سلام.بهتره از اول و کامل بگم تا بهتر قضاوت بشم.
بچه که بودم حدود 5ساله با یه دختری دوست شدم که همسایمون بود.
خواهرم توقع داشت که تو خونه بمونم و با اون بازی کنم.ولی من بچه بودم و دختر همسایه رو واقعا همراه خوبی واسه
بازی کودکانه میدیدم.
این شد که خواهرم تا پارسال هی زد تو سرم.که تو رفتی با اون ولی با من بازی نکردیم.
مامانم خیلی توی درسای خواهرم دقت میکرد.و همچنین خیلی تعریف ازش تو فامیل.و این باعث شد خیلی بهش حسادت کنن.و خیلی تو سری بخورن.
بزرگتر که شدیم.یعنی من حدود راهنمایی و خواهرم دبیرستان.
تو درس زبان و ریاضی مشکل پیدا کردم.یاد نمیگرفتم.سرم داد میزد که تو خنگی.
تو هیچی نمیفهمی.!که بییشتر وقتها گریم میگرفت.
دوباری که مادر و پدرم رفتن مسافرت.و داییم اومد خونمون.خواهرم جلوی دایی منو به باد کتک میگرفت.
حتی یارم داییمو از خونه بیرون کرد.
کلا کیسه بوکس خواهرم بودم.البته منم از خودم دفاع میکردم.
ولی جثه خواهرم بزرگ بود و زورش بیشتز.
مادر و پدرم دخالت نمیکردن.و میزاشتن کتک بخورم.میگفتن بزرگ بشین به اینجور چیزا میخندین.
ولی من بزرگ شدم و نخندیدم.بیشتر غصه خوردم.
رفتم اول دبیرستان و خواهرم دانشگاه قبول شد یه شهر دور.
همیشه مادر و پدرمو خواهرم باهم دعوا داشتن.
سر خوابگاه.سر پول.سر لباس.سر ازدواج و خواستگار.سر دوست و رفیق.
مسافرتامون اکثرا شهر دانشگاه خواهرم بود.
وضع خونه.داغون و متشنج شده بود.
گوشه گیر شده بودم.خسته بودم.
همه میگفتن خواهرش رفته گوشه گیر شده.
ولی من.میگفتم نه !
ولی هیشکی اون نه گفتن منو باور نمیکرد.
لباس میخواستن بخرن.اول خواهرم.میگفت واسه تو بعدا میخریم.تو حالا پیش ما هستی
دلم پناه میخواست.ارامش میخواست.
ولی کاری کردم.که تو تمام عمرم حس پشیمونی داشته باشم.
کلاس اول دبیرستانمون.دخترا اکثرا دوست پسر داشتن و خراب بودن.
متاسفانه گوشی دار هم شده بودم.
شروع کردم به شیطنت کردن.
فقط در حد تماس.
دنبال ارامشی بودم که نداشتم.ولی بیشتر ارامش رو گم کردم
میفتادم از چاله تو چاه.
تا اینکه پیش دانشگاهی افتادم تو دردسر.
یه مزاحم.که دوست هم مدرسه ایم بود.
دوستم خودشو سریع کنار کشید.من موندم و ادمی که هیچی واسه از دست دادن نداشت.
هنوز خط قرمز داشتم.و دوست داشتم پاک بمونم.
با مشورت از یه روحانی که خدا خیرش بده.به پدرم گفتم.تبعا مادرمم در جریان قرار گرفت.
ولی متاسفانه خواهرم.که خودشو مالک من میدونست.خودشو دخالت داد.
جریان رو متوجه شد.
و کاری که پدرم اصلا نکرد.
خواهرم انجام داد و زد تو گوشم.
کسی هم.چیزی بهش نگفت
تحقیرم کرد.زد تو سرم اشتباهمو.
ولی بابام این مورد رو پشتم بود.بهم گفت تا دوست پسر همراهت میام ولی تو درستو بخون.
تغییر کردم خیلی زیاد.حجابم.تو انجام کارهای دینیم.
پیش دانشگاهی که بودم دوستم ازدواج کرد.
واقعا چیزی ازش کم نداشتم.
دوستام میگفتن تو چرا ازدواج نمیکنی??
اونجا بود که فهمیدم نمیتونم ازدواج کنم چون خواهرم بزرگتر داشتم.
کنکور اون سالمو داغون دادم و دانشگاه قبول نشدم.
هم به دلیل اتفاقی که واسم افتاده بود.هم دعوای هرروز خواهرم به خاطر خواستگاراش.
و هم یه هفته مونده به کنکورم یه سوال فیزیک از خواهرم پرسیدم.و گفت:جمعه کنکور داری.هنوز بلد نیستی اینو?خاک تو سرت.هیچی حالیت نیست.چجوری میخوایی کنکور بدی?
یه ذره اعتماد به نفسی هم.که داشتم داغون شد.
قبول نشدم.و پوزخند خواهرمو دیدم.
