خانواده ی مذهبی دارم به خاطر تهمتی که بهم زده شده بود ازدواج کردم ولی توی خواستگاری کلی سوال پرسیدم تا طرف مقابلم واقعا کسی باشه که میخوام ولی هیچ حسی نداشتم وچون شنیده بودم عشق بعد ازدواج میاد خیلی نگران نبودم ولی از اونموقع تا الان هیچ اتفاقی نیوفتاده بعد چند هفته از نامزدی همش کابوس میدیدم وخدا خدا میکردم وقتی چشممو باز میکنم بفهمم همش خواب بودم ولی با دیدن عکس نامزدم وحلقه ی توی دستم ناامید میشدم همش استرس داشتم همش دلشوره داشتم نامزدم از ابتدای نامزدی همیشه از لحاط جنسی خودشو راصی نگه داشت منم برای اینکه ناراحت نشه وانمود میکردم ارضا شدم سه ماه از پشت رابطه داشتیم تو همین حین به مامان گفتم که هیچ حسی به نامزدم ندارم و مادرم نصیحت کرد وگفت صبر کن نامزدم بعد سه ماه رابطه راضیم کرد که از بکارتم بگذرم بعد سه ماه دیگه نتونستم وحسمو گفتم و نامزدم کلی وعده داد که عیباشو برطرف میکنه ولی بعد برگشت وتمام راز هایی رو که بهش گفته بودم واز روی اعتماد بهش گفته بودم رو به رخم کشید مشاوره رفتیم ولی تاثیری نداشت بعد دوماه دوباره اون دلشوره ونگرانی برگشت از طلاق میترسم چون نمیخوام خانوادش از دستم ناراحت بشن چون هم احتمالش زیاده همدیگرو ببینیم وهم از ته دل دوسشون دارم ولی دلشوره غلبه کرد و باز گفتم میخوام جدا شم فردای اونروز بعد کلی حرف دیگه راضی نشدم و اونقدر حرف از طلاق زدم که مادرم گفت هرکاری دلت میخواد بکن ولی نامزدم باگریه به خواهرش زنگ زده بود واونم به من زنگ زد وکلی نصیحتم کرد منم واقعا پشیمون شدم گذشت وحتی با نامزدم رفتیم مشهد با اینگه اونجا هم کلی اشکمو دراورد ولی زندگیمو میدیون خواهر شوهرم میدونستم ولی دوباره این ماه دیگه نتونستم دووم بیارم وباز حرف طلاقو کشیدم وسط دیگه واقعا نمیتونم خانوادشو دوس دارم ولی نمیتونم تحمل کنم نمیدونم چه حسی بهش دارم متنفر نیستم اما دوسم ندارمش نمیخوام دلش بشکنه اما واقعا دارم زجر میکشم مامانم هیچ جوره پشتم نیست خیلی نامزدمو دوس داره
ترو خدا کمکم کنید موهام سفید شدن شب وروز کارم گریه اس نمیتونم واقعا نمیتونم نمیخوام از طرف هیچکسی توی فامیل اون یا خودم قضاوت بشم خیلی خسته ام