سلام، جواب سلامم ندید من ارزش جواب سلام ندارم، احساس میکنم وقتی خدا منو به وجود آورد پیش خودش گفت از اون بنده های ک نباید زیاد بهش پر و بال بدم ،دنیاشو از همون اول خراب بشه بهتره، وقتی به این چیزا فکر میکنم از خودم بدم میاد از کی ای نقد کثیف شدم از بچگی از سال دوم دبیرستان، یا از الان ی ک دارم این متن و می نویسم و احساس میکنم شیطان در کنارمه با خودم میگم نه بابا روح بابا جونمه احساس میکنم بهم میگه گوشی رو بذار زمین ی کار مفید انجام بده کار مفید؟ ک چی بشه من ک وجودم چرکه بذار همون بمونه
من مشکل بزرگی دارم خودم میدونم روح و روانم به هم ریخته اس ،اما از ی طرف میگم ولش کن روانپزشک برم قرص میدن خوب نمی شی بدتر میشی ولش کن تا اینجا شو اومدی فوقش تو هم یکی عین خواهرت میمیری خانواده هم عین بحالشون نیس، از یه طرف دیگه واقعأ نمیکشم،
از دبیرستان سال دوم ذهنم وول میخورد، فکر میکردم درسته؟؟؟
مشکلم از زمانی پررنگ شد که بعد اتمام دانشگاه اومدم تو این خانواده یعنی مثلأ به اسم فقط بنشینم واسه ارشد بخونم، اما کم کم به حتی صدای ملچ ملوچ افرادم حساس شدم ،خانواده تحت فشارم قرار میدادن می گفتن تو هم عین خواهرت روانی ای، قبلأ که عمق فاجعه زندگی تو این خانواده رو نمیدونستم منم باهاش دعوا کردم ی بار که بهش گفتم روانی بلند داد زد ی چیزی بهم گفت که کمرمو شکست ،افسوس دیر گفت ،حالا من موندم و این خانواده و تمام درد هایی که آبجیم کشید همرو دارم درک و لمس میکنم،
بچه که بودم زیاد کتک خوردم ، ی کمی بزرگتر شدم دیدم آبجی حامیمه ،حمایت کل خانوادس با این که از عمق زندگی تو اون جهنم خبر داشته،الان دارم اینارو میفکرم،گفته حداقل اینا درسخون بخونن ب جایی برسم، ولی کم آورد دیگه نکشید تا همین یک و نیم سال که رفته نمیدونم چ طور دووم آورده
منم الان کم آوردم ،آخریش همین صب داداشم شبا خیلی صدا از خودش درمیاره ،با به اصطلاح تو زبون خودمون میگیم نک و جیر، نمیدونم چه طور براتون توصیفش کنم ولی برا بقیه عادیه، صب ک میخواد بیدار شه هی چل ساعت صدا از خودش درمیاره منم خیلی بدم میاد چند بار با دست از تو اتاق کوبیدم رو زمین، بعد اینکه غرغر کرد چته منم هیچی نگفتم چی دارم بگم بارا گفتم بدم از خیلی صداها میاد ولی تا کسی چیزی رو تجربه نکرده درک نمیکنه اون از خونه رفت بیرون منم تو اتاق نشستم گریه کردم از خودم بدم اومد ،از خودم متنفرم احساس میکنم ی موجود پلیدی درونمه
،با دوست صمیمیم تو دانشکده قطع ارتباط کردم با دوستانی قبلی هم همینطور به خاطر خودشون ، وقتی ک خابگا بودیم اون از صدای ملچ ملوچ بدش میومد ولی من ب بقیه تذکر میدادم ک این بدش میاد نکنین خودش نمی تونست مستقیم بگه خودخوری میکرد فقط من به جاش مستقیم مثلأ وقتی تو اتاقشان درس میخوندم به طرف می گفتم البته با شوخی خوب، الان ک اومدم خونه مجازات شدم ب چه جرمی نمیدونم چرا؟ میدونم در اثر فشار عصبی ولی شاید درونیم بوده باشه
