سلام
من 24 سالمه و همسرم 28 سال.ما بعد از 4 سال دوستی تونستیم خانواده هامون رو به ازدواج راضی کنیم الان 4 ماه از ازدواجمون میگذره میدونم اولین صحبتی که دارین اینه که چرا وقتی خانواده ها ناراضی بودن ازدواج کردیم باید عرض کنم داستان ما مثل تو قصه هاس و اینجا نمیتونم تعریف کنم به هرحال ما از هفت خان گذشتیم و بهم رسیدیم فوق العاده همدیگه رو دوست داریم و به هم وابسته ایم.
دوران عقدم واقعا فاجعه بود
خانواده شوهرم مجبورم کردن هرخواسته ای که دارن انجام بدم و همسرم هم چون نمیتونست به خانواده اش بی احترامی کنه ازم میخواست من کوتاه بیام تا باهم باشیم. یه نمونه حجابم بود. من ادم مذهبی هستم اما حدود حجابم همیشه با مانتو بوده ولی مادرشوهرم ازم خواست چادرسرم کنم در واقع یه ادم دیگه ای بشم.
من گاهی فکر میکنم چرا انقد دربرابر خواسته هام کوتاه اومدم ولی خب دلیلشم واضح بوده به خاطر شوهرم که خیلی دوسش دارم. به هر حال از روز اول میدونستم و همسرم ازم خواسته بود فقط پیش خانواده اش کمی رعایت کنم.
اما الان خیلی ناراحتم فکر میکنم برای خودم ارزش قائل نشدم
به خاطر همین گاهی اوقات یهو منفجر میشم و وقتی هر دوتاییمون سرکار هستیم توی تلگرام به همسرم هرچی تو دلم هست میگم (توهین نه ، فقط مثلا میگم تو منو دوست نداری چون فلان کار رو برام نکردی و.......) کلی میگم و خودم گریه میکنم اروم میشم از اون طرف همسرم داغون میشه و همش میگه من اشتباه کردم غلط کردم من ادم بدی ام و......
من شخصیت درونگرایی دارم هر وقت کسی ازارم میده در لحظه نمیتونم بروز بدم بلکه توی دلم جمع میشه بعد مدت ها وقتی هی رو هم تلمبار میشه یهو مثل بمب منفجر میشه. از این وضعیت ناراحتم. نمیدونم چطوری با اوضاع کنار بیام. همسرم رو خیلی دوست دارم اما گاهی فکر میکنم ای کاش هیچوقت ازدواج نمیکردیم و دوست میموندیم. اون وقت هیچوقت خانواده شوهرم نبودن که بخوان اذیتم کنن.
من الان اشتباهات خودم رو در گذشته کاملا میدونم که چیا بوده. میدونم کجاها اشتباه کردم الان چیزی که نیاز دارم یه راه حل واسه بییرون اومدن از این وضعیت ناراحت کننده س. خواهش میکنم یه خط فکری بهم بدین ذهنم و روحم خسته س و به کمک نیاز دارم