکر میکنم من الان اینجا چکار میکنم؟؟؟ادم اگر به شهر غریب شوهر میکنه به امید شوهرش میره نه تنها شدن.
    البته اینم بگم فوق العاده پرخاشگر شدم عصبی شدم.اصلا این شهر و ادماش دوس ندارم.احساس میکنم تویه مرداب گیر افتادم که دارم دست و پا میزنم و بیشتر میرم داخلش.
    وقتی با مشاوره صحبت میکنم بهم میگه هیچ راه حلی فعلا نداری سعی کن استانه تحملت ببری بالا. اخه این شد راه حل؟؟؟
    چکار باید بکنم؟؟؟جدا بشم؟؟؟بمونم؟؟؟؟بمیرم؟؟؟

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : ازدواج در غربت

    نقل قول نوشته اصلی توسط bhnzamani نمایش پست ها
    سلام 27ساله هستم و به شهر غریب شوهر کردم بعد از ازدواج شوهرم منتقل شد به اطراف که تا منزل حدود 2 ساعت راه هست. من اینجا تنها بودم و با خانواده شوهرم اصلا رفت و امد ندارم. شوهرم اوایل یه شب در میون میومد خونه ولی الان شده دوشب در میون من اینجا شاغل شدم و روزی 12 ساعت کار میکنم ولی بازم تنهام.شب ها از ترس و وحشت چند بار از خواب می پرم.توخونه که میرم احساس میکنم همش یکی پشت سرم ایستاده.از بچگی بصورت مستقل تربیت نشدم.الان که یهو تنهای تنها شدم خیلی اذیت میشم.شوهرم خیلی بی تفاوت شده اصلا براش مهم نیست من اینقدر میترسم.روابط زناشویی ما افتضاحه.پدر و مادرم میگن جدا شو این شوهر و این زندگی به درد تو نمیخوره.من 5ماهه ادواج کردیم.هر دو تحصیل کرده هستیم و از طریق یه فامیلی دور ازدواج کردیم.اینجا که هستم اینقدر تنهام که میخوام گاهی با یه نفر حرف بزنم هر بار میرم مشاوره کلی پول میدم ولی بعد از یه هفته باز همون آش و همون کاسه.هیچ دوستی نمیتونم داشته باشم چون تفاوت فرهنگی زیاد دارم با ادماش و اینجا واقعا بی بند و باری زیاده از بین همکارامم اکثرا اقایون هستن که امکان ارتباط برقرار کردن و رفت وامد ندارم.
    تو تنهایی خودم فکر میکنم من الان اینجا چکار میکنم؟؟؟ادم اگر به شهر غریب شوهر میکنه به امید شوهرش میره نه تنها شدن.
    البته اینم بگم فوق العاده پرخاشگر شدم عصبی شدم.اصلا این شهر و ادماش دوس ندارم.احساس میکنم تویه مرداب گیر افتادم که دارم دست و پا میزنم و بیشتر میرم داخلش.
    وقتی با مشاوره صحبت میکنم بهم میگه هیچ راه حلی فعلا نداری سعی کن استانه تحملت ببری بالا. اخه این شد راه حل؟؟؟
    چکار باید بکنم؟؟؟جدا بشم؟؟؟بمونم؟؟؟؟بمیرم؟؟؟
    سلام

    مطلب شما را خواندم عزیز و متاسفم از انچه که خواندم!؟ ولی چون پرسیده اید چند مطلبی رو خدمتتان عرض میکنم:

    1. خیلی خیلی متاسفم از چنین همکارانی که چنین پیشنهاداتی میدهند از روی نادانی و بی علمی

    2. حتما ازدواج نادرستی داشته اید و بدون اگاهی و شناخت کافی(این ازدواج دیروز میتونه باشه ولی نه ازدواج امروز اونم بین دو نفر تحصیل کرده)!!!!!!!؟؟

    3. حالا هم همش 5 ماه از ازدواجتون میگذره و والدین محترم میگن جدا شو!!!!!؟؟

    4. روابط جنسی و زناشویی هم که میگین افتضاحه؟؟؟؟؟؟!!!

    5 همسرتون هم که کلا بی تفاوت شده و شما هم خشمگین و عصبانی؟؟×!!

    6. همکار نامشاور ما هم که میگن فقط صبر و تحمل کن!!!!؟؟؟؟

    !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!؟؟؟؟؟؟؟×××××××!!!!!؟؟

    ببینید گلم اولا اینکه خود شما خیلی خیلی راجب انسان و عشق و علوم انسانی و اجتمایی کم میدانید و در ضمن اون بند ناف روانی شما هرگز بریده نشده!!!!؟؟ و وابسته به پدر و مادر و.......

    شخصیتی مهر طلب دارید که با شخصیت مهربان کاملا متفاوته و یک نوع اختلال شخصیتیه!

    حرمت نفس پایینی دارید بنابراین فکر میکنید دیگران همه بدند بجز پدر و مادر و وابستگان و گاهی هم همشهریان ولی این عزیز مربوط به دیروزه نه امروز که گاهی حتی غیر هم وطنان مهربانتر و پشتیبانتر از

    هم وطنان و.... هستند.

    خشم و عصبانیت دارید که احتمالا ممکنه جنبه ارثی داشته باشه که باید ریشه یابی بشه ولی همین عصبانیت میتونه هر گونه آتش عشقی رو خاموش کنه!

    از همسرتان چیزی نمیدانم چون بیانی نشده ولی احتمالا خالی از مشکلاتی نیستند!!

    چند پیشنهاد:

    1. به یکی از همکاران حاذق ما مراجعه کنید(چه بهتر که هر دو با هم باشید) و تست mmpi
    500 سوالی و نه 75 سوالی رو بدهید تا کمی شخصیت هر دوی شما و اختلالات شما رو بشه شناخت و برایش کاری کرد( صد البته نه توسط آن نامشاوری که فرمودید)!!
    2.استقلال مالی خود را داشته باشید و کار خود را از دست ندهید
    3.فعلا بچه دار نشوید تا اینکه وضعیت به یک قرار و ثباتی برسد و مشکلات تا خدودی رفع گردد( فرزند و بچه درمان هیچ دردی نیست)
    4. سعی کنید از این لاک بسته دیگران بدند و دشمن و فقط فامیل خوبه و..... در بیاین و کمی با دیگران مصاحبت و دوستی داشته باشید
    5. احتمالا دیدگاه های بسته افراطی داشته اید که یک مروری و بازنگری بر انها داشته باشید بد نیست
    6. کتب کمک روانشناختی(علمی) که راجب خود شناسی و..... هست و در بازار به وفور هستند رو گرفته و با کمی توجه و دقت بخوانید

    موفق باشید

    سپاس
    دکتر
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد