سلام
اول از همه از شما تشکر میکنم که این انجمن رو راه انداختین و خدمات بی دریغ و رایگان در اختیار ما میذارین
دختری 27 ساله مجردم
مشکل من اینه که من از حرف زدن با آدمها لذت نمیبرم،میترسم.موقع حرف زدن جمله ام رو نمیدونم چجوری شروع کنم ، چی بگم چجوری ادامه بدم چه عکس العملی نشون بدم.و به این فکر میکنم که آدما میگویند در دلشون که کاش حرف نزنم و حرف من تموم کنم .مسخره ام کنن.حرفو قطع کنن.اصلا منو نشنون منو نبینن نکنه من حضور ندارم نکنه من لابلای آدما گم میشم بعضی وقتها میگم نکنه من نامردی هستم و وقتی کسی موقع حرف زدن تو چشام نگاه میکنه حس میکنم داره منو مسخره میکنه و میگه چید احمق و غیر قابل تحملم.باوران نمیشه وقتی شروع به حرف زدن میکنم خودمم نمیدونم چی میگم و فک میکنم چون آدما منو تحمل میکنن باید خوشحال باشم من نمیخوام خودمو مرکز دنیا بدونم و در پی از بین بردن ایگوهامم آدم معنوی هستم ولی فک میکنم تراوش ذهنیمه که معنوی ام و فک میکنم لیاقتش در کمتر کسی باشه خدا هر وقت ازش خاستم بهم کمک کرده و هیچ وقت دست رد به سینم نزده ،ماشین خریدم و خونه ام هم تازه معامله کردم با وام ولی همه اینارو خدا بهم داده از خودم هیچی ندارم کار میکنم و مالی مشکل ندارم
هیچ وقت از طرف پسری دوست داشته نشدم و نمیدونم چه حسی داره
فوق لیسانس دارم میخونم
ولی در دوران لیسانس بخاطر مشکل کمرویی زیاد تو جمع نبودم و به فضای مجازی پناه بردم و از طرف پسری مورد سو استفاده قرار گرفتم بشکلی که ویدئو چت کردم یکبار و درخواست های نامعقولشو مثل لمس جاهای خصوصی بدنم انجام دادم
آنقدر نیاز توجه بودم که تو اون زمان اون چیز وحشتناک رو با عشق اشتباه گرفتم چون میگفت میخوام همه حوزه باهات باشم فک میکردم همه حوزه منظورش اینه که یعنی با همه ویژگی هام قبولم کرده
وقتی دیدمش فهمیدم آدم بدرد بخوره من نبود فقط یه هفته خودمو گول زدن و دیدمش
حالا خدا رو شکر میکنم اون صحنه هارو پخش نکرده و سراغم نیومده چون آدرس محلمونو تا حدودی میدونست من بهم زدم چون مادرم راضی نبود عکساشو دیده بود یه چشم پسر نابینا بود و مادرم اینو گفته بودم ولی کارشو می دونست و همین که یه عیب فیزیکی داشت یکی از علتهایی بود که مادرم ناراضی بود البته مادرم میدونی تو مجازی آشنا شدیم ولی از کیفیت رابطه خبر نداشت یکبار با دوستش اومدن دنبالم ماشینو بردن خارج شهر و پسره صورتم و لیس میزد و گفتم برگردیم
بعد پیام زده بود که با من احساس امنیت نمیکنی
حالا خدا رو شکر میکنم که بلایی سرم نیومد و خلاص شدم ولی الان میترسم رو شه و وقتی روزی ازدواج کردم همسرم بفهمه و فک کنه با خاسته خودم اون کارارو کردم
خدا با من بوده که نجاتم داده البته یکشب که مادرم ناراضی بود و میگفت سکته ام میدی چون من میخواستم ادامه بدم و از خدا خاستم بهم راه درست و نشون بده فرداش با یه دوستی حرف زدم و گفت چه بلاهایی از مجازی سرش اومده همین بود که تموم کردم
الان میفهمم چه آسیبی خوردم
البته من تو خونه هم مشکلاتی دارم که اگه بگم طولانی میشه
پدرم هیچ وقت بهم حس پدر بودن نداده و فک میکنم با یه غریبه که با مادرم بخاطر ************ ازدواج کرده زندگی میکنم
حالا پدرم تلوزیون زنی رو ببینه چنان نگاه میکنه ازش تعریف میکنه حالم ازش بهم میخوره مادرم پیر شده و خیلی وقتا غیر مستقیم اینو بهش میفهمونه چه غیر مستقیمی وقتی حتی تو حرف من شنیدم
مادرم عصبیه بد اخلاق و ترشرو و نمیشه باهاش حرف زد کم شنوایی هم داره
پدرم خیلی بهش ظلم کرده
به ما هم
بدهی بالا آورده و نا مرتب آدم ریخت و پاش کن غیر منطقی مادرم به تمیزی اهمیت میده پدرم خونه رو بهم میریزه مثال موهای بدنشو حموم کوتاه میکنه جمع نمی کنه غذا رو فرش میریزه آشپزخونه رو بهم میریزه
به قول مادرم که وقتی ازین مشکلت میگم با این که خودش میدونه میگه ناشکری میکنی مگه معتاد ه
میگه چیکار کنم بکشمش؟
میگه مشکل نداری خودت بزرگ میکنی