سلام
من ٢ ساله توسط يه معرف مادرم كاملا سنتى ازدواج كردم
شوهرم تك پسره ولى سه تا خواهر داره.خواهرش خيلى اذيتم ميكنن بى احترامى ميكنن . مادرشم خيلى سياست داره تو ظاهر خوبه ولى هيچ قدمى واسمون ور نداشته
تا أين كه اينقدر بى احتراميشون شدت گرفت زنگ زدم به يكى إز دامادشون گفتم زنش خيلى دخالت ميكنه
تا سر صبحت باز شد دامادشون گفت راجبه تو و خانوادت همش حرف ميزنن منم تو عصبانيت شروع كردم به گفتن كه پشت سر شما و مادرتم ميگن خيلى حرفا روش باز شد
اونم خيلى حرفا به من گفت من خيلى حرفا به اون
تا اين كه به گوشه اينا رسيد شوهرم عكس العمل نشون نداد منو خيلى دوست داره تا أين كه مادر شوهرم زنگ زِد به بابام فش داد باباممم با هاش بد حرف زِد گفت دخترتو نمى خوام بى حياست.
اينم بگم ما تازه خونه أجاره كرديم دنباله كاراى عروسيمون بوديم
تا أين كه من بعد ٢ ماه با شيرينى خودم تنها رفتم خونشون معذرت خواهى كنم . چون نمى خواستم اينطورى بشه ولى إز بد شانسيم خواهر شوهرم اونجا بود شروع كرد به فحاشى وكتك زدن مادر شوهرم و پدر شوهرمم انداختن بيرون منو از خونه
شوهرمم فهميد ناراحت شد زنگ زِد به دامادشون تهديد كرد كه خواهرمو ببينمم فلان ميكنم از أين حرفا
حالا شوهرمم با خانوادش قطع رابطه شده خواهرش كه خيلى از كوچيكتره براى اولين بار تو رو بردار ويساده
دامادشونم خواهرشورمو كتك زده كه تو دخالت نكن
ولى من كلا خيلى ناراحتم