نوشته اصلی توسط
bhnzamani
سلام 27ساله هستم و به شهر غریب شوهر کردم بعد از ازدواج شوهرم منتقل شد به اطراف که تا منزل حدود 2 ساعت راه هست. من اینجا تنها بودم و با خانواده شوهرم اصلا رفت و امد ندارم. شوهرم اوایل یه شب در میون میومد خونه ولی الان شده دوشب در میون من اینجا شاغل شدم و روزی 12 ساعت کار میکنم ولی بازم تنهام.شب ها از ترس و وحشت چند بار از خواب می پرم.توخونه که میرم احساس میکنم همش یکی پشت سرم ایستاده.از بچگی بصورت مستقل تربیت نشدم.الان که یهو تنهای تنها شدم خیلی اذیت میشم.شوهرم خیلی بی تفاوت شده اصلا براش مهم نیست من اینقدر میترسم.روابط زناشویی ما افتضاحه.پدر و مادرم میگن جدا شو این شوهر و این زندگی به درد تو نمیخوره.من 5ماهه ادواج کردیم.هر دو تحصیل کرده هستیم و از طریق یه فامیلی دور ازدواج کردیم.اینجا که هستم اینقدر تنهام که میخوام گاهی با یه نفر حرف بزنم هر بار میرم مشاوره کلی پول میدم ولی بعد از یه هفته باز همون آش و همون کاسه.هیچ دوستی نمیتونم داشته باشم چون تفاوت فرهنگی زیاد دارم با ادماش و اینجا واقعا بی بند و باری زیاده از بین همکارامم اکثرا اقایون هستن که امکان ارتباط برقرار کردن و رفت وامد ندارم.
تو تنهایی خودم فکر میکنم من الان اینجا چکار میکنم؟؟؟ادم اگر به شهر غریب شوهر میکنه به امید شوهرش میره نه تنها شدن.
البته اینم بگم فوق العاده پرخاشگر شدم عصبی شدم.اصلا این شهر و ادماش دوس ندارم.احساس میکنم تویه مرداب گیر افتادم که دارم دست و پا میزنم و بیشتر میرم داخلش.
وقتی با مشاوره صحبت میکنم بهم میگه هیچ راه حلی فعلا نداری سعی کن استانه تحملت ببری بالا. اخه این شد راه حل؟؟؟
چکار باید بکنم؟؟؟جدا بشم؟؟؟بمونم؟؟؟؟بمیرم؟؟؟