سلام به همه
من 18 سالمه و در تبریز زندگی میکنم
شهرمون نسبتا پرجمعیته ولی من تا الان نتونستم حتی با یه دونه از دخترای شهرمون دوستی معمولی بر قرار کنم
دانشجوی زبان هستم
درسم عالی نیست ولی چون از بقیه ی همکلاسی هام بهتر بود , بوسیله ی یکی از اساتیدمون برای کارآموزی تدریس زبان معرفی شدم
یه چند وقتیه که برای کار توی یه موسسه ی زبان انگلیسی مشغول هستم
قبل از شروع به کار کردنم , زیر نظر یکی از اساتید همون موسسه نحوه ی تدریس و فن بیان و این جور چیز ها رو یاد گرفتم
کلا آدم سر به زیری هستم و هیچ وقت (تا جایی که شده) تو خیابون یا هر جایی که میرفتم و خانم بوده سعی کردم فاصله بگیرم ازشون . میدونم که نباید از اجتماع فرار کنم ولی خب من کلا اینجور آدمی ام یعنی کلا درونگرام و خیلی زیاد تو فکر فرو میرم
ولی خب الان چند وقتیه که دوستام و بقیه ی دانشجو ها رو میبینم که همه جفت هستن یعنی با یه دختر رفیقن
منم خیلی تنهام
البته همیشه خدا پشت و پناهم بوده ولی خب به یه نفر نیاز داشتم که من رو درک کنه یا حداقل روزی 2 ساعت تو تلگرامی جایی براش سفره ی دلم رو باز کنم و باهاش درد دل کنم
سرتون رو درد نیارم
خیلی اتفاقی برای اولین باری که یکی از اساتید موسسه رو دیدم یه حس و حال عجیبی بهم دست داد
تا چند روز هوش و حواسم سر جاش نبود
شبانه روز بهش فکر میکردم
با صمیمی ترین دوستم که تنها دوست منم هست مشورت کردم
اون بهم گفت چون از من بزرگتره بیخیالش بشم
ولی اصلا نمیتونستم نمیدونم چرا
تا این که حدود یه ماهی که من سر کلاسش میرفتم
همش سرم به پایین بود و دستم زیر صورتم و تا جایی که میتونستم بهش نگاه نمیکردم
ولی کم کم متوجه شدم که اونم حواسش به من هست
مثلا اولش از خانواده ام پرسید و خودش خانواده ی خودش رو بدون اینکه من بپرسم معرفی کرد که مثلا چند نفرن و اینا
بعدش تاریخ تولدش رو به من گفت (25 سالشه)
رشته ی دانشگاهیش رو گفت از دوستاش به من گفت از علایقش مثلا گقت خیلی اهل مطالعه اس و به تئاتر هم علاقه داره
خب منم چون تا حالا به این صورت با یه خانم همکلام نشده بودم , جو گیر شده بودم که این هم من رو میخواد ولی خب شاید هم از اینکه من همش تو خودم بودم و به کسی توجه نمیکردم خوشش اومده بود
ولی طبق گفته ی دوستم سعی کردم بهش بی اعتنایی کنم و کمتر بهش فکر کنم
اما نمیشد اصلا
مثلا باز یه روز که کلاس تموم شد من میخواستم پیاده برم ولی اون من رو به حرف نگه داشت تا وقتی که اتوبوس رسید و سوار شد و رفت
نمیدونم برای چی ولی یه روز که مثل هرروز میرفتم کلاس , من رو که دید دستش رو دراز کرد و منم هول شدم و دست دادم یه لحظه خیلی خوشحال بودم ولی بعد پشیمون
من 18 سالمه , همسن های من میدونن که با شرایط بلوغ و اینا چه فشار هایی روی آدمه ولی من به لطف خدا حتی یه بار هم وسوسه نشدم که سراغ کارهایی که خودتون میدونید برم و خوشبختانه سر بلند بیرون اومدم از این مقتضیات این سن
این رو هم به چشم یه عشق واقعی میدیدم وگرنه خدا سر شاهده یه لحظه اش هم به فکر هوس نبودم
بعد از اون دیگه طبیعی شد
یعنی راحت مثلا میومد با خودکار چیزی برام بنویسه روی کتاب زبان , خودکار تو دستم بود و دستم رو میگرفت
اینا رو که واسه دوستم تعریف کردم , گفت حالا دیگه شرایط فرق میکنه
گفت اگه مطمئنی که اونم از تو خوشش اومده و مجرده , به یه قهوه ای چیزی دعوتش کن و حرف دلت رو بهش بزن
ولی جرئت این کار رو ندارم
شماره ی من رو هم از من گرفته
دوبار هم تو تلگرام پیام داده ولی من جوری جواب دادم که فکر کرده تلگرام از خودم نیست
آخه خیلی خجالت میکشم
واقعا دوسش دارم ولی اصلا نمیتونم بهش بگم
حتی موقعی که با من حرف میرنه , دیگه به اسم کوچیک صدا میزنه ولی من همش رسمی برخورد میکنم ولی نه جوری که ناراحت بشه
لطفا به من کمک کنید
من باید چیکار کنم؟؟ تو بد شرایط سنی ای هم هستم
ولی واقعا نمیدونم چه کنم