تو حیاط خابگا همیشه ورزش میکردم ولی اومدم خونه اوایل ورزش میکردم میدوییدم ولی بعد مدتی یه هو بدنم ضعف میکرد نمی تونستم ورزش کنم تا میخوندم بدوام نمی شد ،ورزشو ک گذاشتم کنار، معده و روده و کل جسم و روحم داغون شد،
البته از همون اول صبح پارسال تابستون ک خبر فوت آبجیمو شنیدم روده هام خراب شدن فک کنم عصبی شده از همون پارسال پاییز تا امسال همه پول یارانمو و هر چی اون ابجیم ک متاهله بهم کمی میداد بیشترش همش از این دکتر به اون دکتر زخم معده گرفتم چون رژیم خانوادگیمون خوب نبود شقاق گرفتم مامانم برنامه ریزی نداره میوه و سبزی نمیخره اونوقت وقتی یکی از فامیلا خودش میاد اندازه یه هفته میوه میخره به زور بهشون میده بقیه اش هم میذاره پلاستیک ببرن شاید از این جمله های آخرم تعجب کنین ،بگین اینا دیگه کجایین اشکال نداره با خودم میگم شاید الان او نام ی چی بگن من ک تو اون شرایط و اون موقعیت نبودم درک نمیکنم، ولی مامانم ی سری اخلاقیات خاص داره که از تحمل هر آدمی خارجه بعضی اوقات ک فکر میکنم چه بلاهایی سر من و خواهرام آورده ازش خیلی بدم میاد ولی بازم نمیتونم انگار از اون روم خیلی دوسش دارم عاشق بغل کردناشم اخلاقش بالا و پایینه ولی وقتی یکی از خانواده شو می بینه کلا واسه ما پایینه بعضی اوقات بعد مرگ آبجی میگه ای دخترم فلان تو دلم حس میکنم همش ظاهرسازیه بعد این همه اذیت کردنشان ک هنوزم داره ادامه میده دوباره میگم شاید اینم بچه که بوده یه سری مشکلات داشته،آره همینه مشکلات داشته وقتی ک اون روز ب آبجی گفتم روانی داد سرم گفت آره من خیلی روانیم وقتی کوچیک باشی برادر مادرت هر شب بخواد از تو و خاهرت سو استفاده کنه و هر شب با استرس بخوابی و وقتی تو دنیای بچگی به مادرت بگی ک این میخواد چه بلایی سر ما بیاره و مادرت عین خیالش نباشه و انگار ن انگار ،آره همه تون خوب شدین الا من ک سوختم، اون گفت و گفت، نمی دونست ک منم جز مهره های سوخته ام، و وقتی مادرم از آشپزخونه گفت اون حرف کی ا ،چه موقع اس،میخوام دقیقأ کلمه خودشو بگم،منم تو بچگی ب مامانم گفته بودم ولی اونوقت نفهمیدم چ بلایی داره سرم میاد،از اون موقع تا حالا میگفتم، مامانم اونموقع احتمالأ حواسش پی کاراش بوده ،آوار این باورم هم سرم خراب
بارها به خانوادم منو و این خاهرم، ک هر کدوم میدونمیم،تو اوج چ جهنم افتادیم ولی ب روی هم نمیاریم فقط پیش هم بد اون کثافتو میگیم ،هر چی میگیم این د وث نمیخایم بیاد اینجا، ولی عین کبک شر خودشونو میکنن زیر برف با این ک میدونه برفه، میشه کبک بی غیرت ،،من پسر بودم و خواهرام ب برادر مادرم این طوری می گفتن و میگفتن د وث میفهمیدم و کاری میکردم ب خاطر هیچی نه ب ها کسی ک اون بالاس، انگار همه مردا اینطورین توظاهر شایدم بعضی هاشون عین ما دخترا همه انسانیم دیگه در این شکی نیست،
مدتهاس ب خودم نمیرسم دیر ب دیر می رم حموم از خودم از زن بودنم متنفرم دیگه طاقت ندارم موجود باشم ،خدایا دلم یه بی موجودی میخواد ک از اول منو خلق نمی کردی تو خدای منی بهم نگو کفر نگو که نمیتونم ،نمیدونم امروز صب از رفتار خودم از خودم متنفرم بقیه نیستن مشکل دارم آره مشکل منه بی خانواده است.