ولی از یک روز بعد از جواب قبول نشدنم.شروع کردم به خوندن.کم نیاوردم.
سال بعد چون خود خواهرمم واسه ارشد میخواست بخونه.محیط خونه 50درصد اروم شد.و توقع داشت و سروصدا نکنم.
منم با استقلال کامل میرفتم کتابخونه و درسمو میخوندم که البته تا اونجا هم دنبال من اومد.
دانشگاه قبول شدم.
خواهرمم قبول شد.
کلی کارتشو به همه نشون داد.و خانوادم کلی افتخار کردن.
زمان انتخاب رشتم.
پدرم و خواهرم واسم برخلاف میلم انتخاب رشته کردن.
که بعدشم پشیمون شدم از رشته ایی که قبول شد.خواهرم گفت.خودت خواستی.!!!
یه تبریک خشک و خالی از بقیه دریافت کردم.
تازه من دوره لیسانسمو دانشگاه بهتری از خواهرم قبول شده بودم.
خلاصه رفتم دانشگاه.
و گفتم دیگه وقتشه.
محیط دانشگاه اصلا برام مناسب نبود.نگران بودم.
دلم همراه و پشتیبان میخواست نداشتم.
تصمیم به ازدواج گرفتم.
از دونفر مشاور مشورت گرفتن.و گفتن با خواهرت صحبت کن.
فکر میکردم خواهرم منطقی برخورد میکنه ولی نکرد.
ابرومو جلوی خانوادمم برد.
منو با هرکس و ناکسی مقایسه کرد.
خواستگار پیدا میشد.با مامانم دعوا میکرد و میگفت میخوایی من ازدواج کنم.
که این زودتر بره??
از مردم و فامیل کلی حرف شنیدم.
واسم خیلی سنگین تموم شد.
خیلی از خواستگارای خوبم داشت رد میشد یا واسه خواهرم میومد.
کسی منو خواستگاری میکرد.اطرافیان میگفتن تو که نمیتونی ازدواج کنی.یا میگفتن این خواهر بزرگتر داره.
و منم نمیتونستم از خودم دفاع کنم.
مجبور شدم دعا کنم.و ختم بگیرم واسه ازدواج خواهرم.
برای همین رفتم کلاس حفظ قران.رو خیلی چیزام کار کردم.
خواهرم اخلاقش.اعتقاداتش داشت به شدت تغییر کرد.
و من. خیلی خیلی مسخره میکرد.
حتی یه بار زمانی که داشتم قران میخوندم به باد کتک گرفت.
پارسال واسه خواهرم یه خواستگار پیدا شد.
بماند که چند ماه بعدش تازه با توهین من متوجه شدم.
و جقدر خواهرم به من به پدرم ومادرم به خاطر یه پسر غریبه توهین کرد.
که کاره هرشبم گریه بود.
بابایی که میگفت به خواهرم ازدواج زودتر من باعث بسته شدن بخت خواهرمه.
به صورت خیلی ازاد بدون صیغه محرمیت.میزاشت خواهرم و اون پسر برن یه شهر دیگه مشاوره.یا برن تو یه اتاق با دره بسته.
6ماه طول کشید.
خواهرم بعد 6ماه گفت جوابم منفیه و قضیه بهم خورد.
تو این 6ماه3 تا خواستگار واسم اومد.
چون خواهرم خیالش از بابت خودش راحت شد.
هر سه تارو بابام گفت نه.
و منم بوق بودم اون وسط.
بعد از بهم خوردن نامزدیه خواهرم.که هیشکی هم از اطرافیان ما نمیدونستن.
مامانم دبگه جواب خواستگارارو.چه واسه خواهرم چه من نمیداد.
اصلا خواهرم خستش کرده بود.
حوصله منم نداشت دیگه.
باید واقعا خواهرم داد میزد کتکم میزد.من ساکت میشدم.
چون خواهرم حال روحیش خوب نبود.
خواهرم از دانشگاه انصراف داد.یکم فهمیدم داشته به انحراف میرفته.مامان و بابامم ترسیدن.
خلاصه وضع اخلاقی رفتاری.حجابی و نمازی.با توحه به خانواده مزهبی ما خواهرم.شده بود 5درصد.
مامانم میگفت تو بهش بگو حجابشو درست کنه.تو فلان کن.
کلی مسخره میشدم از طرف خواهرم به خاطر حجابم.
ولی اخرشم نگاهش به من بود.
مامانم میگفت تو اغماض کن.میدونم فلان و بهمان.
خلاصه گذشت و واقعا خسته بودم خیلی هم خسته.
از دست پدرم که میگفت تا دوست پسر همراهت میام.ولی واسه ازدواج دخترش 4سال تقریبا کاری نکرد.
واسه مادرم که معلم بود.ولی دخترش از دست بی عدالتیش در عذاب بود.
رفتم با یه خانوم امین درددل کردم.
خدا خیرش بده.
واسطه شد.
خواستگار اومد.خانوادم قبول کردن که بیان.تازه با اصرار من.
