چند ماهی هست که عقد کردم.
اختلافات فرهنگی.اخلاقی و رفتاری بین دوتا خانواده و دعواهای زن و شوهری.همه میگن عادیه.
کم کم به هم عادت میکنیدو این حرفا.
خب من عادت نکردم ولی کم کم سعی کردم سکوت کنم.سعی کردم منطقی فکر کنم.خب خیلی هم خداییش کم شد.بحثو اینجور چیزا.
ولی من همیشه به خانوادم گفتم خوب تحقیق نکردن.
ولی خانوادم در جوابم گفتن که ازدواج هندونه در بستس و ما تمام تلاشمونو برای تحقیق کردیم.
خب راستش یه چیزایی از فامیل و خانواده شوهرم متوجه شدم که خانوادم نمیدونن و مادرشوهرم گفته راز بمونه بین من و خودت .خیلی این رازه آزارم میده.(راز واسه اون هفتس که من و مادرشوهرم تنها بودیم)
جد شوهرم(از طرف پدری)یعنی پدربزرگ پدر شوهرم.
یه شهر دیگه با وجود داشتن یه زن.یه زن دیگه گرفته.
خب از اول خانواده همسرم میگفتن جدمون رفته شیطونی کرده و به شوخی برگزارش میکردن.
حتی منو بردن شهر زن دوم که مثلا بگن ما رابطه داریم باهاشون یا برای ما این موضوع عادیه.
برای من عادی نبود.یه مرد زن دوم بگیره با وجود زن اول داشتن.
ولی گفتم قدیم بوده یا اصلا به من چه.کلا سعی کردم برام بی اهمیت باشه.
و گفتم شوهر خاله منم به خاطر اذیت کردن پدربزرگم رفت زن دوم گرفت.(این موضوع زن دوم گرفتن با وجود زن اول واسه فامیل ما غیر قابل هضمه.و فقط همین یه مورد پیش اومده)
بعد دو سه ماه.شایدم کمتر.
از هرجایی که رد میشدیم که فامیل همسرم زندگی میکردن.
با مادرشوهر یا همسرم بودم.
میگفتن این خونه فامیل ماس.
مردش به این دلیل یا اون دلیل رفته زن دوم گرفته.
حالا دلیل زن دوم گرفتنشون.(زن اول یا بچه دار نمیشده.یا زنه لجبازی کرده.یا زنه خودشو پوشونده از مرده....)
تا حالا تقریبا 5مورد یا شایدم بیشتر تو فامیلشون برام گفتن که این مرده زن دوم دار شده.
خب سعی کردم با این حرفا ترس تو دلم راه ندم.
بگم به من چه???
پدرشوهرم بعضی وقتا به شوخی حرف زن دوم میزنه.
رابطش با مادرشوهرم عشق و عاشقی نیست و محبتی موج نمیزنه.
خب بازم گفتم حساس نشو.چون محیط خونشون مردونس و دختری ندارن اینجوریه.
ولی ته دلم داشتم کم کم میترسیدم.
چند وقت بعدش عمه همسرم جلوی شوهرش به مادرش گفت.فلان مرده که کارخونه داشت.من دوسش داشتم.اگه میومد خواستگاریم با اینکه سنش از من بیشتر بود زنش میشدم...
شوهرم تو راه برگشت از خونه ایی که این حرف زده شده بود بهم گفت به نظر تو درسته این حرفا زده بشه?(همسرم از نظرش این حرفا درست نبود)
منم گفتم درست نیست ولی حتما بی پولی بهشون فشار اورده.
ولی ته دلم واقعا داشتم میترسیدم.
تا اینکه اون هفته شوهرم نبودّواسه اولین بار بدون شوهر خونه مادرشوهر موندم.
👇👇👇
مادرشوهرم برام از خواهرش که شوهرش رفت زن دوم گرفت.گفت.
از دروغ زن برادرش اول ازدواجشون و غصه خوردن برادرش گفت.
از مادرش که تو سن پیری رفت شوهر کرد و طلاق گرفت.(تازه اونجا بود که فهمیدم چرا پدر شوهرم خونه مادر زنش نمیره.
پدر شوهرم میگفته حتی اگه مرده بد بود باید مادر زنم باهاش میساخت .نباید طلاق میگرفت.آبرومونو برد)
و یه چیز دیگم گفت که پایین تر گفتم.
امروز از بابام پرسیدم موقع خواستگاری پدرشوهرم گفت چرا خونه مادرزنم نمیرم???
بابام گفت:انگاری مادرزنش یه کاری کرده که به پدرشوهرت بر خورده.
ولی اصلا مهم نیست ما هم با خیلی ها رفتو آمد نداریم.
تمام این اختلاف فرهنگی هایی که از اول داشتییم با خانواده شوهرم.
چون خانواده ما هم تحصیل کردن و هم پدرم و مادرم عاشق همن.
و مامانم معلمه.
ولی هیچ حسی بین پدرشوهر و مادرشوهرم حس نمیشه.
تحصیلاتشون پایینه و مخالف تحصیل و کار دختر هستن.
و این زن دوم داشتن های زیادی که موج میزنه تو فامیلشون.
نگرانم میکنه.از زیر سقف رفتن با شوهرم.
اینکه دعوا کنم.یا چیزی بگم.
اینم بره زن دوم بگیره.
علاوه بر زن دوم گرفتنشون.
راحت در مورد این موضوع حرف میزنن و شوخی میکنن.
و عقیده دارن زن باید بسازه .طلاق نباید گرفت.چون آبرو مهم تره.و تا اونجایی که من شنیدم.دخترا مشکل داشتن تو طلاق گرفتن هایی که اطرافشون (یا تو فامیل یا غیر فامیل ).!!!!!
یه ماه پیش یه فامیلشون از تهران اومده بود و در مورد گواهی سلامت گفت.و اینکه عزت و احترامه دختره اگه داشته باشه.
مادر پدرشوهرم ناراحت شد و گفت: من چندتا دختر شوهر دادم و یه عروس گرفتم.
نه ما همچین چیزی خواستیم و نه ازمون خواستن.
ولی مادرشوهرم گفت:نه دوره و زمونه بد شده.
اون هفته که پیش مادرشوهرم بودم.(سومین مورد اون روز❗)
حتی بهم در مورد اون شبش.. گفت.
گفت که چون بوقی... نیومده.پدرشوهرم شک کرده.
و منم ناراحت که والا کاری نکردم.
رفتم پیش دکتر و گواهی گرفتمو.خلاصه پدرشوهرت خیالش راحت شد.
من اصلا از این گواهی خوشم نمیومد.و حالم بهم میخورد اسمش که میومد.
به شوهرم چندبار بعد از حرف اون خانوم تهرانی چند بار گفتم.
که مطمئن هستی اصلا براتو و خانوادت این رسما مهم نیست.با قطعیت گفت:اصلا مهم نیست.
مادرشوهرم معذرت خواهی کرد از حرفی که اون شب زده.که دوره و زمونه بد شده.
ولی وقتی گفت پدرشوهرت شک کرد.
ترسیدم.
و اون هفته رفتم منم گواهی گرفتم.ولی الان یه هفتس یاد کاری که کردم میوفتم.بلند میگم.اه.😭
به شوهرم گفتم گرفتم.ناراحت شد.
گفت پس منم باید برم بگیرم.این چه.کاری بود که کردی?
ولی شوهرم نمیدونه که مادرش ترس تو دلم انداخت.
حالا میشه تفسیر و قضاوت درست کنید که نگران باشم.نباشم.?
(به خانوادم اصلا نمیتونم بگم.با تجربه ایی که دارم)