با سلام
من و همسرم 2.5 ساله که با هم ازدواج کردیم. ما طبقه بالای خونه مادرشوهرم زندگی می کنیم. کار شوهرم طوری هست که همش تو خونه است (چون رشته کامپیوتر هست و داره روی یه ایده ای کار میکنه که معتقده بعدا کار سود دهی میشه) الان تقریبا یک ساله داره روی این ایده اش کار میکنه و با این که شرایط تدریس تو دانشگاه و خیلی فرصت های کاری دیگه رو هم داره هیچ کدوم رو انجام نمیده و همش میگه کار خودم بهتره و هر وقت آماده بشه خیلی سودش بیشتر کار ثابت و ایناست. منم صبر کردم ببینم چی میشه در عین حال خیلی نگران کارش هستم. یه مشکل هم هست که کارش خیلی فکریه و تمرکز میخواد و چون نزدیک خونه مادر شوهرم هستیم دائم اونا کار دارن. (از دکتر رفتن، ده رفتن، خونه مادر بزرگ رفتن و....) و چون پدر شوهرم خیلی وقت پیش فوت کرده بچه هاش خیلی خودشون رو مسئول می دونن در مقابل مادرشون . من هم با این قضیه مشکلی ندارم ولی به شرط اینکه به نیاز های من هم به اندازه مادرش توجه کنه. به خدا بیشتر از اینکه خرج خودمون بکنیم باید خرجی مادر و خواهرش رو بدیم. همسرم میره مرغ و ماهی میخره میبره پایین، مادر و خواهرش هیچ کدومشون نمی شورن خودش میشوره بسته بندی میکنه میبره بهشون میده. اینطوری وقت شوهرم گرفته میشه اصلا به کارش نمیرسه. همش باید در دسترسشون باشیم، حالا یه کار تو خونه دارن یا کار بیرون.
از طرفی چون کارش تو خونه اس و بیشتر کنار همیم، دوس داره وقتی بیرون میره با دوستاش بره بیرون. ولی من از اینقدر تو خونه موندن خسته میشم. ضمنا وقتی بیرون میره میفهمم دوس نداره بپرسم کجا میری؟ (چون وقتی می خواد بره بیرون میره تو اتاق با دوستش تلفنی حرف میزنه یا اینقدر اروم حرف میزنه که من متوجه نشم) و در 90 درصد اوقات اگه بپرسم کجا میری سر بسته جواب میده یا اصن جواب نمیده و من ناراحت میشم مگه ما زن و شوهر نیستیم خب چرا اینقدر زورش میاد بگه کجا میرم؟
شوهرم ادم بدی نیس ولی من از پنهان کاری خوشم نمیاد و مثلا میره مادرش رو میبره خونه مامان بزرگش یه ساعت اونجا میشینن بعد میان. (اگه بهش زنگ بزنم که کجایی :یا راست میگه که من خونه مادربزرگم هستم یا جواب سوالمو نمیده، یعنی در واقع دروغ نمیگه راست هم نمیگه!! و اگه من اتفاقی بفهمم و بگم چرا نگفتی میگه نگفتم که تنش به وجود نیاد.) بعد اگه بگم منو بیرون ببره، زورش میاد مثلا میگه کجا بریم میگم خب پارکی سینمایی ... منم خسته میشم . خونه مادرم هم ازمون دوره این طور نیس که زیاد بخوام اونجا برم و بیام. در ضمن هیچ دوست صمیمی هم ندارم که با اون رفت و امد کنم.
البته اینم بگم که یک سال اول اینطور نبود و خیلی به من و نیازهام توجه میکرد ولی الان یهویی خیلی عوض شده، مثلا سه چهار بار در روز باید بره طبق پایین پیش مادرش، بعضی وقتا یه ربع میشه بعضی وقتا هم میبنی هر بار یه ساعت میره پایین و منو تنها میذاره.
راستش نوشتن اینا خیلی سخته چون نمیشه با جزئیات گفت ولی اگه یه مقدار کمک کنین هم ممنون میشم احساس افسردگی، تنهایی و بی تکیه گاهی می کنم. چون همسرم یه دفعه اون همه توجهی رو که بهم داشت رو دیگه نداره و انگار بیشتر در مقابل مادرش احساس مسئولیت میکنه تا من.