باسلام و خسته نباشید
من ۲ سال پیش عقد کردم همسرم یک خواهر و یک برادر دارد که هردو متاهل و دارای ۱ فرزند هستند خواهر شوهرم و همسرش دراوایل خیلی با من مهربان بودند همسرم و پدر شوهرم به من میگفتند خواهر رو شوهرت مثل خواهرت بدون و خیلی روش حساب کن هر مشکلی داشتی ازش مشورت بگیر خواهر شوهرم و همسرش همیشه به من میگفتند مثل دختر خودمون هستی و همیشه رو ما حساب کن یکبار که توی دوران عقد با همسرم بحثمون شد و من واقعا نمیدونستم باید توی اون شرایط چیکار کنم با خواهرشوهرم تماس گرفتم و بابت شب قبل که مهمونشون بودیم تشکر کردم و گفتم میتونین صحبت کنین گفت اتفاقا من باهات کار داشتم چرا امروز نیومدی خونه مامان اتفاقا شوهرت هم خیلی ناراحت بود همش تو خودش بود منم شروع کردم و گفتم قضیه از چه قرار بوده گفتم بین خودمون بمونه گفت خیالت راحت تنهام هیچ کس نیست اولش گفت نه بخدا شوهرت هیچی به دلش نیست خیالت راحت خسته بوده اینجوری گفته بعد ۳_۴دقیقه یکدفعه حرفاش عوض شد من گفتم که من به شوهرم گفته بودم خسته شدم از این کارهات بهم گفته طلاق میخوای؟من خیلی ناراحت شدم و بهم برخورد خواهرشوهرم گفت غلط کرده باید میگفتی آره میخوام باید بحث رو به خانواده ها بکشونی به بابات و بابام بگی اگه تو نگی خودم میگم من گفتم نه من فقط از شما به عنوان خواهر مشورت میخوام گفت بگو مهریه ام رو میذارم اجرا و همه چی تموم بترسونش تو سری خور نباش گفتم نه به خدا اونقدرا هم قضیه حاد نیست من فقط مشورت میخوام بگیرم کمکم کنید چیکار کنم(این جمله رو چندین بارتکرار میکردم در طول مکالمه)
درهمون حین همسرم پشت خط بود گفتم من قطع میکنم همسرم پشت خطه گفت ولش کن بذار منتظر بمونه بعد اینکه همسرم قطع کرد خداحافظی کردیم و قرار شد من به پدرشوهرم بگم و اگر نمیگفتم خواهرشوهرم میگفت قطع کردم و بعد از چند دقیقه دوباره خواهرشوهرم تماس گرفت گفت زنگ زدم خونه مامان اینا نبودن و همسرم تلفن رو جواب داده و بهش گفته که با زنت چیکار میکنی با من حرف میزد زار میزد درصورتی که من اصلا گریه نمیکردم وقتی با خواهرشوهرم حرف میزدم بعد همسرم با من تماس گرفت و گفت دارم میام دنبالت تا باهم حرف بزنیم وقتی اومد کلی ناراحت بود و میگفت کاری که خواهرش و شوهرش با زندگی برادر بزرگشون کرده رو حالا دوباره واسه ما هم درست میکنن و آبرمون رو بردی و دشمن شاد کنم کردی و از این حرفا من گفتم مگه همیشه نمیگفتی میتونم رو کمک خواهرت حساب کنم هیچی نمیگفت گفتم بذار الان زنگ میزنم خواهرت و میگم همه چی حل شد بینمون گفت باشه زنگ زدم و گفتم آبجی من و شوهرم الان باهمیم خداروشکر همه چی حل شد گفت(با یه لحن تند) ااا الکی میگی شوهرت مجبورت کرده دروغ بگی گفتم نه به خدا جدی میگم گفت گوشی رو بده شوهرت گوشی رو دادم و گفت سلام آبجی گفت سلام چی گفتی به زنت که اینجوری میگه گفت نه آبجی همه چی درست شد زن من هم یه اشتباهی کرده و به شما زنگ زده من نمیذارم کسی تو زندگیم دخالت کنه یدفعه شوهر خواهرشوهرم داد زد خفه شو الاغ آشغال همسرم تلفن رو قطع کرد (اونجا بود که من فهمیدم تمام مدت همسر خواهرشوهرم تمام حرفهای منو میشنیده) و دیگه جواب نداد و مدام به من میگفت همین و میخواستی!و خلاصه بعد از اون خواهرشوهرم و همسرش ارتباطشون رو با پدرومادرشوهرم و ما قطع کردن و به طرز کاملا عجیبی برادر شوهرم هم دیگه هیچ خبری ازش نشد و اصلا زنگ هم دیگه نزدن هیچ کدوم تا حالا که ما دوره عقدمون هم تموم شده و اصلا خبری ازشون نیست و حتی پدرشوهرم منزل جاریم رفت و اونم اصلا محل نذاشته بود و بعد از چند دقیقش شوهرخواهر شوهرم به پدر شوهرم زنگ زده بود و گفت بود دست از سرما بردارین و از حرفا حالا من عذاب وجدان دارم احساس میکنم همه این اتفاق ها تقصیر منه مخصوصا که مدرشوهر و مادرشوهرم از دوری بچه هاشون اشک میریزن اما هیچ وقت با من بدرفتار نکردن و من رو مقصر نمیدونن ولی وقتی با همسرم بحثمون میشه اون مدام به من میگه تو خانواده من رو از هم پاشوندی من رو بی کس کردی و من با هربار شنیدن این حرف له میشم.البته اینم بگم که من و همسرم خیلی خوشبختیم خداروشکر و تنها مشکلمون دوری خواهربرادرش از پدرومادرش و غصه خوردن اوناست
راهنماییم کنین من چیکار میتونم بکنم واقعا همه چی تقصیر منه؟
اینو اضافه کنم که خانواده همسرم مقصر اصلی رو دامادشون میدونن و چون خواهرشوهرم با خانواده شوهرش قطع رابطه کرده دامادشون منتظر بهونه بوده تا ارتباط خواهرشوهرم رو با خانواده اش قطع کنه و به باور خودم این بهونه رو من دستش دادم