همین الانم که دارم میتایپم وسواس فکری داغونم کرده ،هه وسواس فکری ببینیم در عرض این دو سال چه به روزم اومد ، دارم تایپ میکنم هی بنویس و هی پاک کن چون ک چی الان آقا یا خانم ایکس بدش میاد از جمله ات فک میکنه آدم بدی ای، میخوام اونو بذارم از کجا ظرفشویی این ور دارم ب چیز بدی فکر میکنم یکی میاد میگه ااااا اگه پاتو میداشتیم اینورتر این اتفاق،معمولأ چیزایی ک ازشون ترس دارم،میرفته از ما گفتن بود، منم هر باز ی این صدای بد گوش میدم برگردم و سعی میکنم همونجا پاکو بذارم، آخه چه قد من خرم ،هستم ،مطمئنم، اگه نبودم من ک وضعیت خودمو بهتر میدونستم پس چرا بی خیال برگشتم؟؟؟ واقعأ چرا از دانشگاه برگشتم اینجا باید میموندم ی کاری ب زور پیدا میکردم تو همون شهر میموندم،الان چراشو میدونم ب جز خنگی جوابی ندارم ب خودم بدم
بدم میاد هی بگم فلان مریضی رو دارم فلان مریضی چی دلم میخواد سالم باشم تا موقعه اش
به نظرتون وسواس فکری تا این حد ک دیگه حتی الان دارم تایپ میکنم مدام به این جمله شک میکنم ب اون شک میکنم نکنه جمله ام بد باشه، یا حتی اونو میخوام بذارم زمین این نقطه نه اون نقطه اگه بذاری فلان اتفاق می افته ، میدونم داغونم فقط بهم بگین دیگه بی خودی دست و پا نزنم،اگه خوب شدنی بود ک کردم درمان میشد همه ،مشکلم زیاده مگه نه؟ دکتر تهران ک رفتم گفت باید مشکلات از ریشه حل کنی ، آدرس بهم داد ولی من پشیمون شدم هم میترسم هم الان وقت ندارم ولی من همه چیزو پیشش نگفتم یه چیزی که خیلی مهمه و به شما نگفتم اینه که خیلی وقتا تو ذهنم میاد اینه که بیشتر تو ذهنم میاد نرو روانشناس بذار انتقام خودت و خواهراتو بگیری بعد ک به خانوادت ثابت کردی چشمای کورشونو باز کردی که فامیل بابا خوب نیستن فامیل مامان خوبن عذر میخوام شخصیت این دیوثارو براشون ریختم رو میز اونوقت بزم هر چیم شد بذار بشه من از کی مهم ترم مگه زندگی چه قد ارزششو داشت بهای ساکت بخونی باید یه عمر پشت خودت و خواهرت حرف بزنن ،دیگه مرده زندم مهم نیس، الان ک دارم می نویسم بدون صبحانه قرصامو نخوردم تا الان هیچی نخوردم پناه آوردم اینجا زندگیم همین شده یه روز پا شم ی روز کم بیارم با این اتفاقا و انسان های پلید پشت نقاب
از ی طرف میگم تا به جایی نرسم دستم بند جایی نباشه مستقل به معنای واقعی کلمه نباشی چه طور قدرت انتقام داشته باشم روانشناسم با توجه به علم خودش میگه اون ک تو شرایط تو نیس بهت میگه خوب باش نادیده بگیر همون کاری ک خواهرم کرد ولی آخرش هیچکس هیچی نفهمید و سوخت ولی من فرق دارم تا انتقام نگیرم وای نمیستم میترسم برم روانشناس مسأله رو براش باز کنم ، میترسم برم با حرفای آرومم کنه انتقام خودمو و خواهر مو ک مدام چشماش جلو چشممه
،از روانشناس میترسم
تو رو خدا این پیام آخرمو چند بار بخونین شما علم شو دارین عین خواهر یا برادر خودتون راهنماییم کنین دیگه نمیخوام وجود داشته باشم