سلام روزتون به خیر.
نمیدونم از کجا شروع کنم... من یه دختر 34 ساله ام که ده سال پیش مبتلا به ام اس شدم و به دنبال اون خیلی از آرزوهام نقش برآب شد. ده سال بدترین روزهایی که ممکنه کسی تجربه کنه دیدم... اما سعی کردم کم نیارم و مبارزه کردم. بیماریم خاموش شد و به لطف خدا هیچ آسیب جسمی ای ندیدم و زندگیم در سطح مطلوبتری نسبت به خیلی از آدمهای سالم قرار داره. فوق لیسانسم رو گرفتم دوستان خوب خانواده کم نظیر ورزش حرفه ای و... اما دوتا مشکل همیشه آزارم داده. یکیش مسئله بیکاری و مشکلات بی شمار مالیم هست که تا حدودی زندگیم رو قفل کرده و ادامه راه رو برام سخت کرده و دیگری حس بسیار زجر آور تنهایی و بی پناهی. توی این مدت هراز چندگاهی کسی با ادعای عشق و عاشقی میومد توی زندگیم و یکی دو مورد هم ادعا میکردند با بیماریم مشکلی ندارند اما در ادامه راه معلوم میشد که قصدشون فقط سوء استفاده و کلاهبرداریه که متاسفانه یک نفرشون از این بابت ضربه جبران ناپذیری به آبروم زد و باعث شد روابطم با خانوادم هم کدر بشه و زندگیم تبدیل به زجر مطلق شد. بعد از اون ماجرا تصمیم گرفتم برای همیشه تنها بمونم و خیلی سخت بود.
تا اینکه با مرد بسیار موجه و اجتماعی مهربون و ایده آلی آشنا شدم که همسرشون فوت شده بوذ و دنبال همسر جدید بودن. حس حمایت و دلگرمی فوق العاده ای بهم میدادن که هیچچ وقت توی زندگی تجربه اش نکرده بودم. جنس ارتباطشون اصلا چیزی نیست که فکر کنم هدفشون سوءاستفاده و یا یه رابطه بی در و پیکر و کوتاه مدته. خیلی نگذشت که به شدت بهشون دل باختم و دیوانه وار دوستشون دارم اما.... همه اش احساس میکردم چیزی رو ازم مخفی میکنن و وقتی میپرسیدم میگفتن به موقعش بهت میگم و تنها چیزی که باعث میشه نگم ترس از ذست دادنته. برام خیلی شیرین بود اولین بار بود کسی نمیخواست منو از دست بده... ازم قول و قسم گرفت که ترکش نکنم و من به این شرط که ادامه رتباطمون باعث ظلم به کسی نشه پذیرفتم چون حدس زده بودم که متاهله.
بلاخره واقعیت رو گفت... متاهل بود... یعنی شاید بشه گفت زیادی متاهل بود. کم کم اینا رو بهم گفت که بتونم قبول کنم... از همسر اولش سه تا بچه داره. همسر دومش که عشقش بوده بخاطر ناراحتی قلبی فوت شده... همسر سومش توی شهر دیگه زندگی میکنه و همسر چهارمش مطلقه بوده و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکرده. جالب اینجاست که همه رو هم دوست داره و با احترام و علاقه خاصی دربارشون حرف میزنه. جمعا پنج تا بچه داره. عاشق بچه است و میگه یکی از دلایل ازدواجهاش داشتن بچه های زیاده و از من میخواد آخرین همسرش باشم. البته اگه قبول کنم همه اینها باید از خانوادم مخفی بمونه... از نظر مادی هم برای همه یه زندگی متوسط فراهم کرده.
قطعا ازدواج ایده آلی نیست ولی فکر میکنم توی این سن با این بیماری و گذشته و این زندگی درب و داغون منتظر چی باید باشم... تا ابد تنهایی و سربار خانواده بودن خانواده ای که واقعا ازم خسته شدن یا ازدواج با مردی که سهم خیلی کمی ازش خواهم داشت. حس بدی نسبت به سه تا همسر دیگه اش ندارم شاید اونا بیشتر حق دارن از من متنفر باشن. راستش اگه فقط یه زن داشت قطعا به این نتیجه میرسیدم که نمیخوام باهاش ازدواج کنم ولی هر سه اونا حداقل یه بار توی این موقعیت قرار گرفتن. شاید ظلم بزرگتر در حق خودمه...
تا حالا هیچ کس حتی پدرم به اندازه این آقا به غرور و پیشرفت من بها نداده بود. خوب که فکر میکنم میبینم اون هیچ نیازی به من نداره و شاید از روی ترحم میخواد این کارو بکنه... نمیدونم... تردیدها و اما اگرام باعث شده خیلی ازم دور بشه و الان احساس میکنم باید خیلی اساسی تر به موضوع فکر کنم
به نظر شما این کار عاقلانه است یا ازچاه درومدن و افتاذن توی چاله؟؟؟