سلام. من چهار ساله دارم کار میکنم. موقعیت اجتماعی بالایی دارم و خوشبختانه کم پیش اومده که تو کارم به مشکلی برخورده باشم. جریان این هستش که من با یکی همکارام رفته بودم ماموریت کاری. ما قراردادی هستیم و همکارای اداره (شهر دیگه) که توش ماموریت کاری داشتیم رسمی بودن.
من با هدف برگزاری جلسه رفته بودم شهر دیگه. همکارم که باهام اومده بود خودش کار داشت و منم نپرسیدم که کارت چیه واضح تر بگم سرم تو کار خودم گرمه و عادت ندارم تو کارای کسی دخالت کنم.
من جلسه مو برگزار کردم اینم بگم صبحونه که نخورده بودم فقط تو انجام دادن کار اصلیم تمرکز داشتم. اما حواسم کاملا جمع بود که حداقل ریلکس باشم. یکی از همکارای رسمی بهم گفته بود که فلان کار رو انجام بده من میرم بازدید برمیگردم. منم گفتم باشه. انجام هم ندادم چون هم فراموش کرده بودم هم فکرم مشغول کاری که باید انجام می دادم بود. همکار رسمی که برگشتن و دیدن کارش انجام نشده، جلوی همکارم پریدن به من که تو از صبح تا حالا بیکار نشستی تو اداره که چی. حتی بهم پرید و رو به همکارم کرد و گفت این مگه کارشو بلد نیس. اصلا خوشم نیومد از حرکتشون. منم برای اینکه اوضاع رو بهتر کنم و متوجه شده بودم خودش کلا عصبانیه دلداریش دادم الکی. تازه متوجه شده بودم فشارش کلا بالاست و چون دوماه دیگه بازنشسته میخواد بشه کاراشون انباشته شدن و بخاطر فشار کاری همچین برخوردی با من کرده.
خلاصه خیلی ریلکس بهش میگفتم "عصبانی هستین امروزا. نگران نباشین. حل میشه. اصلا من هر روز میام اداره تون که شما رو خوشحال کنم وووو....آخر هم که از اداره میخواستم با همکارم برگردم شهرمون. بهش گفتم دیگه نبینم عصبانیتتونو!"اما تو درونم وقتی اسم شهرشون رو میبینم یا میشنوم حس بدی بهم دست میده و وقتی نبینمش خیلی حس خوبی بهم دست میده. نمیدونم چرا. من باهاش خوشرفتاری کردم که نتونه شکایت منو بکنه. چند بار هم خواستم گزارش رفتارشو بدم اما هی میگم مهم نیس. ارزش نداره. اون که دوماه دیگه میره. شما جای من بودید چکار میکردید؟