سلام، من ٢٤ سالمه،
٦ ساله ازدواج كردم و همسرم ٢٦ سالشه.
اوايل خيلى منو اديت ميكرد هميسرم، از بى احترامى به خونوادم بگيرن تا قهر با اونا و رفيق بازى و .... و مادرشوهرمم ك چشمتون روز بد نبينه، نه شوهرش از ديتش اسايش داشت نه طبيعتا من. شوهزم تك پسره.
اوايل خودشم قبول داشت مادرش چحور ادمبه، اما پدرشوهزم دوسال پيش مريض شد و امسال فوت كرد. من موندم و مادر شوهزم و هزار جور توقع و عذاب وجدانهاى بيخود شوهرم ل مادرش. اتقد وقتى ك پدرشوهرم مريض بود منو ازار داد با توقعاتش، همسرم صبح و شب اونحا بود، نه پرستار گفت نه خودش كمك ميكرد، تا اينكه اختلافات ما به اوج وسيد و ما رفتيم كه جدا شبم. بعد از فوت پدزم شوهرم دوباره اومد ك بيا زندگى كنيم و .... فقط ي شرط داشت اونم اين بود مادرم تنهاي بايد هواشو داشته باشم.
اينم بگم معازش زير خونه مادرشه، يعنى روزى اگه سه ساعت منو ميبينه ١٢ ساعت با مادرشه. دايم ببرش و بيارش و ....
فك نميكردم انقد برام سخت باشه، انا الان تحمل كاراشون برام طاقا فرساس. انگار من هيچ كارم و اون زنشخ، يه سره مامانم تنهاس تنهاس تنهاس.
خودش ماشين داره مادرشوهرم، اما هرجا ميريم ازين شهر ميريم دنبالش و مياريمش، دايم با شوهرمه، . ي دخترم داره، اما انگار ن انگار، دخترشم خونه ش كنار مغازه شوهزمه، شوهرم صب تا شب با مامان و خواهرشه.
خسته شدم ازشون. حتى شبام نميخوام پيش همسرم بخوابم، حس ميكنم ما زن و شوهر ميستسم، اوم فقط مادر دارى بلده. كارايى براش ميكنه ك پدرشوهرم براش نميكرد. بدون مادرش ي مسافرت نميوته بياد، نيم ساعتم ك مياد خونه يا تو تلگرام با مادرشه يا ز ميزنه
هرجا ميريم شوهرم همه ش ب فكر اونه، اكا اصلا نميگه تو چى؟! مثلا ميريم مراسم خاكسپازى، ميبينم من با ماشيتم رفتم، فكً ميكردم شوهرم الان باشگاس و نمياد، يهو ازونور سر ميرسه با مامانش تشريف ميارن.
مادرشم دايم حلو فاميلاش پز ميده ك پسر من يه چيز ديگه، ي ثانيه نذاشت حس كنم حاى خاليه باباشو، زندكيشو رو من گذاشته. دايم ميخواد شوهرمو دنبالش بكشه ك پزشو بده
خدايا ديگه تحملشونو نداوم، كاش چشامو باز كنم ديگه اينحا نباشم