البته قبلا پدر و مادرم از خواهرم اجازه گرفته بودن که من میتونم ازواج کنم یا نه??خواهرمم گفته بود که میتونم.
از روزی که خواستگارم اومد و فهمید از مادره خوشم نیومده.
هی تعریف مادره رو کرد.
تو خرید بازار تو جلسات خواستگاریم.
تو بیرون رفتم با
خانواده همسرم.
خیلی خیلی دخالت کرد و بازی در اورد.
که واقعا دوران نامزدیمو به دهنم تلخ کرد.
خانوادمم هیچی بهش نمیگفتن.
و هر موضوع در مورد من رو جلوش میگفتن.
تا زمانیکه عقد کرد.و گفت خب کار ما تموم شد.
ان شاءالله جهزیه خریدنت میام.
فامیلم چون سنت شکنی کردم اصلا یه تبریک خشکو خالی هم بهم نگفتن.
خواهرم به مادر شوهرم توهین کرد.ولی توروش گفت و خندید.
جلوی شوهر من که مذهبی بود.لباس تنگ و چادر تور پوشید.و قهقهه زد.
به شوهرم و من توهین کرد.که چرا شوهرت بت من نمیگه و بخنده.
کاری کرد که مادرشوهرم به جای اینکه به عروسش شور بده به خواهرم داد.
از اون طرف اختلاف فرهنگی که بین بین من و خانواده شوهرم بودّو طبیعی بود که من مشکل داشته باشم.ولی خواهرم دخالتشو میکردّ
مادرمم مدام رفتار.حرکات.لباس پوشیدن گ هرچیزیم رو زیر نظر داشت.
مدام با شوهرم حرف میزدّو خودشو میبرد بالا و از خودش تعریف میکرد.
که یه بار شوهرم گفت از مامانت یاد بگیر که واقعا عصبانی شدم.
و با مامانم بحث کردم گفتم افراط داری میکنی.
یعنی مامانم در حدی رفتار میکرد که شوهرمو میبرد بالا و تو هرکاری صلاح شوهرمو در نظر میگرفت و منو میبرد زیر پاش.
بیرون میخواستم برم.روز قبلش مامانم میگفت تو تو دوران عقدی اجازه نمیخواد بگیری از همسرت.
فردا میخواستم برم بیرون.با بابام هماهنگ میکردم.
میگفت وایییی به شوهرت گفتی که میخوایی بری بیرون??
راضی نیستم که بری بیرون.
واسه تولدم که میدونست چقدر مهه.روز تولدم زنگ زد بهم و کلی دعوا که میزاشتی یه روز تعطیل.صلاح شوهرتو در نظر نمیگیری.
بچه ایی نمیفهمی.بعدا میفهمی.
کلی گریه کردم.
روزمو نابود کرد.
اومدم خونه محل نزاشتم.
میگه من این همه کاری کردم.چی کم گزاشتم که تو ناراحت شدی??
با فامیل مادرم که واقعا ازشون خوشم نمیاد به زور میخواد من و شوهرم رفت و امد کنیم..
داییم تا ساعت 3نصف شب بدون ملاحظه خونه ما میموند و نمیرفت.
و شوهرمم که زود میخوابه واقعا داشت نابود میشد.
زنداییم به قول خودش نخود تو دهنش خیس نمیخوره.
کنار مادرشوهرم کلی چیزی بهش اطلاع داده بود.
همه این رفتارها.
حسادت های زیاد خواهرم.
که الانم از ظاهرم.ارایشم.رفتار شوهرم.ایراد میگیره و میخواد منو خورد کنه.و عشوه ها و توهین هایی که واسه شوهرم و خانوادش داره.
دخالت های زیاد مادرم.که فکر میکنه به صلاحمه.
(مثلا من یه جیزی بگم یا از خودم تعریف کنم.یا از ناراحتیم بگم.مامانم امکان نداره اسم خواهرمو بیاره و بگه اره فامیل به خاطر ازدواج نکردنش فلان.
بنده خدا بچم.
اره خواهرتم اینجور)(کلا میدونن که خواخرم اینجوریه.ولی بازم هی طرفش.هی چیزی بهش نمیگن)
و اختلاف فرهنگی با خانواده شوهرم.
باعث شده بعد چهار ماه.
هی اسم طلاق بیاد تو سرم.
هی یاد خواستگارای خوبی که رد شدن بیفتم.
یه دختر افسرده بشم.
تو نمازم کاهلی کنم.
واقعا نمیدونم چیکار کنم.
الانم با خواهرم حرف نمیزنم.
چون اصلا حالشو ندارم.
نزاشتم تو چیدمان اتاقم دخالت کنه.بهش برخورده.
منم باهاش حرف نزدم که دیگه نتونه مدام تحقیرم کنه.
ولی همچنان هرکاری کنه.به مادرمم کتک بزنه.عزیز دل مامان و باباس.
و نمیدونم چرا??
چیکار کنم??